در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، نخستین بار بود که بعد از انقلاب ۱۳۵۷، دانشآموزان به جمع معترضان در خیابان پیوسته بودند و اعتراضات و اعتصابهای خود را مستقل از دیگر گروههای معترض به پیش میبردند.
آغازگر اعتراضهای دانشآموزان، دختران بودند؛ مثل تمامی یک سال گذشته که هر اقدامی انجام شد، از جنبش «مهسا» تا هنوز، زنان در صف نخست قرار داشتند.
من در تمام آن روزها، پیش از آن که ایران را ترک کنم، معلم بودم و شاگردانم را در خیابان میدیدم که چه بیمهابا مقابل نیروهای سرکوب قد علم کرده بودند و تمام رویاهای خود را فریاد میزدند؛ رویای آزادی که زیربنایی جز انکارشدگی نداشت.
روزهای اعتراضات سال گذشته من قدم به قدم با شاگردانم تجربه معلمی را مرور کردم و نسلی را بازشناختم که در چشمهای ما زل میزد و میگفت: «نه!»
***
«دلم میخواد، به تو چه؟» این دو جمله کوتاه، جواب یک پسر بچه کلاس یازدهمی بود که بازجو ادعا میکرد در پاسخ به اتهام «عضویت در احزاب کُرد مخالف جمهوری اسلامی» از او شنیده است. بازجو گفت: «برگشتم به همین شاگردهای شما گفتم تو عضو کوملهای، عضو دموکراتی، پا شد تو چشم من نگاه کرد و گفت دلم میخواد. حیا هم نداره، میگه به تو چه! اینا نتیجه تربیت شماست!» جواب دادم: «اولین نتیجهای که باید میگرفتید، میبایست این میبود که نه عضو کومله بوده، نه دموکرات و نه آموزش تشکیلاتی و سیاسی دیده. چهطور انتظار دارید بچهای که جواب پدر و مادرش را نمیدهد، جواب شما را بدهد؟»شاید همه چیز همینطور شروع شد. صدای نسلی که جواب هیچکس را نمیداد، در آمده بود؛ نسلی که کتکش را یا از پدر و مادر خورده بود یا از مدیر و معاون مدرسه و وحشتش را یا با «گشت ارشاد» تجربه کرده بود و یا با تجربه خفتگیری کنار خیابان؛ همان نسل «Z»؛ همانهایی که شجاعت و خشمشان در یک سال گذشته جهان را شگفتزده کرد.
انگار «خیری» نبود که بخواهد در لوایش بیارامد. همه جهان پیرامونش «شر» بود و تمام جهان معصومانهاش زودتر از آنچه باید، برای جنگ با شر و سیاهی، بدون تصویری از خیر و امید به آینده، مسلح شده بود.
نخستین مدرسه دخترانه که در اعتراضات حجاب برداشت
وقتی در سال ۱۳۹۸ در پروژهای با مدیریت «آوا هما» کار روی خودکشی کودکان و نوجوانان را در مدارس آغاز کردم، فکر نمیکردم با صحنههایی در آن حد دلخراش روبهرو شوم. در یک کلاس پایه ۱۲ در دبیرستان «حضرت زینب»، ۲۴ مورد تجربه اقدام به خودکشی در میان جمعیت ۲۸ نفره کلاس بود.
ماجرا از این قرار بود که یکی از همکلاسیها دو سال پیش از آن دست به خودکشی زده بود؛ تلاشی موفقیتآمیز که از همکلاسی جانباخته برای باقی دوستانش یک قهرمان ساخته و راه و روش او در پایان دادن به رنجهای زندگی خود به ایدهآلترین راه ممکن برای دوستانش تبدیل شده بود.
کادر مدرسه در سالهای پس از مرگ خودخواسته آن دانشآموز و تلاشهای همکلاسیها برای خودکشی در دو سال پس از آن، حتی یکبار هم حاضر نشدند خدمات رواندرمانی حرفهای برای بچهها تقاضا کنند یا از یک روانپزشک کمک بگیرند.
دبیرستان زینب در محلهای حاشیهای به نام «بهارستان» (حمالآباد) شهر سقز واقع شده است و درخشانترین تجربه من از سالهای معلمی، مربوط به چند سال تدریس در مدارس این منطقه از شهر است.
نکته قابل توجه در این میان اینجا است که دبیرستان زینب اولین مدرسه نه تنها در سقز یا کردستان بلکه در تمام ایران بود که پس از بازگشایی مدارس در سال تحصیلی گذشته، در روزهای اعتصاب سراسری معلمان به دعوت «شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان کشور»، در حیاط مدرسه شعار «ژن، ژیان، ئازادی» یا همان «زن، زندگی، آزادی» سردادند و مقنعههای خود را در آوردند.
بارها با این پرسش روبهرو شدم که چه چیزی در این نسل هست که اینگونه در مقابل نیروهای امنیتی و نظامی مقاومت میکند؟ چه چیزی در میان نوجوانان و دانشآموزان هست که آنها را به ستون اعتراضات خیابانی و مدارس و دانشگاهها را به سنگر بیبدیل خیزش مردمی یک سال گذشته تبدیل کرده است؟
یکی از روزهای هفته دوم اعتراضات بود؛ روزی که با همکارانم به دنبال دانشآموزان خود روانه خیابان بودیم. گاز میخوردیم و به سرفه افتاده بودیم. یکی از ما حتی با گلوله ساچمهای زخمی شد و عاقبت همدیگر را گم کردیم و تا آخر هریک فکر میکردیم که دیگری بازداشت شده است. در خیابان «ساحلی» دست دختر نوجوانی را که روی زمین افتاده بود، گرفتم. اول با خواهش و بعد با اصرار از او که صورتش خونآلود بود و ساچمه خورده بود، خواستم وارد پارک شود و از آنجا فرار کند. ماموران یگان ویژه و لباس شخصیها نزدیک شده بودند.
دختر میگفت: «نمیروم. من میروم جلو، نمیترسم.»
میگفتم همین الان هم شانس آوردهای که ساچمه به چشمانت نخورده است، بیا برو.
سعی کردم صدایم را بالا ببرم. شاید ۱۶ سالش بود یا نبود.
گفت: «کی هستی تو؟»
گفتم قربانت بروم، برگرد عقب، صورتت را پاک کن و زخمت را درمان. بر میگردی دوباره.» تیراندازی شدت گرفت. با موج جمعیت همه فرار کردیم و او را گم کردم. دخترک از من شجاعتر بود. خیلی.
فصل مشترک هیوا و نیکا: انکار! یاد شاگرد کولبرم افتادم که با دو ماه تاخیر به مدرسه آمد. به استعار، نامش را «هیوا» میگذارم. هیوا را که هیکل بزرگتری از من داشت، به خاطر تاخیر دو ماهه، سر کلاس راه ندادم. به او گفتم برو دفتر!
بچهها گفتند: «داستان دارد.»
رفتم دنبالش که برگردد. برگشت اما کتابش را در نمیآورد. قهر کرده بود. قهر به هیکل درشت و چهره زمخت هیوا نمیآمد. توی دلم میخندیدم و با خودم میگفتم این همه ادعای لاتی این بچهها چیزی از کودکی آنها کم نمیکند. آخر کلاس یک صندلی آوردم برایش و گذاشتم کنار خودم. گفتم معذرت میخواهم که بیرونت کردم اما تو اگر جای من بودی، چهکار میکردی؟ دو ماه است که سر کلاس نیامدهای و اصلا نمیدانم که هستی. گفت: «کولبرم. گرفتاریم.» دستهایش را نشان داد. روی دست و ساعد چپش پر از ساچمه بود. گفت: «هر شب میروم. یک بار هم بازداشت شدهام. این دفعه بگیرنم، اعدامم میکنند.» گفتم در مسیر کولبری تا به حال گیر کمین افتادهاید؟ گفت: «خیلی.» گفتم چهکار میکنید؟ گفت: «امین داریم، بیسیمچی داریم. گاهی چند ساعت پناه میگیریم. گاهی باید بار را بیندازیم و فرار کنیم.» گفتم خب این هم راه خودش را دارد. اگر بلد باشی، ماموران هم که تو را بگیرند، اعدام نمیشوی. راهش را یاد بگیر.
من و بسیاری از همکارانم به عنوان کسانی که همواره نگران جان و امنیت دانشآموزانمان بودیم، هرگز از حضور کودکان در اعتراضاتی که توسط نیروهای نظامی و امنیتی به خشونت کشیده میشوند، دفاع نکردیم اما نمیتوانستیم با توجه به فضای حاکم بر جامعه، دست و پای بچهها را برای حضور در خیابان ببندیم. مدام از آنها خواهش میکردیم که در خیابان حضور نداشته باشند. نه به این خاطر که چنین حقی ندارند، به این خاطر که دستگاه سرکوب هیچ خط قرمزی در سرکوب معترضان در خیابان نمیشناسد. برای همین تمام توان خود را برای دفاع و محافظت از آنها به کار میبردیم. شاید ما بهتر از هر کسی میدانستیم چرا آنها در خیابان هستند ولی همین آگاهی به موضوع، زبان ما را در اصرار برای ممانعت از حضور خیابانی بچهها کوتاه میکرد.
اخلاق عمومی به واسطه سیاستهای حاکم بر جامعه مرده بود. خیر متعلق به فیلمهای قشنگی بود که واقعیت نداشتند. عشقی که قبلا در نامهها رد و بدل میشدند، در شبکههای اجتماعی هرز رفته بودند. دروغی که ما در کودکی از آن میترسیدیم، به نُقل زبان بزرگسالان تبدیل شده بود. نسلی که کشتار در خیابان را با اخبار وحشتناک تجربه کرده و همهگیری کرونا را دیده بود، دیگر قرار بود از چه چیزی بترسد و به چه ارزشهایی وابسته باشد؟
حالا در میان این همه مصیبت، این نسل همواره در تلاش بود نظام ارزشی خود را، یعنی آنچه متعلق به خودش بود، در زبان جدید خود، در موسیقی و ادبیات جدید خود خلق کند اما همواره انکار میشد. این انکار، فصل مشترک «نیکا شاکرمی» تهرانی با «هیوا» کولبر سقزی بود. امروز همان آتش زیر خاکستری است که بر خلاف هر سال بازگشایی مدارس را انتظار میکشد.
در آخرین روزهای مدرسه، در آذر ۱۴۰۱، وقتی که هیچوقت فکر نمیکردم به فاصله کوتاهی دیگر قرار نیست به مدرسه برگردم، یک روز بچهها روی دیوار بزرگ پشتسرشان با یک اسپری، بزرگ نوشتند: ژن، ژیان، آزادی.
املای آزادی را در کُردی اشتباه نوشته بودند. گفتم بچهها این اشتباه است. یکی از بچه تخسها که دلم برایش بسیار تنگ است، گفت: «آقا اجازه! میدانیم، دلمان خواست اشتباه بنویسیم!»
*دیاکو علوی، فعال رسانهای و معلم اهل سقز است که پس از جنبش «زن ، زندگی، آزادی» وادار به مهاجرت شد. او در حال حاضر در استراسبورگ زندگی میکند.
ثبت نظر