close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

از سقز تا استراسبورگ؛ دایه‌های روسری سفید، پاس‌داران پرچم دادخواهی کردستان

۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیاکو علوی
خواندن در ۷ دقیقه
از سقز تا استراسبورگ؛ دایه‌های روسری سفید، پاس‌داران پرچم دادخواهی کردستان

می‌گویند حکایت آزادی هر سرزمینی را که بخواهی بدانی، باید روایت زنان آن سرزمین را بشنوی. ۴۴ سال حکومت جمهوری اسلامی که با قتل و اعدام آغاز شد و ادامه پیدا کرد، حکایت مادرانی است که سال‌ به ‌سال به قاب‌های خالی در دست‌های‌شان افزوده شده است؛ مادرانی که در گوشه‌گوشه‌ این سرزمین خونین، چنگ به خاک کشیدند تا پیکر دردانه‌ای اعدام شده خود را بیابند یا از ربودن پیکر عزیزشان توسط جمهوری اسلامی جلوگیری کنند. 

روایت مادران این سرزمین را می‌توان لابه‌لای خاطرات ناگفته هر خانواده‌ای پیدا کرد. این یادداشت اما حکایت مادرانی است که از نخستین کشتار کُردها به فتوای «روح‌الله خمینی» تا آخرین قتل‌ها در اعتراضات سراسری، روسری سفید به سر کردند، وجودشان را به رخ قدرت مردانه کشیدند و بدون آن‌ که اسمی از آن‌ها باشد، دادخواه ماندند.

***

مادربزرگم زن آرامی بود. یک‌ بار حیات او را با شاخص بلاخیز بودن کشورهای جهان مقایسه کردم. می‌گویند یک سرزمین باید در معرض پنج بلای طبیعی باشد تا در رده‌ کشورهای بلاخیز قرار گیرد؛ سیل، طوفان، بالا آمدن سطح آب دریا، خشک‌سالی و زلزله. ولی چه طور ممکن است یک سرزمین هم در معرض خشک‌سالی باشد و هم در معرض سیل و بالا آمدن سطح آب دریا؛ احتمالا همان‌طور که یک مادر می‌تواند به واسطه تولد و رشد فرزندانش رنجی بی‌پایان را تحمل کند و بعد رنجی جان‌فرسا‌تر را به واسطه مرگ آن‌ها به دوش بکشد. 

مادربزرگم ۱۶ بار وضع حمل کرده بود اما نیمی از فرزندانش را از دست داد. داغ پسر بزرگ را وقتی که دید، ناله و مویه نکرد، با یک روسری سفید میان جمع نشست و گویی با یکی از عالم زندگان حرف بزند، گفت :«بی به‌لا بی حه‌مه گیان.» یعنی «بلا ازتو دور باشد محمد جان».  

دایه «فاطمه»، مادربزرگم، همسر یک مبارز «حزب دموکرات کردستان» و مادر یک عضو «سازمان پیکار» بود. «محمد زاهد» مدت‌ها بود دیگر در سازمان فعالیت سیاسی نمی‌کرد اما دایه فاطمه همان‌قدر که رنج هشت نوزاد رفته را بعد از ۷۰ سال به دوش می‌کشید، خاطرات سال‌های هراس‌آلود اول انقلاب را هم از یاد نمی‌برد.

 

از سقز تا استراسبورگ؛ دایه‌های روسری سفید، پاس‌داران پرچم دادخواهی کردستان

 

در حاشیه مراسم عزاداری دایی «محمد» در سال ۱۳۸۷، دایه فاطمه از روزی که دسته‌ پاسدارها به خانه‌‌اش حمله کردند، حرف می‌زد. همان سال‌های ۱۳۵۹ یا ۱۳۶۰ بود. شوهر و پسرش را از خانه فراری داده و کلت کمری جا مانده را انداخته بود سمت دایه «سکینه»، مادر شوهرش. 

دایه سکینه نشسته بود پای بساط کله‌ قند. کلت را سُر داده بود زیر لباس کُردی خود و نشسته بود روی آن و با قندشکن افتاده بود به جان قندها. انگار نه انگار که پاسدارها با مسلسل ریخته‌اند توی خانه. خانه را به هم می‌ریزند. بچه‌های کوچک‌تر وحشت‌زده می‌شوند اما دایه سکینه اما آرام قند می‌شکند و دایه فاطمه آرام کنارش می‌ایستد. پاسدارها می‌گویند: «حاج خانم بلند شو!» به کُردی پاسخ می‌دهد: «پایم درد می‌کند، پیرم، نمی‌توانم.» عاقبت اسلحه را پیدا نمی‌کنند و بعد از چند روز، جماعت متواری می‌توانند به خانه برگردند. 

زنانی که نقشی در تصمیم‌های بزرگ خانواده نداشتند، مردان بزرگ خانواده را نجات داده بودند.

دایه رابعه و پسرهایش  

دایه «رابعه» همسایه‌ همان خانه‌ مادربزرگ بود. دو پسرش را در ماه رمضان ۱۳۵۹ بازداشت کرده بودند. کمی بعد از سحر، هوا که روشن می‌شد، می‌رفت دم سپاه شهر بانه تا خبری از دُردانه‌هایش بگیرد و مدام زیر لب می‌گفت: «پسرهای من کاری نکرده‌اند.» 

هر بار هم دم ظهر، در ظل آفتاب و گرما برمی‌گشت. 

دم عید فطر که در کردستان و در جوامع سنی مذهب اهمیت خاص خودش را دارد، به دایه رابعه وعده داده بودند پسرهایش در روز عید فطر آزاد می‌شوند. خانواده‌ هم کوچه را آب و جارو و خودشان را برای عید آماده می‌کند و برای اهل خانه و تمام محل نقل و شیرینی می‌‌خرد. دایه رابعه دست‌هایش را حنا می‌گیرد و روسری سفیدش را بر سر می‌کند. قبل از ظهر، تویوتای لندکروز سپاه پیچید توی کوچه و جسد دو پسر دایه رابعه را که در چشمان‌شان پنبه گذاشته بودند، جلوی مادر مبهوت‌شان انداخت. دایه رابعه اما نگذاشت کسی مویه کند. تن بی‌جان پسرهایش را کشید سمت خودش، سرشان را روی ران‌هایش گذاشت و دستان حنا گرفته‌اش را روی چشمان خالی‌ آن‌ها و با صدایی بلند خطاب به دیگران گفت: «عید است، شیرینی‌ها را پخش کنید!»

سال ۵۸؛ کردستان آخرالزمان است 

تصویر آخرالزمانی در روزهای ابتدایی حمله به کردستان بعد از فرمان خمینی در ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۸ تنها به فیلم‌های «آنجلوپولوس» می‌ماند. 

 

از سقز تا استراسبورگ؛ دایه‌های روسری سفید، پاس‌داران پرچم دادخواهی کردستان

 

در اولین روز حمله‌‌ ارتش به سقز، زنان پرشماری با چادرهای سیاه مقابل بیمارستان شهر نشسته‌ و منتظر بودند تا نام جان‌باخته‌ها و اعدام‌شده‌ها خوانده شود. ساعت‌ها فریاد زده و مویه کرده بودند. اولین نام که خوانده شد، فریاد یک صدای «مرگ بر خمینی» جایش را به مویه و ناله داد. پاسدارها سعی کردند با تیراندازی هوایی زنان را ساکت کنند. با نام دوم، شعار تکرار شد. پاسدارها تصمیم ‌گرفتند به جای بیمارستان، مردم را راهی «مسجد جامع» شهر در سه‌راه «جامعه» کنند. زنان که حالا گروهی از مردان سالمند و کودکان هم به آن‌ها پیوسته‌ بودند، روانه‌ مسجد جامع شدند.

همان شب خانه‌ خانواده‌‌ای سرشناس در محله‌ موسوم به «یهودی‌ها» روبه‌روی پارک شهر که امروز به خیابان «ساحلی» شناخته می‌شود، در اوج درگیری‌ها به پناهگاه سه به ظاهر مسافر فارس زبان تبدیل شد. آن‌ها را از آن پناهگاه به محلی امن منتقل می‌کردند. برای همین، صبح علی‌الطلوع، مادربزرگم در حالی‌ که دست «آفاق»، کودک کوچک خانواده را گرفته بود، با سه مهمان از خانه خارج شده بود تا مهمان‌های فارس را به محلی امن برساند. 

آفاق که حالا در دهه پنجم زندگی است، می‌گوید: «دستان دایه را گرفته بودم و از میان جنازه‌ها رد می‌شدیم. پیکرها را تا مقابل فرمانداری می‌شمردم.» 

زنی را تصور کنید که با لباس کُردی، دست پسر بچه‌ای را گرفته و از میان خیابانی که با اجساد خونین احاطه شده است، می‌گذرد و سه مرد را که احتمالا به جبهه دشمن تعلق دارند، تا پادگان شهر اسکورت می‌کند. 

پیرزن چند روز بعد بازداشت و به همراه گروه دیگری از شهروندان به اصفهان تبعید شد. مادربزرگ من را عاقبت سرطان کشت.شاید اگر دایه فاطمه و دایه سکینه نبودند، سرنوشت پدربزرگم و دایی محمد طور دیگری رقم می‌خورد؛ یا هزاران مادر دیگری که روایت زندگی فرزندان‌شان را زنده نگه داشتند. اما این همه ماجرا نبود.

خروش زنان؛ روسری‌ها بر مزار ژینا 

همین چند ماه پیش بود که مادر «محمد حسن‌زاده» در مراسمی به مادران دادخواه شال‌های سفیدی اهدا کرد. او روسری‌ سیاه را از سر مادران عزادار برمی‌داشت و به جای آن شالی سفید می‌گذاشت؛ شالی شبیه همان که دایه سکینه به سر داشت وقتی عزادار پسرش بود و دایه فاطمه وقتی برای پسر درگذشته‌اش می‌گفت «از بلا دور باشی محمد جان» و دایه رابعه وقتی سر دو پسرش را با چشم‌های از حدقه در آمده روی ران‌هایش گذاشته بود. 

اما این بار شال‌های سفید فقط نشان سکوت سنگین مادران نبودند؛ دستی که شالی سفید را با روسری سیاه جایگزین می‌کرد، همان دستی بود که با انگشتان درهم فشرده، خاک را به گورهای آماده‌‌ گورستان بوکان برمی‌گرداند. مادر محمد با دستان خالی گورها را پر می‌کرد و می‌گفت: «مگر می‌خواهند چه کارم کنند؟» 

او نگران بود که مبادا پیکر فرزندش را در خاک هم بربایند. 

 

از سقز تا استراسبورگ؛ دایه‌های روسری سفید، پاس‌داران پرچم دادخواهی کردستان

 

اگر روزی بگویند زنان در سقز، بوکان، کردستان یا در ایران چه میراثی از خود به جای گذاشتند و چه تاریخی از سر گذراندند، در میان هزاران حکایت و داستان، خاک خواهیم شد. 

وقتی در روز خاک‌سپاری ژینا، برای نخستین بار در یک مراسم مذهبی تشییع آیینی، زنان روسری‌های خود را از سر در آوردند و در هوا چرخاندند، وقتی تا کمر از خودروها بیرون آمدند و فریاد «زن، زندگی، آزادی» سر دادند، همان‌وقت که در صف اول تظاهرات نماد حجاب اجباری را به آتش کشیدند، نشانی بود از «نه» بزرگی به همه آن‌چه در طول تاریخ به سرشان آمده بود. 

ثبت نظر

اخبار

ترس حکومت از سالگرد مهسا؛ شهرهای کردستان زیر چکمه‌های نظامیان

۲۴ شهریور ۱۴۰۲
خواندن در ۱ دقیقه
ترس حکومت از سالگرد مهسا؛ شهرهای کردستان زیر چکمه‌های نظامیان