«دردانه»ی من
او: نکن شاهین جان، عوضش کن، دوباره داستان میشه
من: من خودمو سانسور نمی کنم.
او: اما کارتو تلف میکنی. کاری که باید روی موسیقی و شعرش دقت بشه رو به حاشیه میکشونی.
من: هیچکی نمی فهمه که منظورم چی و کی بوده!
او: مردم احمق نیستن، قشنگ تابلوئه داری کیو می گی!
من: مگه فقط «...»، «...» بوده؟ میشه اینطور تعبیر بشه که.... اصلا آب از سر ما گذشته، الان دیگه همه چیز عادی شده واسه مردم.
او: مردم؟ چرا چشاتو بستی؟ دقیقا کدوم مردم؟ این کار حیفه. مگه چند نفر از این مردم به فرم و ساختار و رنگ آمیزی و خلاقیت کارها دقت می کنن. جز اینکه یه سری «...» و شادکنی و یه سری «...» رو عصبانی و از ارزش کار غفلت بشه چه نتیجه ای داره؟
نه سیگار کشید، نه به سبک فیلم فارسی های لوتی پسند به الکل پناه برد و نه به کنج تنهایی و شمع و اینکه «آه مردم مرا نمی فهمند»های دستمالی شده لغزید و نه غر و لندهای لای کتاب خا و تزهای نیمه روشنفکرانه را مزه کرد. «دردانه» منطق می خواست و کمی دیوانگی و نه ادابازی و رفتارهای رومانتیک سطحی!
«دردانه» پنج ضربی با هارومنی جذاب و معلقش، با آن شعر سیاه و زبان پریش و مغرورش، چرا باید تنها برای یک «بند» به بیراهه ی معناهای عامه پسند فرو می رفت؟ این تعزیه ی چند بعدی را باید گریست.
«دردانه» آنقدر مرا زجر داد( رام نمی شد) تا در استودیو به ضجه افتادم و وقتی اشکهایم رفت، آرام شد!
حبیب مفتاح خلاقانه با ضرب های لنگش استخوان کار را آماده کرده بود و بعد پویا محمودی آمد و بخش دوم را خواندم و همزمان در «همایون» استادانه گیتارش را زد و کار جان گرفت و «دردانه» دردانه شد.
دردانه ی منی
دردانه ی منی
با لب به قند های تو لبخندهای عزیزت
با لب بریز روی دهان سرریز و هیز نهانت
در خون تو شناورم
جان خدا تویی
دردانه ی منی
ناممکنی که تنگ به برت می فشاریم
پیدایش دوشیزه گی گمانی
باغی به ارث در تنم
از لشکر کمین نگاهت
پرخاش شیشه ای
که نمیشکنی
دردانه ی منی
هیهات من از ذلت لذیذ لذت زلیل و مریضت
بایدم به دم از نوش تو نوشیدمت
چه سخت بیآغوشیدمت
نابهنگام ناگهان منی
بیرحم چندگانه ای
فرازش شبانه ای
آب و شیر و شرابی
جان خدا تویی
دردانه ی منی
مطالب مرتبط:
ثبت نظر