هنوز یک ماه نشده است که بریتانیا در توافق با رواندا اعلام کرد میخواهد پناهجویان مرد مجردی را که با قایق از طریق کانال «مانش» به این کشور میرسند، به آفریقا منتقل کند؛ تصمیمی که به گفته کارشناسان و منتقدان این طرح، برای بریتانیا هزینه بسیاری دارد. بریتانیا به عنوان پیشپرداخت، ۱۲۰ میلیون پوند به رواندا میدهد و به گزارش روزنامه «تایمز» بریتانیا، انتقال هر پناهجو به رواندا، ۲۰ تا ۳۰ هزار پوند هزینه در بر دارد.
این طرح هنوز اجرایی نشده است اما روان آسیبدیده پناهجویان مرد مجرد را که در یک قدمی مقصد رویایی خود هستند، ملتهبتر از پیش ساخته است.
در دو گزارش پیش، از سفر به «کاله» و روایتهای پناهجویان ایرانی، افغانستانی، عرب و آفریقایی نوشتیم و پای صحبتهای آنها در کمپ موقت نشستیم. همچنین به تسهیلاتی اشاره کردیم که نهادهای حقوق بشری در اختیار این پناهجویان قرار دادهاند تا بلکه آوارگی آنها کمی آرام شود.
حالا به «دانکرک» میرویم؛ شهری همسایه با کاله که به گفته پناهجویانی، ایرانیها در آن جا ساکن هستند.
ایرانیها با وجودی که کم جمعیتترین ملیت در مسیر پناهجویی غیرقانونی هستند اما بیشترین جمعیتی هستند که به بریتانیا میرسند و درخواست پناهندگی میدهند.
***
از کاله تا دانکرک با ماشین نیم ساعت راه است. آنچه «جنگل» در دانکرک نامیده میشد، پارک جنگلی بزرگی بود پشت یک فروشگاه زنجیرهای به نام «اوشان» که وقتی قدم در آن میگذاشتید، با خیل جمعیتی مواجه میشدید که در گوشه و کنار پارک حضور داشتند. نیروهای امدادی هم در همان پارک، برای آنها غذا، لباس و موتور برق برای شارژ تلفن میآوردند؛ پارکی که تا چشم کار میکرد، پناهجو در آن پخش بود.
اما آن پارک هم بسته شده است. حالا برای رسیدن به آنچه جنگل دانکرک مینامند، آدرس محل را از یک پناهجوی ایرانی میگیرم؛ منطقهای دور افتاده از شهر، نزدیک به ریل قطار که ماشینهای نیروهای امدادی بیانگر وجود زندگی در آنجا است. بوی تند و خشن زندگی خیابانی که با دود آتش پیوند خورده است، به مشام میرسد. افرادی تک به تک روی ریل نشستهاند، راه میروند یا دبههای آب به دست دارند. چندین نفر هم مقابل ماشین پخش غذا، به نوشیدن چای مشغول هستند. ساعت پخش غذا تمام شده است.
انگار که ورودی جنگل، زندگی را به دو نیم تقسیم میکند و مرز آن، آوارگی است؛ زمین خاکی میان بوتهها از یکسمت و درختها از سمتی دیگر، چادرهای رنگی و انسانهایی که بیشترشان صورتهایی آفتابسوخته پیدا کردهاند.

«زندگی در جنگل قیافهات را میپُکاند. همیشه زیر آفتاب زندگی میکنی. زندگیات در انتظار خلاصه میشود. یا منتظر زمان مناسب برای حرکت به سمت انگلیس هستی یا منتظری که غذا و لباس برسد و یا منتظر تماس با خانوادهات هستی که آنهم به شارژ موبایلت بستگی دارد.»
اهل کردستان عراق است. در کنار یکی از چادرها ایستاده است. جلو میآید و با خندهای به پهنای صورتش حرف میزند. حدود ۲۷ یا ۲۸ ساله به نظر میرسد اما میگوید ۱۹ ساله است و حالا سه سال میشود که آواره است و در خیابان و کمپ و جنگل زندگی میکند.
انتظار اما فقط برای رفتن و خوراک و پوشاک نیست. انتظار گاهی خشونت به همراه دارد؛ چه وقتی پناهجو باید از مرز رد شود و با پلیسهای مرزی روبهرو میشود، چه وقتی در جنگل یا کمپ، تاریکی فرا میرسد. تاریکی انگار دو معنا دارد؛ حرکت به سمت مقصد یا درگیری و صدای خشونت و برق تیزی. هر طلوع آفتاب باید به نجات ختم شود؛ از دریا و کامیون یا از درگیریهای پرخشونت.
پسر جوان حرفهایش را ادامه میدهد: «یک لحظه هم آرامش نداریم. این همه تلاش کردیم به اینجا برسیم و حالا شبانهروزمان در استرس رواندا میگذرد. مدام خبرها را چک میکنیم. هرکس یک چیزی میگوید. معلوم هم نیست چه کسی راست میگوید. این همه آوارگی و اضطراب کم بود، این هم اضافه شد.»
خیابان خاکی که از دو طرف با بوته، درخت و تپه محصور است، به بازار و پاتوق هم میماند. صبحها تا تاریکی شب، مسافران در پاتوقهایی که برپا کردهاند، مشغول هستند. پس از هر هجوم پلیس فرانسه، چوبها بالا میروند، روی آنها پلاستیک کشیده و با تنههای درخت یا چوبهای جنگل، صندلی تعبیه میشود و هر چند نفر در آن به نوشیدن چای مشغول میشوند یا از یکدیگر خرید میکنند.
در میان همه این پاتوقها، چای «دو غزال» اما طعم غربت و آوارگی را تلختر به چشم مینشاند.

مرد لاغراندامی با لبخند جلو میآید. دو دبه خالی به دست دارد و به سمت شیر آب میرود. برمیگردد و چای دم میکند: «تازه یک هفته است رسیدهام. از کردستان آمدهام. هنوز یک بار هم ترای نزدم [تلاش برای عبور از مرز]. فعلا اینجا شاگردی میکنم. چای را هم از همین فروشگاه زنجیرهای میخریم. صاحبکار روزی ۲۰ یورو به من میدهد. فعلا که نمیدانم چه خواهم کرد. میخواهم بروم اما تکلیف این رواندا هنوز معلوم نیست. البته خودم هم دیگر پولی ندارم.»
در پاتوقی دیگر که بیسکویت و نوشیدنی به فروش میرسد، تعدادی مرد جوان ایستادهاند. دسته گل نرگس را هم از کنار جاده کنده و به آنهمه آوارگی رنگ و عطر زندگی دادهاند. مرد به انگلیسی دست و پا شکسته میگوید: «ایرانیها جلوتر.»
جلوتر میروم.
«یک سال شده که قرار است به انگلیس برسم. زنم ایران مانده است. هر روز هم زنگ میزند که پس چه شد این اروپا؟ نیست و نمیبیند که وضع من چیست. حالا به نظرت واقعا میفرستند رواندا؟ حالا بفرستند هم میرویم آفریقا دور آتش میچرخیم! مثلا فکر میکردیم فرانسه که بیاییم، این میشود وضع ما؟»
جوان و شوخ است و اهل کرمانشاه. طوری از زندگی زناشویی خود حرف میزند که انگار رو به پایان است. اما مدام میخندد. انگار خنده به سلاحی میماند که سختی آوارگی را گذرا کند. پاتوق بساط فروش نوشابه و سیگار دارد و آن طرف پاتوق، مرد دیگری نشسته است و برای انداختن عکس پاتوقشان حاضر نمیشود از جایش بلند شود. میخندد و میگوید: «طوری عکس بگیر که من در آن نباشم.»

مرد جوان بدون اینکه جایش را تغییر دهد، از صندلی بلند میشود: «کیس [پرونده] من که سیاسی است، وضعم این است، چه برسد به بچههایی که از فشار اقتصادی آمدهاند. همین فرانسه درخواست پناهندگی من را رد کرد. سه سال است که در مسیر هستم. همه مدارک را هم دارم. بازداشت شدم، زندان رفتم و راه به راه هر اتفاقی که افتاد، اطلاعات بازداشتم کرد. مشهد شلوغ میشد، من را دستگیر میکردند. دو ماه نگه میداشتند و میفهمیدند کاری نکردهام، رهایم میکردند. چند ماه بعد هر اتفاقی میافتاد، دوباره به سراغم میآمدند. خسته شدم. این که زندگی نیست. زدم بیرون و این هم شده زندگی ما. فکر کن زندگیام به رواندا بکشد!»
او هم کُرد است. میگوید با یکی از احزاب کُرد همکاری میکرد اما برگشت ایران و بعد از چند سال حبس، تعهد داد که دیگر فعالیت نداشته باشد: «وقتی هم اینگونه برمیگردی، اطلاعات از تو همکاری میخواهد. همکاری هم نکنی، مدام مثل سایه بالای سرت حضور دارد. راه به راه بازداشتهای بیدلیل. طاقتم تمام شد و راهی شدم.»
دو نفری با هم درباره فرستادن پناهجویان به رواندا جوک میسازند و میخندند. صورتهایشان زیر آفتاب سرخ و سوخته است. دستهایشان از زندگی در خیابان زمخت شده است.
به گفته پناهجویان ساکن این منطقه، پلیس فرانسه هر دو هفته به آنجا میرود و چادرها و پاتوقهایشان را تخریب میکند. وسایل و سرمایه اندکشان از بین میرود اما میدانند برای دو هفته میتوانند آرامش داشته باشند. در این منطقه هم مثل کاله، سازمانهای حامی حقوق پناهجویان حضور دارند و پناهجویانی را که میخواهند، داوطلبانه به کمپهای موقت میبرند.
پناهجوی ایرانی میگوید: «یک بار به این کمپها رفتم که حمام کنم و بتوانم بخوابم. وقتی در جنگل زندگی میکنی، خواب هم نداری. همیشه بیداری. یک سوله بزرگ بود که همه کنار هم روی زمین میخوابیدیم. خیلی فرقی هم با اینجا نداشت. دیگر نرفتم. همینجا هستم تا بالاخره به انگلیس برسم. هنوز هم که اجرایی نشده است. نباید بگذارند اجرایی شود.»
و ادامه میدهد: «حالا تو که در کار خبر هستی، نشنیدی لغو شود؟ بهترین خبر، لغو این انتقال به رواندا است. اگر هم لغو نشود، لااقل شامل افرادی به جز ما بشود.»
پسری از چادر بیرون میآید. کُرد عراق است و جز به کُردی صحبت نمیکند. میخواهم با او دست بدهم، آستین ژاکتش را روی دستش میکشد، دستهایمان را مشت میکنیم و به هم میزنیم. میگوید: «ماه رمضان است، حرام است.»
میخندم و به یاد پسر عربی میافتم که در جنگل کاله، تنباکو را که درآورد، گفت: «امروز از روزه خبری نیست. خستهام. امروز میخواهم سیگار بکشم.»
هوا رو به تاریکی میرود. نگاهها از خنده به نگرانی مینشینند. نیروهای حامی حقوق پناهجویان در حال رفتن هستند و ماشینهایشان یکی پس از دیگری آوارگی را ترک میکنند. یک هفته دیگر پلیس فرانسه دوباره همین اندک زندگی را هم تخریب میکند. هنگام خداحافظی و آرزوی موفقیت برایشان، پسر کرمانشاهی با اصرار یک نوشیدنی به من میدهد و میگوید: «شما میهمان ما هستی، ما را فراموش نکن. اگر فرستادنم رواندا، برایت عکس میفرستم.»
باز هم میخندد.
ادامه دارد…
ثبت نظر