دوم فروردین ۱۳۷۸، دوقلوهایم به دنیا آمدند؛ «نرگس» و «رضا». همین یک دختر و پسر را داشتم. رضا را کشتند.»
«ابتهاج عزیزی»، مادر «رضا شهپرنیا»، از کشته شدگان اعتراضات سراسری در کرمانشاه این جملات را میگوید و به هقهق میافتد.
او به «ایرانوایر» میگوید: «پسرم را روز ۲۹ شهریور کشتند. رضای من اولین شهید بعد از مهسا امینی بود.»
گفتوگوی «ایرانوایر» با مادر رضا شهپرنیا بارها به خاطر گریهها و حال نامساعد او قطع و سپس از سر گرفته شد.
ابتهاج عزیزی چهل و چند روز است که عزادار پسر ۲۲ سالهاش است.
****
«رضا ۲۲ سال و شش ماه سن داشت. تقریبا یک سال پیش سربازی را تمام کرد. از آن زمان به هر دری زد که کار پیدا کند اما نشد که نشد؛ یعنی یکی دو ماهی در یک فروشگاه کار کرد اما حقوقی که میدادند، ارزش نداشت و آمد بیرون. برای خیلیجاها فرم استخدام پر کرد. کار که ندادند، روز ۲۹ شهریور هم او را به رگبار بستند.»
ابتهاج عزیزی، مادر رضا آه بلندی میکشد و با صدای لرزانش میگوید: «امیدوارم رضا کابوس شب و روز کسی که حکم تیر داده و کسی که به او شلیک کرده است، شود.»

بعد انگار با خودش زمزمه کند، حرفش را ادامه میدهد: «میخواست امسال کنکور بدهد. دانشگاه نرفته بود. دیپلم انسانی داشت. پسرم عاشق تاریخ بود. آنقدر اطلاعات عمومی او بالا بود…»
جمله را نصفه و نیمه رها میکند و توضیح میدهد: «نه این که من مادرش هستم، بگویم، خداوکیلی با هرکی کَل کَل میکرد، طرف کم میآورد. پسرم حافظ قرآن بود و کشتیگیر. حالا جوان دستهگلم زیر خاک است. میخواهم بپرسم بچه من دست خالی بود، از چه ترسیدید که او را به گلوله بستید؟»
دوباره بغضش میترکد و فکرش میرود به آن روزی که برای آخرین بار پسرش از او جدا شد: «روز بیست و نهم یکی از اقوام فوت کرده بود و برای خاکسپاری او رفته بودیم. با هم بودیم. غروب از ما خداحافظی کرد اما نگفت کجا میرود. من تا ساعت ۹ صبر کردم ولی نیامد. با گوشی او تماس گرفتم، جواب نداد. ساعت ۱۰ دیگر دلشوره گرفتم. راه افتادیم و رفتیم سمت جاهایی که در شهر تظاهرات بود.»
آنها به مناطق اعتراضات میروند و وقتی رضا را پیدا نمیکنند، با دوستانش تماس میگیرند: «همه گفتند ما رضا را ندیدهایم. ما هم اول رفتیم ستاد نیروی انتظامی شهرستان، جنب مسجد جامع. گفتند بروید کلانتری ۲۲ بهمن، نزدیک چهارراه نوبهار.»
در کلانتری به مادر رضا شهپرنیا میگویند امشب نه کسی کشته شده است و نه حتی زخمی: «دروغ میگفتند، در تظاهرات آن شب کرمانشاه، هم رضا را کشته بودند و هم خانم مینو مجیدی را.»
دلشان طاقت نمیآورد و از آنجا راهی بیمارستان «طالقانی» کرمانشاه میشوند: «مصدومان حوادث در کرمانشاه را به بیمارستان طالقانی میبرند. گفتند دو کشته این جا هستند و به نظر بالای ۳۰ سال سن دارند؛ یک خانم و یک آقا. من حتی به خودم اجازه ندادم که بروم و جنازه را ببینم. گفتم نه، بچه من نیست، بچه من ۲۲ ساله است.»
اشک و گریه امانش نمیدهد و جملاتش بریده بریده میشوند: «از بیمارستان رفتیم سپاه نبیاکرم. دوباره رفتم ستاد نیروی انتظامی که خودش سرباز همانجا بود.خلاصه تا سه بامداد ما را پاس دادند از کلانتری به ستاد تا پلیس امنیت اخلاقی و… دست خالی به خانه برگشتیم.»
صبح روز بعد به ستاد اطلاعات مراجعه میکنند: «گفتم شاید پسرم را اطلاعات دستگیر کرده باشد. خانمی که آنجا بود، گفت میتوانستی بچهات را در خانه ببندی که الان این حال و روزت نباشد، من پسرم را در خانه نگه داشتهام. گفتم بچه بیست و دو سه ساله را چهطور ببندم؟ پسر شما اگر خانه مانده، لابد تامین بوده، بچه من دنبال کار میگشت.»
آنها جوابی نمیگیرند تا این که غروب همان روز فردی که خودش را مامور آگاهی کرمانشاه معرفی میکند، با مادر رضا تماس میگیرد: «گفت پسر شما اهل اغتشاش بوده؟ گفتم خیر. خداحافظی کرد.»
اما یک ساعت بعد با دایی رضا تماس میگیرند و از او میخواهند برای شناسایی پیکر این جوان برود: «اول به من گفته بودند ۷۰، ۸۰ عدد ساچمه خورده بود اما برادرم که جسد را دیده است، بعدا گفت شاید ۲۰۰ عدد ساچمه توی بدن بچه خالی کرده بودند. با اجازه خودشان هم کالبد شکافی کرده، سرش را باز کرده و سینهاش را شکافته بودند.»
روز بعد از شناسایی جسد، یعنی ۳۱ شهریور، پیکر رضا را برای خاکسپاری به خانواده شهپرنیا تحویل میدهند: «جنازه را زود تحویل دادند اما گفتند سریع خاکسپاری را انجام دهید.»

در گواهی وفات رضا، علت فوت «برخورد اجسام سخت یا تیز» ذکر شده اما در جواز دفن که پزشکی قانونی آن را صادر کرده، سه علت برای مرگ رضا شهپرنیا نوشته شده است: «شوک خونریزی، آسیب احشای داخل قفسه سینه و شکم(ریه، قلب، کبد)، اصابت جسم پرتابهای مدور(ساچمه).»

رضا روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در «بهشت زهرا» کرمانشاه که محلیها به آن «برمیوند» میگویند، به خاک سپرده میشود.

تصاویری از خاکسپاری رضا شهپرنیا به «ایرانوایر» رسیدهاند که حال وخیم پدر، مادر و نرگس، خواهر دوقلویش را به روشنی نشان میدهند. آِنها تن ۲۲ ساله عزیزشان را با حضور دوستان و آشنایان به خاک میسپارند.
مادررضا میگوید در این چهل و چند روز، هیچ کس درباره این که پسرشان چهگونه و چرا کشته شده، به آنها جوابی نداده است: «انگار نه انگار که این بچه مال این مملکت بوده. جمعه ششم آبان مراسم چهلم بود. برنامه گرفتیم، رفتیم سر مزار. مردم آمدند و شعار میدادند. آنقدر لباس شخصی دور و برمان ایستاده بودند و تذکر میدادند که زود مجلس را تمام کنید. نصفه و نیمه مراسم را تمام کردیم که کسی آسیب نبیند. همه به خاطر رضا آمده بودند، نمیخواستم کسی مثل رضا شود.»
خانواده شهپرنیا بارها به چهارراه نوبهار که گفتهاند در اعتراضات آن منطقه به رضا شلیک شده، مراجعه کرده اما هیچ کس ندیده چهگونه این جوان هدف شلیک قرار گرفته است: «هیچ شاهدی وجود ندارد. محلیها میگویند اینجا کسی کشته نشده و ما اصلا نمیدانیم چه کسی و چه وقت به بچهام شلیک کرده است. از چه چیز رضا ترسیده که او را ساچمهباران کردهاند؟ همه سوالهایمان بیجواب ماندهاند و معمای مرگ جوان دستهگُلم هنوز حل نشده است.»
از او میپرسم شکایت کردهاید؟ بدون معطلی میگوید: «نه، از که به که شکایت کنم؟ از پلیس به پلیس قاتل شکایت کنم؟»
ثبت نظر