شنیده بودم که داستان سفر قاچاقیاش از ایران به ترکیه، پرخطر و طولانی بوده است. با نام او به عنوان یک فعال سابق دانشجویی آشنا بودم و نمیدانستم از ایران خارج شده است. قرار گذاشتیم و به سمت شهرستانی که حالا در آن اقامت داشت، به راه افتادم. پذیرفت که داستان این سفر را برایم روایت کند، به شرطی که نامی از او منتشر نشود. میگفت مشکلات خانوادگی، استرس و کابوسهای شبانه همچنان او را همراهی میکند؛ حالا در یکی از روستاگونهترین شهرستانهای ترکیه.
دو ساعت و نیم در جاده رانندگی کردم. وقتی به او رسیدم، سرماخورده و خسته با هم به کافهای نزدیک خانهاش رفتیم و او قصهاش را شروع کرد.
چهار سالی هست که در ترکیه زندگی میکند و احساس ناامنی همچنان با اوست. دوستانش در ایران هنوز خیال میکنند که در وطن است و مدام او را به نشستها و گفتوگوها دعوت میکنند؛ فارغ از اینکه «مسعود» - نام مستعار - برای عبور از مرز ایران و رسیدن به ترکیه، ۱۰ روز در راه بوده است.
او چند سال پیش احضار و بازداشت شده بود، پیش از آن هم طی سالهای مختلف چندین بار طعم زندان و بازجویی را چشیده بود. از آنجایی که خانوادهاش هم سابقهی سیاسی داشتند، همواره تحت نظر و تهدید قرار داشت.
یکی از قضات بدنام دادگاه انقلاب، حدود ۱۰ سال زندان برایش مقرر کرد اما «مسعود» میدانست که اگر زندان را انتخاب کند، زندگی زناشوییاش از هم میپاشد و فرزندش را از دست میدهد، برای همین خروج قاچاقی از ایران را انتخاب کرد و قدم در مسیری گذاشت که تا پیش از آن،هیچ دربارهاش نمیدانست.
«کودکی من و نسل ما مصادف با انقلاب و جنگ بود. فضای انقلاب همه را تحت تاثیر قرار داده بود. در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم که قصههای شبمان هم روایتهای مذهبی بود. آن فضا تاثیر عمیقی بر سرنوشت من باقی گذاشت. سناریوی زندگی من از همان موقع شکل گرفت. شاید اگر انقلاب نمیشد ما هم زندگی عادی داشتیم و این سرنوشتمان نبود.»
«مسعود» در طی این سالها بارها توسط نهادهای اطلاعاتی مختلف بازداشت و مورد آزار قرار گرفته بود، تا اینکه تصمیم گرفت از فضای عمومی سیاسی دور شود و به دنیای مجازی برود. اما بازجوها در کامنتهایش هم حضور داشتند و او را به بازداشت تهدید میکردند. حتی وقتی سراغ فعالیتهای غیرسیاسی و فرهنگی و عامالمنفعه هم رفت، ماموران جمهوری اسلامی همین فعالیتهایش را هم طاقت نیاوردند و در بازجوییها تهدید کردند که متهم به «اجتماع برای تبانی» است. برای همین سرش به لاک خودش رفت و از همه دوری گزید و در نهایت ازدواج کرد تا از مبارزه سیاسی کناره بگیرد. آنها بچهدار شدند. فرزندی که «مسعود» روایتاش را با وابستگی میان خودش و او شروع کرد. اما باز هم او را رها نکردند.
«به همسرم نگفتم که ایمیلهایم هک شده. نمیخواستم استرسی به او وارد کنم. بعد از هک شدن ایمیلم، نگران بودم تا آنکه یک روز به منزلمان آمدند. همسرم بیرون بود. من بودم و فرزندم. من را مقابل چشمهای کودکم بردند. آنقدر به من وابسته بود که مریض شد و چندین روز غذا نمیخورد و تا سالها کابوس میدید و از موجودات خیالی میترسید.»
بازجوییها از سر گرفته شد. فیلمهای سینمایی را که از دستفروشان کنار خیابانهای تهران خریده بود به عنوان «فیلمهای مستهجن» ضبط کردند.
به او گفته بودند که در تظاهراتهای مردمی سال ۱۳۸۸ شرکت داشته است. در حالیکه او مرتب حضورش در راهپیماییها را تکذیب میکرد، ولی بازجویان نمیپذیرفتند.
در نهایت حکمی نزدیک به ۱۰ سال زندان نصیباش شد. حکمی که اصلا انتظارش را نداشت و او را به فکر رفتن انداخت.
«مسعود» شروع به فروختن وسایل خانهاش کرد،سر کار میرفت و نمود بیرونی ادامه زندگی را حفظ کرده بود. همسرش هم موافق خروج آنها از ایران بود. برای همین با در دست داشتن پاسپورت به اداره گذرنامه رفت اما مسوول این اداره پس از آنکه به او گفت "ممنوعالخروج هستی"، مدارک او را ضبط کرد.
دیگر چارهای نمانده بود جز خروج غیرقانونی به همراه قاچاقچی. ولی هیچکس را نمیشناخت و هیچ اطلاعی از مسیر و نحوه معامله با قاچاقچیان انسان نداشت.
«با خودم فکر میکردم چطور از ایران خارج شوم. به هیچکس اعتماد نداشتم. از طرفی تلفنهایم شنود میشد و نمیتوانستم با دوستان و آشنایان مشورت کنم. به طور تصادفی دوستی قدیمی را دیدم او از طریق کارگر کردی که برایش کار میکرد، برایم قاچاقبر پیدا کرد. این تلاشها دو ماه طول کشید. قرار بود میان چندین قاچاقبر دست به دست شوم تا بالاخره به ترکیه برسم.»
«مسعود» در میان روایتهایش مدام به یاد فرزندش میافتاد و از او یاد میکرد. کودکی که حالا در مدرسه، سرود «وطنم ترکیه» را میخواند و از پدر و مادرش خواسته است که در همین کشور بمانند.
گاهی هم میان صحبتهایش با سرفه، مکثی میکرد و قصه را از سر میگرفت. به شروع قصهی سفر قاچاقی خود که رسید، خندید و گفت: «اوایل وقتی به ترکیه رسیده بودم تمام این ماجراها را در حالی تعریف میکردم که، بیاختیار اشک میریختم. حتی بدون روایت این وقایع هم ناخودآگاه گریه میکردم. اما حالا جلوی شما نشستهام و با لبخند به یاد میآورم.»
هرچند گاهی، وقتی به نام فرزندش میرسید، انگار که بغض چنگ میانداخت به خاطرات؛ همان شبهایی که در کوهها مانده بود و تنها یاد فرزندش او را به حرکت وا میداشت.
اولین قاچاقبر«مسعود» را در اطراف فردیس کرج سوار بر خودرویی کرد که در صندلی عقب پنج مسافر و در صندوق ماشین هم دو یا سه مسافر داشت. همگی افغانستانی بودند. ساعت ۹ شب به راه افتادند و حوالی ساعت شش صبح بود که به ارومیه رسیدند. مسیر پر از ایستهای بازرسی بود و برای همین راننده مجبور میشد به خاکی بزند. گاهی هم مسافرهای افغانستانی خود را پیاده میکرد تا از مسیری خارج جاده بیایند. او به «مسعود» گفته بود اگر پلیس جلویشان را گرفت، بگوید که به دنبال خرید باغ سیب است و برای همین به این منطقه آمده است.
چند خودرو جلوی آنها و چند خودروی دیگر پشت سرشان حرکت میکرد. خودروهای جلویی وظیفه داشتند تا ایستهای بازرسی را شناسایی کنند و به ماشینهای مسافربر خبر دهند. خودروهای پشتی هم اگر مسافری جا میماند، قرار بود سوارش کنند.
«در تعقیب و گریزی پلیسی به ارومیه رسیدیم. "آرمین" یکی از قاچاقبران بود که به من گفت از ماشین پیاده نشو. داخل ماشین نشست و گفت ما فقط افغانستانی میبریم و نه ایرانی. پرسید آیا سیاسی هستم یا نه که جواب دادم در بازار ورشکسته شدهام و چک برگشتی دارم. گفت ۱۰ میلیون تومان دیگر باید بدهی. در حالیکه از تهران پنج میلیون تومان طی کرده و پرداخته بودم. با معرفم تماس گرفتم که گفت با آنها نرو،خطرناک هستند. به قهوهخانهای رفتم که باز هم تعدادی قاچاقبر با چهرههایی خفن مشغول کشیدن قلیان بودند. آنها هم دو میلیون تومان خواستند. باز هم معرفم گفت اعتماد نکن.دروغ میگویند. چارهای نداشتم جز اینکه به معرفم اعتماد کنم و منتظر بمانم.»
«مسعود» کولهپشتی را به دوشش انداخت و در شهر قدم زد و منتظر ماند. تمام روز را در بازار گشت زد. آنهم در شهر «ارومیه» که فضا امنیتی است.
از او پرسیدم در آن قدمزنیها به چه میاندیشید؟
گفت: «به اینکه با هیچکس نمیتوانستم تماس بگیرم.به بچهام فکر میکردم.هر روز برایش یک قصه ضبط میکردم و میفرستادم. ویدیویی فرستاده بود که "بابا منتظرتم". صدها بار نگاه میکردم.»
غروب شده بود که «مسعود» اتاقی در هتلی گرفت و تا صبح خوابید. فردای آن روز در شهر پرسه میزد تا بالاخره معرفش با او تماس گرفت و به سراغش آمد تا با هم پیش قاچاقبر بروند. باز هم از او طلب پول کردند. یک میلیون تومان دیگر پرداخت و قاچاقبر به او گفت: «تو را همراه افغانستانیها میفرستم. اما نگو ایرانی هستی. به صورتت خاک بمال، عینکت را هم بردار.»
او سیمکارتی خرید تا بتواند از طریق آن تنها با قاچاقبر در تماس باشد. تصور چنین شرایطی برایش ترسناک بود اما، دیگر چارهای نداشت.
قاچاقبر «مسعود» را به خانه خود برد و بعد از یک روز اقامت، عده زیادی از افغانستانیها جمع شدند و دستور حرکت هم صادر شد. قاچاقبر به او گفته بود که همراه یک خانواده راهی خواهد کرد تا مسیر سختی نپیماید. ولی در نهایت به وعدهاش وفا نکرد و «مسعود» با آنها راهی شد.
به او گفته بودند که تنها ۲۰ دقیقه پیادهروی خواهد داشت. گروه مسافران به باغی برده شدند پر از گلهای آفتابگردان. دو ساعت منتظر ماندند تا قاچاقبری دیگر به سراغشان آمد. مسافران را که تعدادشان زیاد بود، سوار بر وانت، روی هم نشاندند. یکی روی پای «مسعود» نشست و دیگری روی کولهپشتیاش که باعث شد عینکش هم بشکند.
«وانت سربالایی میرفت. راننده میگفت جمع شوید یک سمت تا نیفتید. همه را پیاده کرد. باید از رودخانهای رد میشدیم اما ماشین در گل و لای گیر کرده بود. به دستمان بیل داد تا خاک و سنگ جلوی لاستیک ماشین بریزیم. یک ربع مشغول بودیم تا بالاخره به راه افتادیم. کمی جلوتر پیادهمان کرد و گفت منتظر بمانید. فرد دیگری به دنبالتان میآید. یک قاچاقبر سر راهمان سبز شد که میگفت "شما همه داعشی هستید و میخواهید کردها را بکشید." بعضی از مسافران پنج روز بود که هیچ غذایی نخورده بودند. فکر میکردم زود به مقصد میرسیم برای همین هرچه با خود داشتم به آنها دادم.»
اما حرکت آنها همانجا متوقف شد. قاچاقبر گفت جلوتر کمین پلیس است و نمیتوانند به مسیرشان ادامه دهند. قرار شد شب را روی سنگها و در تاریکی و سرما بخوابند. همه کنار هم دراز کشیدند تا گرم شوند. لباس و حوله به دورشان پیچیدند. صبح شده بود که گروهی دیگر از مسافران به آنها پیوستند. از کمین میآمدند و گرفتار شده بودند؛ عدهای زخمی و عدهای خسته. مسیر بسته شده بود.
قاچاقبر به مسافرانش گفته بود که با پاسگاه صحبت کرده است و ماموران گفتهاند مسافرها باید از روی دیواری بپرند و با سرعت بدوند و آنها دیر به تعقیب خواهند رفت. اما اگر کسی گرفتار شد، مشکل خودش است.
شیب تندی مقابلشان بود. آن روز تا شب، و شب را هم در کوه ماندند. هیچ خوردنی وجود نداشت. بعضیها از مسافرها گلهای آفتابگردان کنده بودند و تخمههایش را میخوردند. نوشیدنیشان آب رودخانه بود. نیروهایشان تحلیل رفته بود و خیال میکردند دیگر راهی برای نجات ندارند.
قرار شد مسافران از کوه بالا بروند. اما «مسعود» توانش را نداشت: «قاچاقبر به من گفت تو نمیتوانی با اینحالت دوام بیاوری، برگرد پایین. شب را نزد چوپانی که آن پایین است بمان تا من صبح به دنبالت بیایم.»
بی سر و صدا و بدون استفاده از نور موبایل، کورمال کورمال از سرازیری پایین می رفت: «سنگریزهها سر میخوردند زیر پاهایم و صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم. چارهای نبود؛ یا باید پایین میرفتم، یا منتظر شلیک نیروهای مرزبانی میماندم. لحظات نفسگیری بود. گلویم خشک شده بود. ترس و اضطراب و تشنگی با هم به سراغم آمده بود. سعی کردم پایین دره با صدایی که خودم به زحمت میشنیدم آن چوپان را صدا بزنم. اما خبری از او نبود.»
«مسعود» گوشهای دراز کشید تا ساعت به نیمههای شب رسید. انگار که از حال رفت. در همین حس بیهوشی بود که خواب دید مادرش صدایش میزند: «بلند شو، راه برو.»
از خواب برخاست. مدام به ماه نگاه میکرد که نور بر تاریکی شب و کوهستانی مسیر انداخته بود. هرجا که دلش میلرزید، پاهایش درد میگرفت و با خود فکر میکرد ماندنش یعنی مرگ، ویدیوی فرزندش را نگاه میکرد و با خود میگفت: «باید حتما زنده بمانم.» آرام و بیصدا قدم برمیداشت که مردی صدایش زد. قاچاقبری بود که او را از کوه به پایین فرستاده بود. تا آن شب، یک هفته میشد که از تهران به راه افتاده بود و این دومین شب سرگردانی در کوهها بود.
پایش پیچ خورده و آسیب دیده بود. بدن درد داشت. قاچاقبر او را به چادر چوپان برد و با نان و پنیر پذیرایی کرد. ساعتی بعد باز هم پیادهروی انتظارش را میکشید. چهار ساعت روی همان پا راه رفت؛ آنهم با سرعت زیاد. به خانه قاچاقبر رفتند و شب چند ساعتی آنجا خوابیدند. روز بعد «مسعود» را در صندوق عقب پیکانی گذاشتند و بعد از دو ساعت رانندگی به سمت عقب، به «سلماس» رسیدند. قاچاقبر شاکی شده بود که باید «مسعود» را در کوه رها میکردند چون راهی کردن دوبارهاش هزینه خواهد داشت. قاچاقبر مقابل چشمان مسعود تلفنهای مسافرهای افغانستانی را که در کوه گم شده بودند قطع میکرد. در جواب «مسعود» که از سرنوشت آنها میپرسید، پاسخ داده بود: «یا آنها را میگیرند یا میمیرند.»
اقامت «مسعود» در خانه قاچاقبر چند روز به طول انجامید تا بعد از جمع شدن تعدادی دیگر از مسافران افغانستانی، مسیر از سر گرفته شد: «فکر میکردم اینبار راه سادهتر خواهد بود. میتوانستند ما را با ماشین ببرند اما نمیدانم چرا اینکار را نکردند. پیادهمان میکردند و تحویل دیگری میدادند. دوباره ۱۳ ساعت در کوه راه بود. تپههایی بود که باید بالا و پایین میرفتیم. زن و بچه هم با ما بودند. زنی باردار بود و قاچاقبرها برای آنکه الاغی در اختیار قرار دهند ۱۰۰ دلار دیگر گرفتند. دو گروه بودیم با دو قاچاقبر. صدای نوزادی از گروه دیگر به گوش میرسید. اما هیچکس حاضر نبود بگوید پدر و مادر آن بچه است. کودکی دیگر گریه میکرد که "مامان کجایی؟" اما پدر کودک بر سرش فریاد میزد که "خفه شو". با آن مرد وارد گفتگو شدم که این طرز صحبت با بچه درست نیست. پسربچه و خواهرش را کنار خودم گرفتم. روی دوشم میگذاشتم. پدر و مادرش که چند فرزند دیگر هم داشتند، جلوتر حرکت میکردند. حتی یکجا مادر کودک سوار بر اسب شد، با خنده گفت بچههایم را بیاورید و تاخت و رفت.»
قاچاقبرها در جایی از مسیر وسایل «مسعود» را غارت کردند. آنها در یکی از سربالاییها به پلیس ترکیه برخوردند. میخواستند فرار کنند که ماموران فریاد «شلیک» سر دادند. مسافرها در جای خود ایستادند. «مسعود» کارت ملی خود را زیر سنگی گذاشت تا ایرانی بودنش معلوم نشود. کودکی را هم در آغوش داشت. پسری همسن فرزند خودش. پلیسها بالاخره باور کردند که آنها قصد ماندن ندارند و رهایشان کردند. کمی جلوتر قاچاقبر دیگری به سراغ این جمعیت آمد، آنها را سوار ماشینی کردند و به روستایی نزدیکی شهر «وان» بردند و همگی را در خانهای که «خوابگاه» مینامیدند جای دادند؛ ساختمانی نیمهکاره که مسوولانش حتی با ضرب و شتم، مسافران را مجبور کردند از آنها سیمکارت بخرند.
«مسعود» حالا دیگر در «وان» به سر میبرد. مرز را بعد از ۱۰ روز نفسگیر رد کرده بود. با قاچاقبرش در ارومیه تماس گرفت که چه زمانی از آنجا به سمت آنکارا حرکت خواهد کرد؟ قاچاقبر گفت باید مبلغی دیگر واریز کند. چون «مسعود» دوبار این مسیر را پیموده بود.
پول به حساب قاچاقبر واریز شد. پیش از حرکت، قاچاقبران برگههای جعلی هویتی به مسافران دادند. بعد از دو شب زندگی در آن خوابگاه توانست برای اولین بار با همسرش تلفنی صحبت کند و به راه بیفتند تا فرزندش را در آغوش گیرد.
«مسعود» به این بخش از روایتاش که رسید، چای خود را نوشید و گفت: «این خلاصهی سفر من بود.»
نفسی تازه کردیم. از او پرسیدم حالا در ترکیه به آرامش رسیده است؟ پاسخ داد: «از ترکیه که بروم فشارها کمتر میشود. همسرم هنوز میترسد. به خاطر او استرس دارم. همین دو سه روز پیش خبر رسید که یک جوان اهل سنت را در شهر "وان" کشتهاند. یک فعال حقوق بشر را چاقو زدهاند. اطلاعات ترکیه تعدادی از بچهها را صدا کرده که جمهوری اسلامی به دنبال شماست. در آنکارا با ماشین به زن باردار یکی از بچههای سیاسی زدند. اینجا امنیت نداریم؛ هرچند نسبت به ایران احساس امنیتم بیشتر است. اینجا حداقل شبها کنار همسر و فرزندم میخوابم. با اینکه بزرگترین هزینهای که دادم ندیدن مادرم است. اما پشیمان نیستم. اگر باز هم در آن شرایط قرار بگیرم و قرار باشد همین مسیر را به همین شکل بیایم، دوباره از ایران خارج میشوم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
ثبت نظر