«زندان مهم نبود، کاش مادرم مثل مادر بعضی از زندانیهای دیگر، طاقت داشت یا خواهرهایم اینقدر وابسته به من نبودند. به خاطر مواجهه با زندان از ایران خارج نشدم، نجات مادرم برایم مهم بود. الان فقط این مساله آرامم میکند که مادرم سالم است و تن خواهرهایم نمیلرزد.»
شروع و پایان گفتوگوی چند ساعته ما همین بود؛ «نجات مادرم».
«بهنام موسیوند»، کنشگر اجتماعی که طی ۱۰ سال گذشته بارها احضار، بازداشت و زندانی شده، چند ماهی می شود که پس از ترک ایران، به ترکیه رسیده است. روایتش از این سفر، از روزگار سختی حکایت دارد که بر او رفته است؛ بیش از یک ماه دست به دست شدن میان قاچاقبران برای آرامش مادرش.
در توییتر نوشته بودم که به ترکیه میروم تا با پناه جویان همصحبت شوم. دوستی از خارج از ایران تماس گرفت که بهنام الان در «اسکیشهیر» ترکیه ساکن است و احتمالا داستان پرماجرایی برایت دارد. به سراغ بهنام رفتم و روایتی را شنیدم که میگفت برای اولین بار است بیان میکند؛ روایتی از قاچاق انسان و مسایلی که برخی کنشگران حقوق بشر در این مسیر بر او روا داشته اند.
زندگی بهنام موسیوند از سال ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۶ مدام در بازداشت و زندان گذشته است؛ آنهم در خانوادهای که سیاسی نیست و به گفته خودش، در دهک پایین جامعه قرار میگیرد.
دوازدهم بهمن ماه ۱۳۹۶، برای آخرین بار بازداشت و آخر اسفند ماه آزاد شد. اما خانوادهاش دیگرطاقت زندانی شدن دوباره او را نداشتند و برای همین، به توصیه دوستان و خانوادهاش، وطن را ترک کرد. در همین آخرین بازداشت، مادر بهنام در اتاق بازپرس سکته کرده و در بیمارستان «شهدا» تجریش بستری شده بود. وقتی هم که ماموران با اسلحه برای بازداشت او به خانه آن ها هجوم برده بودند، مادرش از هوش رفته بود. برای همین وقتی آزاد شد، خانوادهاش به او گفتند: «اگر اتفاقی برای مادر بیفتد، مقصر تو هستی.»
حالا میگوید: «این جمهوری اسلامی نبود که من را فراری داد بلکه فشار خانواده بود.»
برای دیدار با بهنام باید از آنکارا دو ساعت و نیم رانندگی میکردم تا به شهر اسکیشهیر می رسیدم. پس از چند ملاقات با پناه جویان، بعدازظهر و پیش از بازگشت به آنکارا، با او قرار گذاشتم. با رویی گشاده پذیرایم شد. خانهای نقلی با یک اتاق پذیرایی داشت که بوی ایران را تازه میکرد. میزی با میوه، شیرینی و خاکشیر چیده و بوی قورمهسبزی در هوا پیچیده بود. خسته از رانندگی، روی کاناپه نشستم و چند ساعت روایتهای دردناکش از خروج در مسیر قاچاق را شنیدم. در میان روایتهایش، از صندوق مبل شالی را درآورد که در تمام مسیر از گردنش جدا نکرده بود؛ شالی کُردی و چهارخانه:«یک شبه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. دوستی از خارج کشور گفت که قرار است مرزها بسته شوند. حتی بچههای داخل زندان میگفتند برو. گنگ بودم. تا آنکه از بازپرسی تماس گرفتند و مادرم هول کرد. فکر کردم اگر سکته کند، همه چیز برایم تمام میشود. به دوستم گفتم قاچاق میروم تا دنبال قاچاقبر باشد.»
به بهنام خبر داده بودند که باید ظرف ۴۸ ساعت خودش را به «خوی» برساند. دوستش از خارج از ایران با یک کنشگر سیاسی در شهر «وان» هماهنگ کرده بود که به محض رسیدن به ترکیه، نزد او برود تا راهی آنکارا شود.
اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ بود که بهنام با اتوبوس خود را به خوی رساند و چندین ساعت در ترمینال منتظر ماند؛ با یک کولهپشتی و لباسی کم که طاقت برف کوهستانی را نداشت. قاچاق چی با بهنام تماس گرفت و گفت خودش را با تاکسی به روستایی مرزی برساند. همراه بهنام، مسافر دیگری بود به نام «ببراز» که پانایرانیست بود. نزدیکیهای روستای مرزی، پسری کُرد با قدی کوتاه به دنبالشان آمد و آنها را به دامنه کوه در نزدیکی روستا برد. چند ساعت در کوه منتظر ماندند تا هوا رو به تاریکی برود. در چند خانه توسط بومیها دست به دست و بالاخره مستقر شدند. اما اجازه نداشتند در طول شب حتی از دست شویی استفاده کنند چون برای اینکار باید از ساختمان خارج میشدند.
مسافر ۱۷ ساله دیگری هم که اهل آبادان بود، به آنها پیوست و فردای آن شب، ساعت دو صبح، سه مسافر در اختیار قاچاقبر به راه افتادند در مسیری که هیچ در خیال بهنام نمیگنجید. برف بخشهایی از مسیر را پوشانده بود. قاچاقبر دو تخته بلند به آنها داده بود که در برخی مسیرها، مثل رد شدن از جاده، زیر پای خود قرار دهند و دست به دست کنند تا رد پایی از آنها باقی نماند. به دامنه کوهستانی رسیدند که گرداگردشان تپه بود و باید همانجا منتظر میماندند تا قاچاقبر بعدی به سراغشان بیاید. در نزدیکیهای مرز بودند و استرس دلهایشان را در آن سرما میلرزاند. هر سه نفر روایتهایی شنیده بودند از قاچاقبرانی که مسافرها را در نیمه راه رها میکنند.
آنها یک ساعت در آن دامنه، در سکوت ماندند و صبر کردند تا بالاخره دو قاچاقبر ترک با سه اسب از راه رسیدند. هم زمان، پسری ایرانی به دنبال سه سوارکار میدوید. در چند ثانیه توقف اسبها، پسر ایرانی به بهنام گفت که قرار است قاچاقی به ایران برگردد:«قاچاقبرها روی دو اسب نشسته بودند. آن ها ما را سوار نکردند. یک اسب خالی را به دنبالشان میکشاندند و ما دنبال آنها میدویدیم. ببراز قلبش درد گرفته بود. آنقدر اصرار کردم تا قبول کردند او را سوار کنند. همانموقع باید از جویی میپریدیم که پایم پیچ خورد و قوزک پایم ورم کرد. در زندان تاندون پایم پاره شده بود. روی همان پا به دنبال اسبها میدویدم. شاید دل قاچاقبرها به رحم آمد که من را ترک خودشان سوار کردند. انگار نوعی سادیسم داشتند. میتوانستند هر سه را سوار کنند اما همیشه یک یا دو نفرمان باید دنبال آنها میدویدیم. حتی در بخشی از مسیر، هر سه نفر میدویدیم. هنوز باورم نمیشود که چه طور روی آن پا دویدم. در مسیر و در حال دویدن بودیم که متوجه شدم ببراز نیست. قلبش درد گرفته بود. من داد میزدم که ببراز جا مانده است اما آنها به راه خود ادامه میدادند یا در مقابل دادهایم، هوار میکشیدند. بالاخره راضی شدند و یک ربع صبر کردیم تا ببراز لنگان خودش را به ما رساند.»
پای ورم کرده بهنام موسیوند در مسیر خروج از ایران
بعد از چند ساعت تعقیب و گریز میان مسافرها و اسبها، آنها به لب جادهای رسیدند. بهنام تازه از یک ماه انفرادی آزاد شده و پیش از آنهم ورزش نکرده بود. او این اواخر در اعتصاب غذا به سر میبرد. برای همین هم رمقی برای ادامه مسیر نداشت. خودش میگوید:«وقتی میدویدم، احساس میکردم قلبم به دهانم میآید.»
بالاخره سر جاده کامیونتی به سراغشان آمد و آنها را در گرگومیش هوا، در قسمت بار سوار کرد، روی آن ها را با برزنت پوشاند و به روستایی آن طرف مرز برد؛ خانهای که تنها یک روفرشی نیمه سوخته داشت. تلفن همراه بهنام هنوز شارژ داشت و توانست خبر دهد که به ترکیه رسیده است: «آن شب را در همان خانه ماندیم و تا صبح در سرما لرزیدیم. حق استفاده از دست شویی نداشتیم اما کلیههایم داشتند میترکیدند. بدون مجوز از خانه خارج شدیم و توالتی یافتیم که پر از سگهای ولگرد و وحشی بود. برف آمده بود و دما زیر صفر درجه بود. به خانه دیگری منتقلمان کرد که در اجاقش به جای چوب لباس میریخت. گرمای خوبی بود اما لباسها سریع میسوختند و سرما دوباره وجودمان را میگرفت. آن شب را هم از سر گذراندیم تا بعدازظهر فردا گفت سوار شوید.»
جای خواب و استراحت بهنام در خانه قاچاقبر
قاچاقبر از مسیرهایی میرفت که به ایستهای بازرسی کمتری مواجه شود. نزدیکهای شهر وان، قاچاقبر دیگری با ماشین «ون» تحویلشان گرفت تا بالاخره به آن کنشگر سیاسی تحویل داده شد. اما قصه مسیر قاچاق برای او تمام نشد. مدت یک ماه در خانه آن کنشگر ماند و به روایت خودش، خرج زندگی آنها را هم میداد تا یک روز که به خرید رفته بود، به او خبر دادند دیگر به خانه شان نرود و آدرس دیگری به او دادند: «صاحبخانه را قبلا در پلیاستیشنی که کنش گر سیاسی میرفت، دیده بودم. برای هر شب اقامت از من ۵۰ لیر گرفت و گفت پنج هزار لیر میگیرد تا من را از وان به آنکارا برساند. دیرتر فهمیدم که آن کنشگر به این قاچاقبر بدهکار بوده است!»
بهنام مدتی را در خانه این قاچاقبر ماند و اجاره پرداخت تا بالاخره با کمک دوستش در خارج از ایران، قاچاقبر دیگری پیدا کردند که نه میشناختند و نه اعتماد کاملی به او داشتند. قاچاقبر او را به خانه دیگری برد. خانه که نه، ساختمانی نیمهکاره بدون روبنا و برق. سرد و مملو از پناه جویانی بود که انگار مدتها حمام نرفته و هرکدام خسته و منتظر، سیگار به دست، گوشهای رها شده بودند: «ما را وارد یک ون کردند. بیش تر از ۲۰ نفر روی هم چپانده شده بودیم. احساس میکردم پایم خرد میشود. ون که حرکت کرد و کمی پیش رفت، احساس کردم ما را به مرز برمیگردانند. برای دوستم لوکیشن فرستادم که با گریه زنگ زد. فکر میکردم قرار است ما را تحویل مرزبان ها بدهند و ما هم هیچکاری نمیتوانستیم بکنیم.»
بهنام برای یادآوری جزییات سفرش فکر میکرد، گاهی اعداد را اشتباهی میگفت و بعد تصحیح میکرد و گاهی دست به پیشانی میفشرد تا خاطراتش را به یاد آورد. در حالیکه تنها چند ماه از آن اتفاقات میگذشت: «خودم خواستم فراموش کنم. تا این لحظه هم با هیچکس درباره آن چه بر من گذشته است حرف نزدم. به مادرم که اصلا نمیتوانم بگویم. دو کلمه هم درباره مسایل شخصی در شبکههای اجتماعی نوشتم که به عنوان "خائن" پیام گرفتم.»
او کمی فکر کرد تا به خاطر آورد که قاچاقبرها مسافران را به روستای مرزی دیگری بردند و بعد از یک شب، دوباره سوار بر ون، به سمت آنکارا به راه افتادند. به میانه راه رسیده بودند؛ جادهای نزدیک به ترمینال. آنها ساعتها منتظر بودند. قاچاقبرها به نوبت میآمدند و اسامی را صدا میکردند و با خود میبردند اما هیچکس به دنبال بهنام نیامد. شب شده بود که قاچاقبری او را سوار کرد. همراهانش مدارکی جعلی با عکس خودشان داشتند اما قاچاقبر بهنام به او کاغذی داده بود که عکس شخص دیگری، بیشباهت به او روی آن داشت. مسافرها سوار اتوبوس شدند و به سمت آنکارا به راه افتادند: «اولین گشت، ماشین را نگه داشت. نفسم بند آمده بود. رد شدیم. انگار رانندهها با ماموران ایستهای بازرسی هماهنگ شده بودند. اما در هر ایستگاه پلیس انگار قلبم میایستاد. در اتوبوس هم راننده مدام خوشبو کننده به سمت ما میزد و حتی خورد و خوراک سفر به گروه ما نمیداد.»
مدارک جعلی که قاچاقبر در اختیار بهنام قرار داده بود
بهنام بالاخره به آنکارا رسید و به خانه دوستی دیگر از کنشگران سیاسی رفت. حالا که از هر دو میزبانش یاد میکند، میگوید که از او سوء استفاده مالی کرده اند اما کینه ای از آنها به دل ندارد چراکه شرایط سخت و بیپولی راهی برایشان نگذاشته است.
من هم در این مسیر، از ترکیه تا فرانسه، بارها با کنشگران حقوق بشری، سیاسی یا اجتماعی ایرانی برخورد کردم که به دلیل همین فشارها، روی به قاچاقبری یا همکاری با قاچاقبران آوردهاند. زندگی هرکدام از آنها هم قصهای است قابل روایت شدن.
حالا بهنام در شهر اسکیشهیر، نزدیکی آنکارا ساکن شده است. او هم مثل بقیه پناه جویان، حق خروج از شهرش را بدون اجازه پلیس ندارد. چندبار هم که به سراغ مجوز رفته است اما به او نداده اند. حتی مدارک اولیه نیز به او داده نشده است. به بهنام برای سال ۲۰۱۹ وقت دادهاند. مصاحبه دوم او به سال ۲۰۲۱ افتاده است. به حساب خودش، هفت سالی باید در آن شهر زندگی کند. این زمان طولانی او را به فکر انداخته است که شاید باز هم مسیر را قاچاقی ادامه دهد بیآن که بداند چه پیش روی او است:«آدمهایی مثل من ابژههای خبری هستند. تا وقتی در ایران فعالیت میکنند، برای تمامی گروهها جذابیت دارند. خوراک خبر هستند و برای تبلیغ عقاید سیاسی مورد استفاده قرار میگیرند. ولی وقتی خارج میشوی، تمام شدهای. خصوصا اگر وارد بازیهای گروههای مختلف سیاسی نشوی. حالا گهگاه به برگشت هم فکر میکنم. اگر فضا کمی رادیکالتر و انقلابی شود، برمیگردم. حتی به ریسکهایش هم فکر کرده ام. هرچند گاهی مثل این روزها، احساس تنهایی خیلی بالا میزند.»
شب شده بود و باید به آنکارا برمیگشتم. بدون آنکه دستگاه ضبط را خاموش کنم، با هم به سمت پارکینگ به راه افتادیم. از روند بررسی پروندهها در دفتر امور پناهندگان سازمان ملل شکایت داشت و به مسافرانی اشاره میکرد که سالها است در انتظار تعیین کشور مقصد، در ترکیه ماندهاند. از رفتارهای تبعیضآمیز و توهینآمیز مردم ترکیه با مهاجران گفت و از دوستانش در ایران که پس از خروجش، جوی علیه او به راه انداختهاند. جلوی ماشین ایستادیم. هم دیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شدم، از آینه جلوی ماشین او را دیدم که آهسته به سمت منزلش گام برمیدارد. دستهایش را به سینه زده و سرش را پایین انداخته بود. بغض داشتم. به سمت آنکارا راندم و حکایت پر دردش را در تاریکی شب مرور کردم.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
ثبت نظر