با «انعام دهواری» در کافهای، گپ درباره قاچاق در بلوچستان را به پایان بردیم. بعد نفسی تازه کردیم تا به روایت خودش از مهاجرت و زندگی در ترکیه بپردازیم. قصه زندگی او از ترور پدرش، «شیخ علی دهواری» رنگ دیگری به خود گرفت. فکر میکرد مثل برادرش که او هم ترور شد، پزشک میشود و در ایران فعالیت میکند اما اتفاقات زندگی، مسیرش را برای همیشه تغییر دادند.
به گفته انعام، پدر او در زمان خودش تنها اولین مولوی سُنی بوده که در خطبههای نماز جمعه بحث سیاسی را باز کرده است. در آن زمان، «محمود احمدینژاد»، رییس دولت بود و شیخ علی دهواری او را نقد میکرد. در خطبههایش به مسوولیتهای شورای شهر میپرداخت و از تبعیضی که علیه بلوچها و سنیها در استان سیستان و بلوچستان میشد، سخن میگفت. اما چند مناظره، تهدیدها و فشارهای وزارت اطلاعات در نهایت به ترورش انجامیدند؛ پروندهای که هنوز باز مانده است.
۲۰ آبان ماه ۱۳۸۷، ساعت از هشت شب گذشته بود که انعام از مدرسه به خانه برگشت. او محصل مدرسه تیزهوشان بود و از صبح تا شب مشغول به تحصیل. وقتی به خانه رسید، هیچکس حضور نداشت. به آشپزخانه رفت تا ساندویچی برای خودش درست کند که صدای تیراندازی شنید. اولین گمانش این بود که سپاه پاسداران با اشرار محل درگیر شده است؛ اتفاقی که در محله زندگی او عادی بود. اما ناگهان مادرش گریهکنان وارد خانه شده و گفته بود:«میگویند پدرت را زدهاند.»
انعام دهواری از ادامه روایت بازماند. بغض کرد و سرش را پایین انداخت و لحظاتی بعد دوباره با اشک ادامه داد:«من این خاطرات را تعریف نمیکنم برای همین.»
سرفهای کرد و روایت را از سر گرفت:«مادرم نمیدانست "زدن" یعنی چه. گفت همسایه گفته پدرت را زدند. حالتم عادی نبود. خودم هم نمیدانستم چه شده. مادرم گفت کنار مسجد. بابای من هفت هشتتا مسجد داشت. دهها حوزه، مکتب و مسجد ساخته بود. اولین گزینهام، مسجد جامع بود. سوار موتور شدم و رفتم. اما خبری نبود. دوباره به خانه برگشتم بدون آنکه پاسخی برای سوالهای مادرم داشته باشم. هیچکس نمیگفت کجا باید بروم. به سمت مسجد محله رفتم. ماشینی به سرعت به سمتم آمد. خودرو هم به همان سمت میرفت. مسجد محله کنار خانهمان بود. تازه فهمیدم آن صداهای گلوله، به سمت پدرم بوده است.»
شیخ علی دهواری را با حدود ۱۳ گلوله زده بودند. وقتی انعام به جلوی مسجد رسید، پدرش را افتاده روی زمین دیده بود. تا زمان رسیدن انعام، حدود ۲۰ دقیقه از تیراندازی گذشته بود. ماموران اطلاعاتی آنجا حضور داشتند و با دوربین مشغول فیلمبرداری بودند. مردم دور جنازه جمع شده بودند: «آن شب برادر کوچکم که ۱۲ سال داشت، همراه پدرم بود. آنقدر خجالتی است که از پدرم هم شرم داشت و برای همین همیشه چندین قدم عقبتر راه میرفت. جلوی چشمان او به پدرم تیراندازی کردند.»
انعام باز هم بغض میکند. اینبار اشکهایش سرازیر میشود: «برادرم این صحنه را میبیند و شروع به دویدن میکند. نمیدانم کجا رفته بود اما فقط میدوید. بابام یک ساعت و نیم همانجا روی زمین افتاده بود تا آمبولانس آمد. زمان برایم طولانی میگذشت. او را به سردخانه بردیم. پزشک قانونی آمد و گلولهها را از تن پدرم خارج کردند. تمام این لحظهها کنار جسد بابام ایستاده بودم. تمام شهر تعطیل شده بود. دوشنبه روزی، ساعت هشت شب، بعد از نماز مغرب بود که پدرم را تشییع کردیم. بعد از تشییع "مولانا عبدالعزیز ملازاده"، شلوغترین تشییع جنازه شد.»
مولانا عبدالعزیز که در سال ۱۳۶۶ در مشهد درگذشت، از چهرههای مشهور اهل سنت ایران و عضو مجلس خبرگان قانون اساسی بود.
از انعام پرسیدم این صحنههایی که دید، تا کی همراهش بودند؟ با بغض و اشک در چشم پاسخ داد: «هنوز مقابلم هستند.»
فردای روز ترور، به خانواده دهواری خبر دادند که قاتل دستگیر شده است؛ همسایه آنها: «گفتند سر هیات امنایی مسجد اختلاف داشتند. خودمان رفتیم و همسایهمان را آزاد کردیم. چند شب بازداشت بود. پدرم سلفی نرم و آرامی بود. میخواستند از این مساله سواستفاده کنند و اختلاف بیاندازند. ترور او بعد از مناظرههایی اتفاق افتاد که با آیتالله "قزوینی"، نماینده تامالاختیار "ناصر مکارمشیرازی" در افغانستان و رییس شبکه ماهوارهای "ولایت" داشت.»
بنا به روایت انعام، چندین بار میان پدرش و آیتالله قزوینی مناظره انجام شده بود؛ برخی غیررسمی و خصوصی و تعدادی هم عمومی: «ترور پدرم از همینجا شروع شد. قزوینی در حرفهایش میگوید پدرم با "وهابیها" ارتباط دارد و او را "وهابی شناسنامهدار" میخواند. در حالیکه پدرم نزدیکترین دوستانش شیعه بودند و نمایندههای رهبری به منزلمان رفت و آمد داشتند. از قبل مناظرهها هم سخن رانیهای پدرم ضبط میشد. ما خودمان سخن رانیهایش را ضبط میکردیم. به محض اتمام، ماموران اطلاعات به منزلمان میآمدند و سیدیها را آماده، دریافت میکردند. همیشه از وزارت اطلاعات به منزلمان میآمدند و میگفتند شما موردی هستید که برای نظام ممکن است خطرناک باشید. در حالیکه اگر سخن رانیهای پدرم را گوش دهید، هیچ نکتهای علیه شیعه در آن پیدا نمیکنید.»
ترور در خانواده دهواری فقط به پدر خانواده ختم نشد. برادر انعام را هم مسموم کردند و کشتند. دو سال پیش، برادرش در سال آخر پزشکی مشغول تحصیل بود و در دانشگاه هم فعالیتهای مدنی میکرد. آذر ماه بود و شیفت شب. وقتی به خانه برمیگردد، نمیتواند غذا بخورد و صبح که همسرش میخواهد او را از خواب بیدار کند، با جسدش که کف سفید از دهانش بیرون زده بود، مواجه میشود. یکی از اساتید برادر انعام که در پزشکی قانونی مشغول به فعالیت است، به او گفته بود که برادرش را مسموم کردهاند اما از تهران گفتهاند که جواب ندهند. در نتیجه، هنوز هم به شکل رسمی دلیل مرگش اعلام نشده است.
انعام به این بخش از صحبتهایش که رسید، گفت: «ترفند من برای مقابله با این اتفاقات وحشتناک، فراموشی بود. جزییات و تاریخها را دقیق به خاطر ندارم. سعی کردم همه را فراموش کنم.»
از او پرسیدم: «حالا برای خودت نمیترسی؟»
گفت: «چرا، میترسم؛ آنهم در ترکیه که در و پیکری ندارد. تا جاییکه میتوانم، احتیاط میکنم. با ایرانیها رفت و آمدی ندارم. من اسم تو را سرچ کردم و از چندین نفر دربارهات پرسیدم. الان هم به دوستانم خبر دادهام که کجا هستم و گفتم اگر تا ساعت ۱۱ شب برنگشتم، با پلیس تماس بگیرند.»
چرا پناهنده نشدی؟
- با پناهندگی مشکل دارم. اگر پناهنده شوم، نمیتوانم کار کنم. الان به عنوان تهیهکننده در مدیا مشغول هستم.
چهطور که از ایران خارج شدی؟
- اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ از ایران خارج شدم؛ با بورسیه دانشگاه «مدینه» عربستان سعودی. وقتی ۱۷ سال و شش ماه داشتم، پاسپورت گرفتم. میخواستم به مالزی بروم اما نتوانستم. پدرم برایم اقدام کرده بود و خبر نداشتم. یک شب وزارت اطلاعات تماس گرفت و گفت به «ستاد خبری وزارت اطلاعات» شهرستان سراوان بروم. چون در وبسایتها فعالیت میکردم، همه اطلاعاتم را پاک کردم و با عمویم به ستاد خبری رفتم. آقایی به نام «سالمی» مسوول مذهبی وزارت اطلاعات بود. گفت اسمت برای بورسیه درآمده است! شوکه شده بودم. سعودیها لیست قبولیها را منتشر کرده بودند. گفتند این دانشگاه وهابی است و تو نخواهی رفت. از من تعهد گرفتند که به عربستان نروم. حتی گفتند اگر بروی، همان بلایی را به سرت میآوریم که به سر پدرت آوردیم. دقیقا همین جمله را گفتند.
جملهای که به انعام درباره پدرش گفته بودند، انگیزهای شد برایش که به قول خودش، «لج بازی» کند و در نهایت به عربستان سعودی برود. چون ۱۷ سال را رد کرده بود، مشمول سربازی میشد. برای همین با ارایه سند ۱۵ میلیون تومانی، توانست از ایران خارج شود.
انعام متولد سال ۱۳۷۲، حالا هفت سال شده که ایران را ترک کرده است. او پس از به پایان بردن تحصیلاتش در عربستان سعودی، به ترکیه آمد که نزدیکتر به ایران باشد و فعالیتهایش را از نو شروع کند. او هم چنان در رسانهها درباره پدر و برادرش صحبت میکند اما خود را از فضای مذهبی جدا کرده است و سعی میکند خاطراتش را فراموش کند و زندگی جدیدی را در پیش بگیرد.
در پایان صحبتهایمان، از او پرسیدم در این هفت سال دوری از ایران، چه چیزی را از دست داده است؟ سرش را پایین انداخت، مکثی کرد و گفت: «خانوادهام را. مهمترین دوران بلوغ را در کنار خانواده نبودم. حالا هرچه فکر میکنم، بعضی از لحظات زندگی در ایران را به یاد نمیآورم. شاید چون خیلی سخت به من گذشت، آن را پاک کردهام. حتی خاطرات زندگی در عربستان سعودی یادم نیست. تنها بودم و منزوی. تلخ گذشت. خیلی تلخ.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
بخش اول را اینجا بخوانید:
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
ثبت نظر