برنامه یوتیوب را روی گوشی همراهش باز کرد و موزیکی از ترکمنصحرا برایم گذاشت. لحظه به لحظهاش را تفسیر کرد. بستر تمام آهنگهای ترکمنی یکسان بود؛ صدای پای اسب.
برای اولینبار بود که با کنشگری از ترکمنصحرا مواجه میشدم؛ پسر جوان ریزاندامی که وقتی ماجرای خروج قاچاق خود از ایران و دوران بازجویی و زندانی شدنش را برایم روایت کرد، هرچه نگاهش میکردم، نمیفهمیدم چه طور دوام آورده است. او که ۲۴ ساعت با من بود، میگفت: «ما بدتر از اینها را از سر گذرانده ایم، از مرگ نمیهراسیم.»
«ازمیر» آخرین شهر ترکیه بود که در سفرم به دنبال قصههای پناهجویان ایرانی و قاچاقچیان انسان، قدم به آن گذاشته بودم. با چند کنشگر ایرانی برخورد کردم و از میان قصههایشان، «دانیال بابایانی» را برگزیدم؛ پسری که سال اول دانشگاه به خاطر فعالیتهای مدنی بازداشت شده و به زندان افتاده بود. او را کتک زده و با آویزان کردن و اعدام مصنوعی، شکنجه کرده بودند. آنقدر شکنجه شده بود که وقتی برای بار دوم به دادسرا احضار شد، رخت پناهجویی به تن کرد و قاچاقی خود را به ترکیه رساند تا آن روزگار را دوباره تجربه نکند. حالا میگوید فرقی ندارد کجا زندگی کند، فقط جایی امن باشد. میخواهد صدای سرکوب و ستمی را که ترکمنها سالها متحمل شدهاند، به گوش جهان برساند. اگر چه حتی پس از خروج از ایران همچنان توسط بازجوی وزارت اطلاعات و ارتش سایبری تهدیدها ادامه دارد.
تهدید بازجوهای وزارت اطلاعات پس از خروج دانیال از ترکیه
تهدیدهای ارتش سایبری
تلفنش را باز کرد و در تلگرام، شبکه «توهرا» را نشانم داد؛ کانال و سایتی که خودش راهاندازی کرده است تا بتواند از طریق شبکههای اجتماعی، صدای ترکمنصحرا باشد. با خندهای تلخ میگفت: «باورت میشود که حتی ایرانیهایی هستند که نمیدانند ترکمنصحرا کجا است؟ به خیلیها که میگفتم، با تعجب نگاهم میکردند که مگر آنجا فعالیت مدنی هم داریم؟ ایرانی بودند!»
تهدیدهای سایبری
خندیدم و گفتم: «من هم تا الان نمیدانستم کنشگر حقوق ترکمنصحرایی داریم.»
از دانیال خواستم قبل از اینکه بگوید چهطور از ازمیر سر درآورده است، برایم از خواستهها و مطالبات و شرایط ترکمنهای ترکمنصحرا بگوید.
از صیادها شروع کرد. زندگی صیادهای ترکمنصحرا مثل کولبران در مرزهای غربی پیش میرود. از آنجاییکه زمینهای بندرترکمن قابل زراعت نیستند، درآمد اصلی مردم این منطقه از صیادی تامین میشود. اما همانقدر که این شغل برای کولبران خطرناک است، صیادهای بسیاری هم در مرز آبی شمال ایران جان میبازند. به صیادهای این منطقه «ایست» اخطار نمیدهند و ماموران آبی با قایقهای موتوری تندرو از وسط قایقهای صیادی رد میشوند؛ مسالهای که به تازگی مورد توجه جامعه جهانی حقوق بشری قرار گرفته است و «اسما جهانگیر»، گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد در امور حقوق بشر ایران پیش از مرگش به دنبال آن بود.
مساله دیگر ترکمنها، مثل دیگر گروههای اتنیکی داخل ایران، ممنوعیت تحصیل به زبان مادری است. یکی از دلایل بازداشت کنشگران این خطه هم همین است که برای کودکان، کلاسهای درسی با زبان مادری خود برگزار میکنند. یکی از فعالیتهای دانیال هم همین بود؛ تهیه لغتنامه ترکمنی. از سوی دیگر، بنا به گفتههای او، تعلیمات مذهبی ترکمنها به عنوان جمعیت سنیمذهب به مرور از کتابهای درسی آن ها حذف شده است. آنها احکام فقه «حنفیه» را دستورالعمل دینی خود میدانند اما در سیستم آموزش و پرورش ایران، این احکام به دو صفحه در کتاب دینی مدرسه محدود شده اند.
تغییر اسامی شهرها به فارسی، حذف ترکمنصحرا از نقشه جغرافیا و غصب زمینهای آنها برای تغییر بافت جمعیتی، از دیگر موارد اعتراض ترکمنهای ایران است. اگرچه تغییر بافت جمعیتی از زمان رضاشاه اتفاق افتاد اما وضعیت آنها به اندازه بعد از انقلاب وخیم نشده بود. در دوران پهلوی، اداره شیلات در این خطه تاسیس شد. از همان زمان، ماهیهای خاویار در دریای خزر، در منطقه دریایی ترکمنها قرار دارند. آنطور که دانیال میگوید بعد از انقلاب، با وجود «حرام» بودن خاویار از نظر برخی مراجع شیعی، به دلیل سود تجاری، «حلال» اعلام شد و جمهوری اسلامی برای اشتغال در این منطقه، از غیربومیها استفاده کرد و به مرور زمینهای ترکمنها را از آنها گرفت. به این ترتیب، ترکمنها کم کم هم زمینهای خود را از دست دادند و هم شغل هایشان را در این اداره.
دانیال میگوید هنوز هم ترس از دست دادن زمین در میان ترکمنها وجود دارد و بسیاری سندهای املاک خود را پنهان کردهاند زیرا اگر جمهوری اسلامی بفهمد آنها مالک هستند، آنچه دارند را غصب میکند: «فقط مساله زمینهای زراعی و مسکونی نبود، مرتعها را هم شامل شد. سپاه پاسداران در تعدادی از این مراتع، پایگاه نظامی زد تا اگر جنگ شود، بتواند مقابل ترکمنستان بایستد. یکی از این نمونهها مربوط به روستای "اوقیتپه" است که مردم مقاومت کردند و مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و با حبسهای طولانی مواجه شدند.»
از دانیال پرسیدم جامعه مدنی ترکمنصحرا از چه زمانی شکل گرفت؟ گفت از همان انقلاب 1357 که اکثریت مردم ترکمن به رفراندوم پاسخ «نه» دادند. اما سرکوبهای جمهوری اسلامی هم از همان زمان آغاز شد. حالا وقتی او خودش را به عنوان یک کنشگر معرفی میکند، نه کسی از مصائب این خطه آگاه است و نه از جامعه مدنی آن مطلع.
به گفته دانیال، امروز وقتی به مردم ترکمن گفته میشود که اعتراض کنند، پاسخ آنها یکسان است: «به ما که چیزی نمیدهند. ما سنی هستیم. برای دست یابی به خواستههایمان پارتی لازم داریم.»
نزدیکی ترکمنها به ترکمنستان هم دلیل دیگری برای بدبینی حکومت نسبت به آنها است. اگرچه دانیال میگوید مردمان ترکمن دل خوشی از ترکمنستان ندارند و حتی از آن بدشان میآید. رییسجمهوری فعلی ترکمنستان یکی از پسرعموهای دانیال است اما او را «دیکتاتور» خطاب میکند: «سیستم ترکمنستان طایفهای است و از طرفی ترکمنستان در سازمان ملل هم به عنوان یک کشور بیطرف ثبت شده است. ترکمنهای ایران اصلا به فکر پیوستن به آن نیستند.»
اما چه شد که دانیال سر از ازمیر ترکیه درآورد؟
سال ۱۳۹۲، وقتی سال اولِ مهندسی برق در دانشگاه گرگان را به پایان برده بود، از شمارهای ناشناس با او تماس گرفتند و درخواست سیدی آموزش زبان انگلیسی کردند. دانیال در خانه سیدیهای آموزش انگلیسی کپی و پخش میکرد. او با آنها قرار گذاشت تا سیدیهای آموزشی را تحویل دهد: «محله ما منطقه خلافکارها است. محله پر شد از ماشینهای سیاه و آدمهای عینک دودی به چشم. اول فکر کردم بچههای محل خرابکاری کردهاند. در همین فکرها بودم که یک پژو ۴۰۵ کنارم ایستاد و چند نفر پیاده شدند. فیلم برداری میکردند. یکی گفت بخواب زمین و حرف نزن. دیگری گفت ببینید اسلحه دارد؟ گفتم اسلحه چیست؟ من را خواباندند زمین و بعد گفتند بلند شو، به خانهات میرویم.»
ماموران در مسیر به دانیال گفتند که ماموران وزارت اطلاعات هستند. برگه تفتیش منزل را هم به او نشان دادند با مهر و امضای رییسکل دادگستری استان گلستان: «مثل مغولها حمله کردند. یکی باغچه را بیل میزد، یکی رفت سمت انباری که اسلحه نباشد! یکی بشقاب ماهواره را له میکرد. یخچال را میگشتند که مشروب نباشد. حتی آن وسط میگفتند کولر را روشن کن.»
کامپیوتر و سیدیهای آموزش زبان و فیلمهای دانیال را هم بردند. در پرونده او یکی از اتهاماتش در کنار «توهین به رهبری» و «توهین به ائمه»، نگه داری سیدیهای «مستهجن» عنوان شده بود.
دانیال هنگام روایت این اتفاقات گاه میخندید و گاه با تاسف سری تکان میداد. یادش آمد که سکه نقرهای را که از اجدادش به او رسیده بود هم برده بودند. گفت حتی لباسی به سبک فراماسونری داشت که ماموران به او گفته بودند: «پس شیطانپرست هم هستی.»
در میان آنچه از او ضبط کردند، تحقیقی وجود داشت که دانیال چهار سال زمان صرف آن کرده بود؛ تحقیقی درباره ماهیت مذاهب و تفاوتهای آنها با هم.
از او پرسیدم مگر چه میکرد که چنین به سراغش آمدند؟ گفت: «پلاکارد جلوی فرمانداری میبردیم و تجمع میکردیم. بیش تر فعالیتهایمان فرهنگی بود؛ تشکیل گروههای کوه نوردی و پخش شعر با زیرنویس ترکمنی. پدرم شاعر است و مادرم هم تهصدایی دارد. من با موسیقی بزرگ شده ام.»
دست برد به تلفنش و صدای لالایی خواندن مادرش را پخش کرد و با هم گوش کردیم.
در راه زندان، ماموران به او گفته بودند که هرچه خواستند، قبول کن تا به تو کمک کنیم. دانیال میگوید بچه بود و پذیرفت. ۱۰ روز در انفرادی بود؛ حتی روز تولدش. از بدو ورود به زندان مورد ضرب و شتم قرار گرفت: «صورتم باد کرده بود از بس کتک خورده بودم. انگشتم پاره شد. از سقف آویزانم کردند. دیکته میکردند تا بنویسم و بقیه بچهها را لو دهم. من هم قبول نمیکردم و مشت بعدی را میخوردم. لختم کردند و با شلنگ زدند. من حتی پایم هم به کلانتری باز نشده بود. تکپسر خانواده بودم. وقتی من را گرفتند، همسایهها با خانوادهام که در آن زمان تهران بودند، تماس گرفتند و به آن ها خبر دادند که من را بازداشت کرده اند.
تصویر احکام صادر شده برای دانیال
بعد از شکنجه، در دادگاه گنبد به او ۲۳ ماه حکم دادند که بعد از تجمیع مجازات به ۱۵ ماه کاهش پیدا کرد: «من عاشق کلکسیون فیلم بودم. فیلمهای اوریجینال میگرفتم و نگهداری آنها برایم مهم بود. بازجو میگفت این فیلمها را برای چه نگاه میکنی؟ می گفتم زبان انگلیسی دوست دارم و کلاس میروم. میگفت مامان و بابات هم نگاه میکنند و شبها عملیات انجام میدهند؟! دقیقا همین را گفت.»
او در زندان اعتصاب غذا هم کرد اما جثه ضعیفش سه روز دوام آورد و بعد از هوش رفت. دانیال با ۲۰ میلیون تومان وثیقه، در همان سال ۱۳۹۲ آزاد شد.
دوباره او را احضار کردند. هر دو هفته یکبار به بهانهای از وزارت اطلاعات با دانیال تماس میگرفتند و از او میخواستند با آنها همکاری و کنشگران دیگر را شناسایی کند. برای همین دانیال به خانوادهاش گفت که دوباره به دنبال او هستند و خانواده رضایت داد تا او از ایران خارج شود. از طریق یکی از داییهایش در کرج، قاچاقبری پیدا کرد تا با دریافت هفت میلیون تومان، او را به ترکیه برساند. به او گفته بودند با تنها چند دقیقه پیادهروی، از مرز خارج میشود.
اواخر اسفندماه بود. قاچاقبر به دانیال گفته بود که به کرج برود و منتظر بماند. دو روز گذشت تا به سمت «ماکو» حرکت کردند: «دیگر ترسی نداشتم. فکر میکردم یا در راه میمیرم یا در زندان خواهم پوسید. باید انتخاب میکردم. با انتخاب خروج قاچاقی، لااقل شانس داشتم که به ترکیه برسم. گفتم فوقش کشته میشوم. ساعت پنج صبح به سمت کوه حرکت کردیم.»
دو ساعت طول کشید تا دانیال به همراه سه بهایی و قاچاقبر به بالای کوه رسیدند و مرز را میدیدند. قاچاقبر گفته بود همینکه سیمخاردار را رد کنند، به مرز میرسند. خوشحال بودند که به زودی خارج میشوند. در همین خوشحالی بودند که ناگهان چراغهای مقر پلیس مرزی ترکیه روشن شد، آژیرها به صدا درآمدند و تیرهای هوایی شلیک شدند. کوهی را که دو ساعته بالا رفته بودند، نیمساعته پایین آمدند. سخت میدویدند. از یک طرف نیروهای پلیس به دنبالشان بودند و از طرف دیگر به گروه کردهای غیرنظامی برخوردند. فقط میدویدند. از روبهرو تیرهای جنگی به سمتشان نشانه رفت: «ترسیده بودم. نمیتوانستم درست نفس بکشم. فقط میدویدم. ششهایم نمیکشید. پاهایم قفل شده بودند. حتی نمیتوانستم بایستم. پشت سرم را نگاه میکردم. جمعیت مسافران چند صد نفر بودند که بعضیها به ضرب گلوله بر زمین میافتادند. عدهای هم خودشان را تسلیم میکردند. هنوز این تصاویر را در ذهن دارم. گلولهها را حس میکردم که هوای کنار صورتم را میشکافتند. گرد و خاک به هوا بلند شده بود. زیگزاگ میدویدیم که تیرها به ما نخورد. با خودم میگفتم همان زندان بهتر بود. فقط میخواستم نجات پیدا کنم. پشت تخته سنگی پنهان شدیم و با قاچاقبر تماس گرفتیم.»
قاچاقبر بعد از مدتی به سراغ آنها آمد. قرار بود دانیال و سه بهایی را با گروهی ۵۰ نفره راهی کند اما دانیال میگوید چند صد نفر بودند که در دل تیراندازی رها شدند. قاچاقبر آنها را به روستایی مرزی برد و به خانهای ساکت و تاریک که وقتی در آن باز شد، دانیال وحشت کرد: «در بند متادون هم این صحنه را ندیده بودم. انباری گاوداری بود. از هر ملیتی آدم در آن بود؛ تونسی، پاکستانی، افغانستانی و هندی. یک اتاق سه در پنج بود که ۸۵ نفر در آن بودیم. روی هم میخوابیدیم. برای دستشویی رفتن باید چهار ساعت التماس میکردیم. حتی نمیتوانستیم پاهایمان را دراز کنیم.»
بعد از چند روز اقامت، ساعت دو صبح حرکت کردند؛ آنهم از مسیرهای صعبالعبوری که اگر پایی لیز میخورد، سرنوشتی جز مرگ در ته دره انتظارشان را نمیکشید. بالاخره از مرز رد شدند و باز هم چهار ساعت پیادهروی داشتند که ناگهان دانیال بی هوش شد: «احساس کردم چیزی محکم خورد پس کلهام. نگو غش کردهام. سرم خورده بود به سنگ و خونریزی داشت. خوابهای شیرین میدیدم. یکدفعه روی من آب پاشیدند. نصف بطری آب داشتیم. کشیده میزدند که بیدار شوم. به هوش آمدم. پاهایم روی هوا بود. مدام فکر میکردم رسیدیم. به منطقه صعبالعبوری رسیدیم. گفتم دیگر نمیتوانم، بمیرم هم مهم نیست. کولبری با ما بود که کولم کرد. نیم ساعت پشت او بودم تا به "دوغوبایزید" رسیدیم.»
قاچاقبر مسافرانش را با مدارک جعلی از دوغوبایزید راهی آنکارا کرد. مسافران سوار اتوبوسی شدند که پول بلیت آن را خودشان پرداختند اما به قول دانیال، باز هم «کفخواب» بودند. تمام این مسیر سخت، دانیال کولهپشتی خود را رها نکرده بود. در آن کولهپشتی، یک لباس ترکمنی به همراه داشت. میگفت من با این لباسها بزرگ شدم: «در ترکیه هم کار کردم. من از بچگی خودم کار میکردم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. اینجا کارگری کردم؛ آنقدر که پاهایم تاول میزدند و خون ریزی میکردند. اینجا پناهندهها اجازه کار ندارند و من هم سیاه کار میکردم.»
حالا میگوید که با وجود شرایط سختی که از سر گذرانده، پشیمان نیست چون چارهای نداشته است. آنلحظه که در کوهها گرفتار تیراندازی شده بود هم فقط میخواست از آن مخمصه جان سالم به در ببرد؛ حتی اگر شده به ایران برگردد و از مسیر دیگری خارج شود: «مرگ را جلوی چشمانم دیدم. آدمها زخمی میشدند و میافتادند. هرچند یکبار هم در انفرادی مرگ را چشیدم؛ وقتی "اعدام وحشت" شدم. طناب را دور گردنم انداختند. سه ثانیه روی هوا بودم تا رمز توییتر و فیسبوکم را بدهم. یک بچه ۱۸ ساله را سه ثانیه حلقآویز کردند. همه رمزها را به آنها دادم. حالا هم کانون خانواده و آن حس امنیت میان آنها را از دست دادهام. اما پشیمان نیستم.»
دانیال بعد از ثبت توهرا، اولین سازمان حقوق بشر ترکمنها، به فعالیت در آن مشغول است. میگوید فرقی ندارد کدام کشور برود، فقط میخواهد پاسپورتی داشته باشد تا بتواند در جلسات حقوق بشری مختلف، از جمله نشستهای سازمان ملل در ژنو شرکت کند تا بتواند صدایی باشد از ترکمنصحرا: «میخواهم بودجه بگیرم تا مستند بسازم. لیستی از اعدامیهای ترکمن تهیه کردهام. فقط یک پاسپورت لازم دارم.»
صحبتهایمان رو به پایان بود که تلفنش زنگ خورد. خواهرش بود. همان روز قرار بود عروس شود. واتساپش را روشن کرد و عروسی زیبا بر آن نقش بست. بغض داشتند و اشک؛ هم عروس و هم برادرش که حالا فرسنگها دورتر از پشت صفحه شیشهای برای عروس و داماد کل میکشید. تلفن را گرفت سمتم. سعی میکردم بغضم را فرو دهم. عروس روی صندلی نشسته بود و در مقابل تبریکهایم میگفت: «کاش دانیال اینجا بود. دلم برایش تنگ شده...»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
ثبت نظر