حتما شنیدهاید که میگویند فلانی بچه کف بهمان منطقه است. اگر در آتن هم به دنبال چنین شخصی باشیم، باید به سراغ «آرش همپای» برویم؛ کنشگر حقوق آسیبدیدههای اجتماعی که در ایران سه سال به زندان «اوین» رفت و شکنجه شد. جوانی که در کودکی پدرش را ترور کردند و برادرش اعدام شد. حالا بیش از دو سال است که در یونان به سر میبرد و شده است پناه بسیاری از بیپناهان. چند روز زندگی با آرش، دنیای محو پناهجویی در آتن را به مرور آشکارتر کرد؛ دنیایی که به روایت خودش، به گروگانگیری بیش تر شبیه است.
آرش را در یکی از شبکههای اجتماعی پیدا کردم. صفحهاش پر بود از اخبار مربوط به پناهجویان در یونان. آدرس او را گرفتم و به سراغش رفتم. دومین روزی بود که به آتن رسیده بودم. خانهای با دو اتاق و یک آشپزخانه داشت و حدود ۱۲ پناهجو را در خود جای داده بود. خودش به استقبالم آمد؛ با عرقگیر و شلوارک و بدنی آفتابسوخته. خندان و پر از طنز بود. گپی زدیم و بعد از چند ساعت به راه افتادیم. به سراغ کمپها رفتیم و به مناطقی که در آن ها پناهجویان بیجا و مکان، آواره خیابان ها بودند. شب که شد، از من خواست همراهش به ساختمانی بروم که برای بیخانمانها غذا میپزند. حدود ۵۰ پرس غذا را در ماشین جای دادیم و به میدان «آمونیا» رسیدیم؛ میدانی که آرش هر شب ساعت هشت برای پناهجویان و بیخانمانها غذا، لباس و کیسهخواب میبرد. نام پروژهاش را هم «خانه ما» گذاشته است.
زندگی آرش هر روز صبح با تماس از سوی پناهجویان یا کنشگران حقوق آنها شروع میشود. یکی به دنبال سرپناه است و دیگری در جستوجوی پزشک و دارو. هر روز صبح به سگهایش غذا میدهد و کولهپشتی به دوش میاندازد و به راه می افتد تا شب شود و به محل قرار روزانهاش با بیخانمانها برسد.
پروژه خانه ما توسط آرش همپای در شهر آتن آغاز شد -
در چند هفتهای که در آتن به سر بردم، در بین رفت و آمدهایمان، از خودش گفت؛ زندگی شخصی که روایت آن بیش تر به رنجنامه میماند. از برادرش برایم تعریف کرد؛ «امیر» که دو سال بیش تر است در جزیره «لسبوس» گیر افتاده و آرش میگوید حزب حاکم بر یونان او را در مقابل فعالیتهای آرش، گروگان گرفته و در صدد دیپورت او به ایران است. این خود قصهای است از زندگی مسافران قاچاق که در گزارشی دیگر روایت خواهم کرد.
خانواده پاکستانی مبتلا به بیماری هپاتیت سی که آرش همپای توانست برای آنها سرپناه پیدا کند
قصه آرش را اما از شبی شروع میکنم که ترور و مرگ پا به زندگی این خانواده گذاشت. او به همراه خانوادهاش در تبریز زندگی میکرد؛ در محلهای که میگوید امنیتی بود و پر از نیروهای بسیج. پدرش دوست دار محمدرضا پهلوی بود و در گپهایش با مردم عادی، مخالفت خود را با جمهوری اسلامی ابراز میکرد. مغازه لوازم خانگی داشت و در شورای محلی عضو بود که برای دختران و زنان تنها جهیزیه و امکانات زندگی تهیه میکردند. معتمد محله بود. یکشب که خانواده منتظر برگشت پدرش بودند تا شام را شروع کنند، ساعت به نیمهشب رسیده اما از پدرش خبری نشده بود. با دلهایی نگران تا صبح منتظر مانده بودند. روز بعد، زنگ در به صدا در می آید اما به جای پدر، عمویش جلوی در می ایستد و به مادر آرش میگوید: «اکبر را کشتند. باید به پاسگاه برویم.»
آرش به همراه سه برادر و مادرش به پاسگاه محل می روند: «تمام مسیر صدای های و هوی مادرم بود. در پاسگاه به ما گفتند اکبر یک تریلی مواد مخدر داشته و در ترانزیت، هنگام درگیری مسلحانه کشته شده است.»
بعد از دو وکیل که از نیمه دادرسی، از وکالت این خانواده استعفا دادند، وکیل سوم کشف کرد که «مهدی علیپور»، بسیجی ۱۷ ساله پدر آرش را کشته است: «این بسیجی به همراه یک سرباز در محله بودند و اسلحه داشتند. به پدرم میگویند بایست و بابا پاسخ میدهد که به خانهات برو پسر جان، دیروقت است. اما به پسر بسیجی برمیخورد و اسلحه از سرباز میگیرد و بدون ایست و اخطار، قلب پدرم را از پشت هدف میگیرد. پدرم به بیمارستان هم نمیرسد، همانجا جان میدهد.»
این روایت، اعتراف سربازی بوده که همراه مهدی علیپور بوده است.
یک هفته پس از بازداشت قاتل به گفته آرش، با دخالت بسیج حکم قتل عمد به قتل غیرعمد تغییر میکند و او هم پس از دو هفته حبس، آزاد میشود. آرش میگوید او را در محله میدیدند که در آزادی کامل رفت و آمد میکرده است. اما حکایت مرگ در این خانواده ادامه می یابد.
«جواد» برادر بزرگتر آرش بود. یکسال از مرگ پدر گذشته بود و آرش ۱۳ سال داشت. جواد که منتظر گرفتن انتقام خون پدر بود، با بسیجیهای محل کلکل میکرد. باز هم شب شده و انتظار خانواده برای بازگشت جواد ۱۷ ساله به نگرانی رسیده بود. آرش صدای در میشنود و وقتی در خانه را باز میکند، با جسد برادرش که از میله گاز به دار آویخته شده بود، مواجه میشود. اما بعد مرگ او به عنوان «خودکشی» ثبت شد. «کاظم»، برادر دیگر آرش هم که دو سال از او بزرگتر بود، سر سفره شام بازداشت شد. ماموران با لباس شخصی به منزل آنها ریخته و کاظم را برده بودند. گفته بودند در خانهاش یک کیلو تریاک پیدا کرده اند. بعد از چند روز، کاظم به هفت سال حبس و پرداخت پنج میلیون تومان جریمه محکوم و بعد از تحمل پنج سال حبس و پرداخت جریمه، آزاد شد.
آرش همپای تا سال ۱۳۹۱ پنج بار بازداشت شد؛ اولین بار سال ۱۳۷۴ بود و آخرین بار هم به سه سال حبس انجامید. کنشگری را با فعالیتهای ناسیونالیستی شروع کرد و به کنشهای حقوق بشری و مدنی انجامید. وقتی انجمن «همیاران مهراندیش» را تاسیس کرد و به پناهندهها، اقشار کمدرآمد و حاشیهنشینها پرداخت، فعالیتهایش به مذاق جمهوری اسلامی خوش نیامد. برای همین به سراغش رفتند. یک روز ساعت هشت صبح، وقتی میخواست به محل کارش برود، دو خودرو با سرنشینانی مسلح محاصرهاش کردند و به اتهام قاچاق تریاک، وسط خیابان کتکش زدند. آرش همانجا دستگیر و به اوین منتقل شد. شش ماه را در انفرادی گذراند و مورد شکنجه قرار گرفت.
تصویری از آرش همپای در بند 350 زندان اوین
از جمله شکنجههایی که آرش همپای متحمل شد، سه بار «اعدام مصنوعی» بود.۱۱ دندانش را در ضربوشتم شکسته بودند، کلیهها و بیضههایش آسیب دیدند و به خاطر ضربهای که به سرش خورده بود، دید چشمانش کم شده است. تهدید قتل خانوادهاش هم بخشی دیگر از شکنجههای او بود. اما میگوید: «یکی دیگر از شکنجههایی که از لحظه دستگیری واقعا عذابم داد، این بود که تا یک ماه اجازه ندادند به مادرم خبر دهم کجا هستم. به من می گفتند مادرت فوت کرده است. مادرم بعد از گشتن کل تهران و قبرستان عمومی تبریز، در عرض یک ماه صد سال پیر شد. در نهایت ۱۰ ثانیه اجازه تماس دادند. گوشی را برداشتم و گفتم من زندهام، در زندان اوین.»
آرش همپای آن «پنجشنبه سیاه» بند ۳۵۰ اوین که ماموران زندانیان این بند را مورد ضرب و شتم وحشیانهای قرار دادند، آنجا بود و دیرتر «رنجنامهای» در همینباره نوشت.
آرش بعد از سه سال حبس، به محض آزادی، فعالیتهایش را آغاز کرد و دوباره به سراغ حاشیهنشینها و قشرهای کمدرآمد جامعه رفت. تماسهای ماموران جمهوری اسلامی هم از همان زمان آغاز شد. چهار ماه از آزادی او گذشته بود که در تماسی تلفنی از وی خواستند خودش را به دادگاه انقلاب معرفی کند. تحمل زندان دوباره را اما دیگر نداشت. میدانست که اینبار حکمی سنگینتر انتظارش را میکشد. برای همین طی یک ساعت گپ با مادرش، به این نتیجه رسید که ایران را ترک کند. تمام آن یک ساعت اما به گریه و زاری گذاشت. ساکش را با چند جلد کتابی که از بچههای اوین به یادگار گرفته بود، جمع و تهران را به سمت تبریز و مرز ترک کرد. ۱۲ دی ماه ۱۳۹۴ بود که زندگی پناهجویی آرش آغاز شد.
او در روایت آن سفر قاچاقی به ترکیه گفت: «رفتم خوی. قاچاقبر به دنبالم آمد. هیچکجا را نمیشناختم. حتی نمیدانستم به چه راه و کشورهایی قرار است پا بگذارم. ولی خسته شده بودم و نمیخواستم به زندان بروم. قاچاقبر در مرز من را به قاچاقبر دیگری سپرد که داخل یک طویله نگه داریام کردند؛ به همراه ۴۰ افغانستانی. صبح همانروز به سمت کوه حرکت کردیم. زمستان بود و تا بالای زانوهایمان در برف فرو رفته بودیم. هشت ساعت پیادهروی کردیم تا به شهر "وان" رسیدیم. یکی از کنشگران حقوق بشری به دنبالم آمد و همانجا سوار اتوبوس شدم و به آنکارا رسیدم. در مسیر، ماموران مرزی شلیک میکردند. چند نفر از بچهها دستگیر و چهار نفر دیپورت شدند. ولی ما جان سالم به در بردیم. تمام طول راه مادرم جلوی چشمانم بود. به این فکر می کردم که با تصمیم من، مادرم تنهاتر شده است و گریه میکند. در مسیر فکر میکردم که دیگر هیچوقت مادرم را نخواهم دید. ریشههای من در ایران بودند؛ خاطراتم، کودکیام... . حس ناامیدی، اسارت، شکست در زندگی، باختن و از دست دادن تمام راه همراهیام میکرد.»
روایتهای آرش از زندگی پناهجویی و پناهجویانی که برایشان فعالیت میکند، طولانیتر از یک گزارش است؛ قصهای است مملو از درد و بیعدالتی.
آرش به شهر «اسکیشهیر» می رود و مدت هفت ماه در آن جا زندگی می کند. اما احساس ناامنی در ترکیه باعث می شود که مسیر پناهجویی خود را ادامه دهد. در همین مدت، برادر کوچکترش، امیر که در نبود آرش فعالیتهای او را مخفیانه ادامه میداد هم احضار شده بود. او نیز سرانجام در ترکیه به آرش پیوست تا با هم به یونان بروند: «قاچاقبر اصلا نگفت ما را به کجا میفرستد. به ما گفت سوار قایق میشوید و در ساحل، مردی به اسم "احسان" به همراه یک خانم به دنبال شما میآید. از آنجا هم به خانه آنها میروید و بعد از استراحت، هواپیما آماده است و به مقصد میرسید. هنوز ما منتظر هستیم که آن خانم و آقا به دنبال مان بیایند!»
ساعت شش صبح آرش و امیر به همراه ۴۴ نفر دیگر سوار قایق بادی می شوند که تنها ۲۰ نفر گنجایش داشت. زنان باردار، نوزادان و مردان مجرد و متاهل هم همرا شان بودند. قاچاقبر به برخی، از جمله آرش و امیر جلیقه نجات نداده بود. وسط دریا اما کشتی پلیس ترکیه به سراغشان آمد. می گفت کاپیتان ماهری داشتند که اهل اهواز بود. کشتی پلیس برایشان موج میفرستاد تا به ساحل ترکیه برگردند. مسافران، نوزادان را روی دست بلند کرده بودند و پلیس بعد از دیدن آنهمه کودک، منصرف شده بود و مسافران سالم به ساحلی رسیدند که به زندانشان بدل شد.
پناهجویان به محض رسیدن به جزیره «لسبوس»، بازداشت و به زندان یا کمپ «موریا» منتقل میشوند. قاچاقبران به مسافران اطلاعاتی درباره جزیره نمیدهند چون لسبوس یکی از جزایری است که پناهجویان اجازه خروج از آن را ندارند و گاه سالها منتظر میمانند تا مجوز خروج از کمپ بگیرند و بتوانند به آتن برسند. برخی از قاچاقبران با دریافت پول بیش تر حاضر میشوند مسافران را به آتن برسانند اما تلاش آن ها در بیش تر موارد به ناکامی میانجامد. بسیاری از پناهجویان پس از چندین ماه زندگی در کمپ موریا که یکی از دردناکترین کمپهای پناهجویی جهان است، تصمیم به بازگشت میگیرند و قاچاقی خود را به ترکیه میرسانند.
زمانی که آرش همپای در جزیره لس بوس و کمپ موریا زندگی میکرد
آرش به همراه برادرش ۲۸ روز در چادری که «قرنطینه» نام داشت و در کمپ موریا برپا شده بود، به همراه ۱۵۰ پناهجوی دیگر می مانند. ظرفیت این چادر ۵۰ نفر بوده است. توالت هم در همان چادر برپا شده بود. آن ها هفت ماه را در کمپ موریا زندگی کردند. می گفت شبهای زیادی زیر برف و باران، چادرها خراب میشدند و آنها به همراه دیگر پناهجویان زیر آسمان در سرما میخوابیدند: «من ۳۰ سال در ایران شکنجه و زندان را از سر گذراندم اما در هفت ماه موریا به جایی رسیدم که اقدام به خودکشی کردم.»
آرش بعد از هفت ماه اجازه پیدا کرد از موریا خارج شود. برادرش اما نامه دیپورت گرفت و سه ماه زندان از سر گذراند. برای همین، آرش ۴۲ روز در میدان اصلی جزیره به نام «میتیلینی» اعتصاب غذا کرد تا برادرش آزاد شد. تعدادی از پناهجویان هم که از شرایط پناهجویی و نداشتن امکانات به ستوه آمده بودند، به دفتر حزب «سیریآ» که حزب چپ حاکم بر یونان است، حمله و آن را تسخیر کردند. آرش برای آزادی آنها نیز ۶۸ شبانه روز را دوباره در میدان میتیلینی گذراند. نمایندههای اروپایی به سراغش آمده بودند و با وساطت آنها، زمانی آرش به اعتصابش پایان داد که تمامی پناهجویان برگه ورود به آتن گرفتند؛ به جز امیر، برادرش.
آرش می گفت: «به من گفتند اگر اعتصاب را تمام نکنی، برادرت را تا پنج سال دیگر هم نمیبینی و او را به ایران دیپورت میکنیم. نپذیرفتم چون مساله، شخصی نبود. حالا هم هنوز امیر در جزیره محبوس مانده است. اگر اینبار هم پاسخ رد به او بدهند، به ایران دیپورت میشود و دیگر کاری از دست هیچکس برنخواهد آمد.»
آرش حالا بعد از گذراندن سالهای پر فراز و نشیب در یونان، میگوید پناهجویی تعبیر اشتباهی برای مسافران یونان است: «یونان مقصد پناهندهها نیست، وسط مسیر است. اما همه را گروگان گرفتهاند تا از طریق ما پول دربیاورند. اتحادیه اروپا به دولت یونان در ازای هر پناهجو مبلغی میپردازد. ما محل درآمد این کشور شدهایم. ما اینجا گروگان هستیم. یونان مرداب پناهندگی است.»
میدان آمونیا جمعیتی از پناهجویان و داوطلبان کمک به آنها در آتن
از او خواستم تا پناهجویی را برایم تعریف کند. گفت: «پناهنده کسی است که واقعا تنها است و هیچچیزی برای از دست دادن ندارد؛ نه کشور، نه محله، نه خانواده و نه امنیت. پناهنده همیشه استرس دارد و رفتارها و نگاههای تحقیرآمیز را به جان میخرد. اگر فاشیستها ما را کتک نزنند، رفتارشان غرور و کرامت ما را میشکند. من به عنوان یک پناهنده به کمک به بیخانمانها روی آوردهام چون دولت یونان هیچ اقدامی برای ما انجام نمیدهد. یونانیها هم بیخانمان هستند. یونان اروپا نیست، خاورمیانه است. شمار بالایی از مهاجران ماهها و سالها است اینجا گرفتار شدهاند و حتی اجازه دریافت کارت پول ندارند. خدمات پزشکی شامل حالشان نمیشود و ماهها بیصاحب در خیابان آوارهاند. مرد تنها اینجا ارزشی ندارد. اینجا یا باید بمیری یا دزدی کنی. از طرفی، ایرانیهای بسیاری هستند که مشکلی در ایران ندارند اما درخواست پناهندگی می دهند و بعد از مدتی خود را دیپورت میکنند. برای همین سازمانهای حقوق بشری و سازمان ملل به ایرانیها بدبین شدهاند. آن ها خدمات ارایه نمیدهند تا بلکه مسافران درخواست دیپورت بدهند.»
آرش میگفت در این پروسه پناهندگی، خیلی چیزها از دست داده است: «آرش اصلی در ایران جا ماند. من اینجا به ربات تبدیل شدهام. قبلا احساساتی بودم اما الان هیچچیز نمیتواند من را به روحیه رمانتیکم برگرداند. افسرده هستم و زندگیام از هم پاشیده است. یک دلم در ایران است، کنار مادرم و یک دلم کنار برادرم در لسبوس. یک دلم هم در آلمان، کنار دوستدخترم است. روحم دیگر زنده نیست. با بغض میگویم که دلم میخواهد به ایران برگردم اما نمیشود. هیچوقت در مسیر پشیمان نشدم اما از همان لحظه اول دلم میخواست به ایران برگردم. انتخاب من جدایی از ایران نبود، مجبور شدم. من امید به آینده را هم از دست دادهام.»
آرش از رویاهایش هم برایم گفت؛ رویایی که یک کولهپشتی است، یک دوربین عکاسی، سفر در آزادی و رسیدن به روزی که هیچ انسانی در شهری که او زندگی میکند، نه گرسنه باشد، نه بیخانمان، نه تحقیر شود و نه مورد بیعدالتی قرار بگیرد: «من تا آخرین روز عمرم سعی میکنم در خدمت آدمهایی باشم که فراموش شده هستند؛ مثل کارتنخوابها، معتادها و پناهندهها. افرادی که هیچکس آنها را نمیشناسد و نمیبیند.» حالا او در یونان عکاسی هم میکند و از فروش عکسهایش به رسانهها یا انجمنها درآمد دارد.
روایتهای آرش از زندگی پناهجویی و پناهجویانی که برایشان فعالیت میکند، طولانیتر از یک گزارش است؛ قصهای است مملو از درد و بیعدالتی. باید به سراغ «امیر» میرفتم و کمپ موریا را که وحشتناک توصیف میشد، از نزدیک میدیدم. بلیت خریدم به سمت جزیره لسبوس اما پیش از سفر به آن، به کمپ رفتم، همبندیهای آرش را در آتن پیدا کردم، همصحبت دراویش گنابادی پناهجو شدم و پای درد و دل زنان و مردانی نشستم که روزگاری فکر میکردند اگر به یونان برسند، باقی مسیر برایشان آسان است. روایتهای این سفر را در ادامه گزارشهای یونان خواهید خواند.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
ثبت نظر