رسیدن به ترکیه برایش سخت نبود؛ ۲۰ دقیقه نشستن در خودرو و گذشتن از رودخانهای بود که تا سینهاش در جریان سریع آب قرار داشت. از مرز ماکو به ترکیه رفته بود اما گذشتن از ترکیه و رسیدن به یونان، مرگ را جلوی چشمانش آورده بود. از شهر ازمیر به «چشمه» رفته بودند تا قایق به آب بیاندازند و به یونان برسند. قاچاقبر ۶۵ نفر را در قایقی شش متری جا داده بود. مرز را رد کرده بودند که کشتی بزرگی نزدیکشان شده و با موجی که انداخته، چوب زیر قایق را شکسته بود. آنها سرگردان میان دریا، در تاریکی به سمت جزیره اما رانده بودند.
«رضا» را در آتن پیدا کردم؛ پسر جوانی، تبعه افغانستان که در ایران به دنیا آمده و زندگی کرده اما به دلیل محدودیتهای جمهوری اسلامی برای مهاجران افغان، قاچاقی خارج شده بود تا بتواند در اروپا تحصیل کند و آینده بهتری برای خود رقم بزند. سه سال در یونان مانده بود تا بالاخره از طریق قانون «پیوندی»، با انتقال او به آلمان که محل زندگی داییاش است، موافقت کردند. پیوندی یعنی داشتن خانواده درجه یک در کشور مقصد که مهاجران میتوانند براساس آن، درخواست انتقال خود را به آن کشور بدهند و پس از مدتی انتظار که میتواند تا دو سال ادامه یابد، به مقصدشان برسند. اتفاقی که برای رضا افتاد و به مقصد رسید اما به او پاسخ منفی دادند!
با هم به کافهای در آتن رفتیم. به میدانی که میگفت تمامی کافهها و رستورانهای اطرافش قاچاقبر هستند. در پیادهرو قدم میزدیم که کافهای را نشانم داد و گفت: «دو کافه "تهران" و "افشین" این جا معروف بودند؛ همان قاچاقبران ایرانی که یک سال پیش پلیس آنها را بازداشت کرد. آنها با صرافیها و بلیتفروشیهایی مشخص کار میکردند که تیم ۶۷ نفرهشان بازداشت شد.»
در یکی از همین کافهها نشستیم تا قصهاش را شروع کند؛ داستانی که پایان آن را بعدها تلفنی تکمیل کرد؛ وقتی به آلمان رسیده بود.
سال ۲۰۱۶ رضا تصمیم گرفت از ایران خارج شود. به ترکیه رفت و از راه دریایی به یونان رسید. قایقشان در آب شکسته بود. رضا می گفت جلیقه نجات هم نداشته است و کاپیتان قایق پسری بوده از همان مهاجران که قاچاقبر تمامی ۶۵ نفر را به او سپرده و در مقابل، پولی از او نگرفته است. بیش تر مسافران، خانوادههایی بودند با کودکانی در آغوش: «آب به داخل قایق آمده بود. تا مچ پاهایمان در آب بود. همه تکان میخوردند و حرکت قایق به هم میخورد. ترسیده بودیم. ساعت پنج و نیم صبح بود که گارد ساحلی یونان برای نجاتمان آمد. چند طناب و تیوپ انداخت. نزدیک ساحل شده بودیم که همه به آب زدیم. قایق هم غرق شد.»
آنها به جزیره «خیوس» رسیده بودند؛ یکی از بزرگترین جزایر یونان در نزدیکی ترکیه. در آن سال، خارج شدن از جزیره امکانپذیر بود. مهاجران پس از ثبت هویت خود در دفاتر مربوط به مهاجران، میتوانستند به آتن بروند؛ همان راهی که رضا در پیش گرفت. اما حالا بعد از گذشتن دو سال، قانون تغییر کرده است و مسافرانی که به این جزیره میرسند، تا زمانی که پاسخ پناهندگی آن ها نیامده یا اجازه خروجشان صادر نشده باشد، حق خارج شدن از این جزیره را ندارند؛ جزیرهای که وقتی کشتیها به بندرش میرسند، صفی از پناهجویان را میبینیم که ردیف بر لب آب نشستهاند و به کشتیهایی خیره ماندهاند که از ساحل آن دور میشوند.
رضا به آتن رفت تا بتواند پیاده به سمت اروپای غربی برود. او به همراه تعدادی از دوستانش راهی مرز مقدونیه شد؛ درست همان روز که کشورهای اروپایی تصمیم گرفتند مرزهایی را که سال قبل از آن باز کرده بودند، ببندند. وقتی رضا پشت مرز ماند، تعدادشان ۱۰۰ نفر بود اما بعد از ۱۰ روز، به هزاران نفر رسیدند: «مدام دعوا میشد. چند نفر خودکشی و خودسوزی کردند. پلیس آمد و گفت همه باید به آتن برگردید.»
آنها به پایتخت یونان برگشتند. پنج ماه را رضا در خیابان ها و خانههای مسافرتی سر کرد. یک شب که به پارک «ویکتوریا» رفته بود، قاچاقبری پیدا کرد که قرار شد با مبلغ هزار و ۵۰۰ یورو او را زمینی راهی اروپا کند. اما رضا باید «سه برگه» تهیه میکرد تا اگر نتوانست از مرز رد شود، به زندان نیفتد.
سه برگه کاغذ پناهجویی در یونان است. داشتن آن به معنای این است که پناه جو درخواست پناهندگی داده و منتظر جواب است. پناهجویان که قصد ماندن در یونان را ندارند، اگر این برگه را نداشته باشند، به محض بازداشت و انتقال به زندان، انگشتنگاری میشوند. انگار که به اجبار ناچار به درخواست پناهندگی شدهاند. رضا هم بعد از پنج ماه زندگی در آتن، سهبرگهاش را گرفت. هرچند مسوول دفتر مهاجرت قبول نمیکرد که او ۱۹ ساله است و در نتیجه در برگهاش ۱۷ ساله ثبت شد؛ یعنی زیر سن قانونی و به عنوان کودک.
بعد از گرفتن سهبرگه، قرار شد رضا باز هم راهی مقدونیه شود. اما یک هفته پشت مرز ماند و پولش تمام شد. به آتن برگشت. قاچاقبر به او خانهای داد تا منتظر «گیم» بعدی که به هر بار تلاش برای خروج غیرقانونی گفته می شود، باشد. چهار روز از اقامت رضا در این خانه گذشت. عصر روز چهارم که به خانه برگشت، با درهای پلمپ شده مواجه شد. پلیس قاچاقبرش را هم گرفته بود. بعد از یک هفته، قاچاقبر از زندان با او تماس گرفت و خواست که برایش وکیل بگیرد. رضا به همراه همکار قاچاقبر، وسایل خانه را تخلیه کردند. در همین گیر و دار از اداره مهاجرت با او تماس گرفتند و گفتند: «پیوند شما با داییتان تایید شده است.»
به او خانهای دادند تا منتظر بلیت رفتن به آلمان بماند؛ انتظاری که دو سال طول کشید.
او در مدت زندگی در یونان، با تیمهای مددکارِ کمک به بیخانمانها و پناهجوها همکاری میکرد. پیش از آن، زمانی که سرپناهی برای زندگی نداشت، به سراغ آنارشیستهای آتن هم رفته بود. آنارشیستها در منطقه «اگزارخیا» زندگی میکنند. پلیس حق ورود به این منطقه را ندارد وگرنه با حمله آنارشیستها مواجه میشود. همانقدر که آنارشیستها در این منطقه قدرت دارند، فاشیستها نیز قدرتمندند و هر از گاهی درگیریهای خیابانی میان آن ها رخ میدهد. آنارشیستها به مهاجران سرپناه میدهند و در مقابل از آنها انتظار دارند که در عملیاتهایشان مقابل گروههای فاشیستی و پلیس همراهیشان کنند.
رضا میگوید آنارشیستها برای مهاجران کلاسهای توجیهی میگذارند و میگویند: «از شما خوشمان میآید چون غیرقانونی وارد شده اید و زندگی میکنید. ما از قانون بیزاریم.»
رضا اما بعد از شرکت در یکی از عملیاتهای خیابانی، از سرپناهی که داشت، گذشت و دیگر سراغ آنها نرفت: «ترسیده بودم. اتوبوس آتش میزدند و شیشهها را میشکستند. پلیس هم که رحم نمیکرد و با باتوم میزد. یا فلج میشوی یا جایی از بدنت میشکند. گاز اشکآور زده بودند. چشمانم میسوخت. پلیس با فاصله ۲۰ متری دنبالم بود. انگار جنگ بود. شب را در خیابان خوابیدم. خیلی سرد بود. زمستان بود. انگشتانم را نمیتوانستم جمع کنم.»
رضا به این بخش از روایتهایش که رسید، با خوشحالی خبر داد: «همین دیروز بلیت را به دستم دادند. پنجم سپتامبر از یونان خلاص میشوم. سختترین دوره پناهجویی من همین انتظار برای بلیت بود؛ یک دوره تعلیق وحشتناک بدون هیچ جواب روشنی.»
با هم خوشحالی کردیم. فکر میکردم این دوران برای او دیگر تمام شده است و بار بعدی او را در آلمان خواهم دید.
رضا وقتی به یونان آمد، تا پیشدانشگاهی بیش تر تحصیل نکرده بود. میخواست رشته پزشکی یا عمران بخواند اما دانشگاههای ایران برای افغانستانیها محدودیت انتخاب رشته دارند؛ محدودیتی که دیگر اعضای خانوادهاش هم درگیر آن بودند. او در یونان زبان خواند؛ آلمانی، انگلیسی و یونانی. گیتار زدن یاد گرفت و وارد تئاتر شد. گفت که در آلمان هم میخواهد تئاتر را ادامه دهد و برای تحصیل در رشته عمران وارد دانشگاه شود. با هم تلاشها و آرزوهایش را مرور کردیم.
رضا در یونان زبان خواند؛ آلمانی، انگلیسی و یونانی. گیتار زدن یاد گرفت و وارد تئاتر شد.
پنجم سپتامبر ساعت هشت و ۳۰ دقیقه شب رضا سوار هواپیما شد و به سمت برلین پرواز کرد. دو پلیس در فرودگاه برلین منتظر او بودند. به او خوشآمد گفته و برگهای به دستش داده بودند که باید خود را به کمپ معرفی کند. رضا و دایی او شوکه شده بودند: «لحظه دراماتیکی بود. هم دیگر را پیدا نمیکردیم. خسته بودم. یکی زد پشتم که کارت شناسایی! برگشتم و دایی را دیدم. هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفتم پلیس گفته باید به کمپ بروی. من را تحویل کمپ دادند.»
تعطیلات بود و رضا یک هفته بدون هیچ پاسخی در کمپ سرگردان مانده بود: «مسوول ثبت هویت آمد و اثر انگشت گرفت. گفت اطلاعاتت را به کامپیوتر دادهام تا مشخص شود چه شهری نصیب تو میشود. به او گفتم من پیوندی هستم و کمپ نباید بروم. مسوول کمپ تعجب کرد. سه ساعت صبر کردم تا گفتند باید به "هالبراشتات" بروی. گفتم من سه سال یونان بودم، دایی من این جا است. گفتند یک ون به دنبالت میآید و تا ایستگاه قطار میبردت. باید به کمپ دیگری بروی.»
از ایستگاه قطار تا کمپ پنج کیلومتر راه بود. دو کیلومتر و نیم با اتوبوس و بقیه راه را پیاده رفتیم. در کمپ جدید باز هم مراحل ثبت هویت طی شد و به او برگه سه ماهه دادند. رضا باز مورد سوال و جواب و مصاحبه قرار گرفت. انگار قرار بود روزگار و آرزوهایش در کمپهای مختلف خلاصه شوند. او هنوز هم در کمپ است. آنجا دوستی پیدا کرد که گیتار مینواخت. گیتار به دست گرفت و نواخت. گروه تئاتری هم به راه انداخت و نام اولین تئاتر را که با همراهی دیگر پناه جویان کمپ تمرین می کرد، «مرز» گذاشت.

پوستر تئاتری که رضا با دیگر پناهجویان در کمپ به راه انداخت
مرز برای او با گذشتن از ترکیه و یونان و رسیدن به آلمان هنوز تمام نشده است؛ ایدهای که جرقه همین تئاتر بود: «من زمینی و دریایی از مرزها گذشتم. داشتم غرق میشدم. سه سال یونان ماندم تا رسیدم به آلمان. اما مرز هنوز تمام نشده است. همین مصاحبههایی که از ما میگیرند، همان مرز است. باز هم این مرزها تا رهایی ادامه دارند. من کلی مرز فیزیکی رد کردم اما مرزهای دیگری هم وجود دارند. ما که اینجا رسیدیم، از نظر روحی تخریب شدهایم. من در ۲۰ سالگی باید درگیریها و تفریحهای دیگری داشته باشم، نباید در مصاحبه گریه کنم. مرزها بیش تر از تصور ما وجود دارند.»
خبر برگزارى اين تئاتر در روزنامه هاى آلمان
روز مصاحبه در کمپ جدید برایش سخت گذشته بود: «قاضی نشست و گفت امروز روز مهمی در زندگی تو است. اگر از پس مصاحبه خوب بربیایی، زندگی جدیدی خواهی داشت. مترجم جوابهایم را بد ترجمه و با من تهاجمی برخورد میکرد. وسط مصاحبه چنان فشاری روی من بود که به گریه افتادم. گفتم چه کار دارید میکنید، مگر من قاتل هستم؟ من از سختیهایم میگفتم و قاضی مدام حرفم را قطع میکرد. گفتم شما ارزش نمیدهید به من. دروغی ندارم بگویم.»
چند روز مانده بود به اجرای تئاتر مرز در کمپ. اجرا روز پانزدهم سپتامبر بود. به رضا خبر دادند که نامهای برایش رسیده است. از وسط تمرین تا دفتر پست کمپ دویده بود. نامه را باز کرد. هول شده بود. برگهها را ورق میزد که ناگهان چشمش به نتیجه مصاحبههایش افتاد. آلمان او را نپذیرفته بود و یک ماه به او وقت داده بودند که این کشور را ترک کند.
رضا وقتی روزگار کمپ در آلمان را برایم در تلفن روایت کرد، صدایش گاه میلرزید. با ناراحتی گفت: «سه سال و نیم است که مادرم را ندیدهام. حالا هم نمیتوانم بیش تر از یک دقیقه با آنها تلفنی صحبت کنم. گریهام میگیرد. آلمان، تو من را بدبخت کردی. من در یونان فعالیت میکردم. تو برایم بلیت گرفتی و من را آوردی، حالا به من جواب منفی میدهی؟ من را در کمپ استعدادیابی و چند موزیسین و کارگردان تئاتر با من همکاری کردند. خودشان میدانند من برای مفتخوری نیامده ام. حالا دادگاهم یک سال دیگر است. بیش تر از این ناراحتم که باز هم فاصلهای افتاد برای پیشرفتم.»
به یاد عکسی افتادم که وقتی رسید فرودگاه برلین برایم فرستاد و در اینستاگرامش گذاشت. فکر می کرد درهای شهر و پیشرفت روی او گشوده شده اند و میخواست آزادی را در آغوش بکشد. اما حالا در کمپی زندگی میکند که حق خروج از آن را هم ندارد. در تماسی تلفنی بعد از چند ماه زندگی در کمپ آلمان میگوید: «بس است دیگر. عمرم را در این کمپها گذاشتم. چرا باید موهایم سفید شده باشد؟ چرا آلمان با من این کار را کرد؟»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
ثبت نظر