«آیدا! همین الان برایت یک لوکیشن میفرستم، اگر تا یک ساعت دیگر از من خبری نشد، با پلیس به این آدرس بیا. من همین امشب یا پولم را از "شهرام" میگیرم، یا وقتی به این آدرس رسیدی، سرش را به تو تحویل میدهم.»
ساعت یک صبح در یکی از شبهای آتن بود که تلفنم زنگ خورد. صدای «روزبه» عصبانی، مست و گریان بود: «پولم را نمیدهد؛ همین شهرام. "سهیلا" را در خانه حبس کردم. برو با او حرف بزن تا بفهمی در این آتن چه خبر است.»
تلفن را بعد از نیمساعت قطع کرد بدون آنکه حاضر شود آدرسی برایم بفرستد.
کاویدن شبهای آتن و زندگی پناهجویی در آن، پردهبرداری از دنیایی است که در قصهها هم وجود ندارد. روزبه را از طریق یکی از دراویش گنابادی - که در گزارشی دیگر روایتش خواهم کرد - در شهر آتن پیدا کرده بودم. میخواست کمکم کند تا دنیا بفهمد در آتن و زندگی پناهجویی چه میگذرد. آن شب یکی از سختترین شبهایش بود. بعد از یک ساعت با من تماس گرفت و گفت قاچاقبرش، یعنی همان شهرام قول داده که پولش را پس بدهد. یک هفته بعد روزبه از طریق قاچاقبری دیگر، در اولین تلاش برای خروج از یونان توانست از طریق هوایی به هلند برسد اما پیش از رفتن، سهیلا را با من آشنا کرد.
سهیلا به همراه دو فرزند ۸ و ۱۰ سالهاش، نزدیک به پنج ماه میشود که در آتن سرگردان است. او در خانه شهرام زندگی میکند و به روایت روزبه، کسی حق ندارد چپ به سهیلا نگاه کند:«انگار مال خودش است.»
روزبه و یکی از دوستانش وقتی درباره سهیلا حرف میزدند، مدام سر تکان میدادند: «حتما خود سهیلا هم خراب است.»
کنجکاو شده بودم سهیلا را ببینم تا برایم روایت کند که چه بر او میگذرد. در پارکی نزدیک خانه شهرام قرار گذاشتیم تا زمان بازی بچهها، قصهاش را برایم روایت کند. سهیلا پر از حرف بود. انگار تا آن روز گوشی پیدا نکرده بود برای شنیدن درد و دل هایش.
زنی لاغر و ریزاندام با صورتی کشیده و موهایی طلایی که ریشههای مشکی آن بیرون زده بودند، کنار من نشسته بود. چشمهایش گاه تر میشدند و به اشک مینشستند و گاه سرگردان میان کودکان پارک، به دنبال فرزندانش میگشتند. میگفت شاید شبی دو سه ساعت می خوابد؛ آنهم ناآرام. به مرگ هم فکر کرده بود؛ کشتن همین قاچاقبرش. قصهای روایت کرد پر از درد و خشونت؛ از ایران تا آتن.
پنج ماه پیش از قرارمان، سهیلا به اصرار همسرش، دست دو فرزندشان را گرفته و از اصفهان راهی خارج از کشور شده بود: «بچه دومم که به دنیا آمد، اصرار همسرم برای خارج شدن ما بیش تر شد. میگفت بچهها در ایران آیندهای ندارند و اگر نرویم، بعدها پشیمان میشویم که بچههایمان را نجات ندادهایم. زندگی را سیاه میدید. به خاطر فشارهای خودش و خصوصا جامعه و مدرسه پسرم، تسلیم شدم.»
سهیلا به همراه خانوادهاش در اصفهان زندگی میکرد. فرزندش به مدرسهای دولتی با مدیریت هیات امنایی می رفت اما به روایت او، کادر آموزشی و مدیریت مدرسه بچهها را کتک میزدند و به آنها ناسزا میگفتند. ولی خانوادهها از ترس اخراج فرزندانشان یا کم شدن نمره انضباط آنها، اعتراض نمیکردند: «تا آموزش و پرورش هم رفتم. یک تنه ایستاده بودم که شما حق ندارید به بچههای ما ناسزا بگویید و آنها را تنبیه بدنی کنید. فرزندم شبها ناآرام میخوابید. شکایت کردم و خواستم بازرس تحقیق و نظارت کند. اما وقتی به گوش کادر مدرسه رسید، رفتارشان با بچه من بدتر شد. بی خودی ساعتها او را از کلاس بیرون میکردند. به من گفتند طبق قانون، توهین به کارمندان دولت شش ماه حبس دارد.»
سهیلا به بیماری «ام.اس» هم دچار است. میگفت برای درمان باید هزینه سنگینی پرداخت میکرد و هیچ حمایت مالی از سوی بیمه شامل حال او نمیشد: «هربار که میرفتم بیمارستان، باید از پس بچهها هم به تنهایی برمیآمدم. شوهرم هم که در کار تولید قطعات صنعتی بود، ورشکست شد. میخواستم حداقل بچههایم را نجات دهم.»
برای همین دست دو فرزندش را گرفت و به صربستان رفت. خواهرش از آلمان برای او قاچاقبر پیدا می کرد. سهیلا تمام سرمایه خود را برای خروج غیرقانونی و رسیدن به کشوری که خواهری در آن داشت، هزینه کرده بود: «قاچاقبر دو هزار یورو بیعانه گرفته بود که ما را از صربستان به یونان برساند. اما وقتی رسیدیم صربستان، دیگر جواب تلفن ما را نمیداد. خواهرم قاچاقبر دیگری پیدا کرد تا زمینی ما را به یونان برساند؛ یعنی همین قاچاقبری که خانه او هستم.»
آنها از صربستان به راه افتادند. بخشی از مسیر را با اتوبوس رفتند، بخشی دیگر را با تاکسی و ساعتها پیادهروی. راهبلدی با آنها نبود و شهرام تلفنی آنها را هدایت میکرد: «در مرز مقدونیه بازداشت شدیم. ما را به کمپ بردند و تحت فشار گذاشتند که بگویید از ایران آمدهاید. ما هم قبول نمیکردیم. پسرم به خاطر فشارها بارها خوندماغ میشد. بالاخره آزادمان کردند و پیاده به راه افتادیم.»
سهیلا به همراه دو فرزندش ۱۵ کیلومتر را پیاده پیموده بود: «دو کولهپشتی روی دوشم بود. زیر آفتاب بودیم. بچهها در راه کم میآوردند. آب هم تمام شده بود. خیلی زجر کشیدیم تا به آتن رسیدیم.»
او نزد خواهرش ۱۲ هزار یورو پول امانت گذاشته بود تا هزینه سفر و اقامتش پس از رسیدن به مقصد باشد. دو هزار یورو هم به قاچاقبری باخت که در صربستان رهایشان کرده بود: «هرچه به خواهرم گفتم همه پولهایشان را نزد صرافی میگذارند، می گفت شهرام گفته این اشتباه است و باید پولها را به من بدهید. تمامی 10 هزار یورو را خواهرم به شهرام داد اما او تا دو ماه هیچ حرکتی برای ما نزد. در خانهاش کنار چندین مرد زندگی میکردیم.»
زندگی در خانههای قاچاقبران و همخانه شدن با انسانهایی که لزوما فرهنگ و رفتار تو را ندارند، قصه بسیاری از مهاجران غیرقانونی است؛ مثل زنی با دو فرزند که اسیر نگاههای متوقع قاچاقبری می شود که هم پولش را برده بود و هم چشم به تن او داشت. سهیلا با بغض ادامه داد: «صد در صد برای اینکه با من باشد، ما را نگه داشته است. همه قاچاقبرها همین هستند. اگر کسی به آنها پا بدهد، غذا و جای خوب دارد، او را گردش میبرند، لباس برایش میخرند و... اما بعد از تنها باری که من را راهی کرد و به او گفتم پولم را پس بده، با من بد شده است.»
سهیلا و فرزندانش در دو ماه اول شب و روز را در خانه شهرام به هم وصل میکردند بدون آنکه یکبار «راهی» شوند. پنج مرد با آنها در خانهای که یک اتاق خواب داشته است، زندگی میکردند. اتاق خواب را برای سهیلا و فرزندانش گذاشته بودند که هیچ سیستم تهویه هوایی نداشت. می گفت شبها به نوبت فرزندانش را باد میزد تا بتوانند بخوابند. اما سر و صدا هم باعث بیخوابی آنها می شده است.
او از بلاهایی می گفت که مسافرهای دیگر به سر آنها آورده بودند: «شبها تا صبح مشروبخواری، سیگار و قلیان و بدمستی بود. من و بچهها تا صبح روی مبل مینشستیم تا بساط شان تمام شود و بتوانیم بخوابیم. همین الان ساعت خواب بچههایم شده است پنج صبح. بعضی از مسافرها خیلی عوضی بودند و اذیت میکردند. یک شب میخواستیم زیر کولر بخوابیم که یکی از مسافران آمد و جفت من خوابید. وقتی دستش به پایم خورد، جیغ کشیدم و دعوا شد. خورد و خوراک هم نداشتیم. شهرام 10 هزار یورو پول از من گرفته بود و برای هر وعده غذا کلی منت سرمان میگذاشت.»
بالاخره یک بار شهرام آن ها را راهی کرد؛ همانباری که سهیلا پولش را خواست. حالا سهیلا میگوید:«"ترای بد"-تلاش ناموفق برای خروج غیرقانونی- بود و انگار میخواست ما را از سر خود باز کند. ما را به جزیره فرستاد. مدرکهایمان به قدری بد بودند که پلیسهای فرودگاه به ما میخندیدند و مدارک را به هم نشان میدادند. شهرام میخواست ما گیر کنیم. حتی پول بلیت برگشت به آتن هم نداشتیم. در ترمینال بودیم که پلیسی از کنارمان گذشت و بیسیم زد. ترسیدیم و فرار کردیم. آن قدر با او تماس گرفتم تا بالاخره برایمان بلیت برگشت گرفت.»
از آن به بعد ورق برگشت و شهرام به خانه مسافری خود آمد و شبها جای سهیلا میخوابید تا او در این خانه هم بیجا و مکان باشد.
روایت درگیریهای سهیلا با قاچاقبران ادامه داشت. خواهرش برای کمک از آلمان به یونان رفته و با قاچاقبر دیگری از همکاران شهرام آشنا شده بود. او تصمیم گرفت تا مبلغ دیگری هزینه کند بلکه سهیلا و بچههایش به آلمان برسند. خواهر سهیلا شش هزار یوروی دیگر به این مرد داد. او البته هنوز نه پولی به سهیلا برگردانده و نه اقدامی برای رهایی این مادر و دو فرزند کرده است.
روزها و شبهای آنها هم چنان به همان ترتیب ادامه دارد. کودکان سهیلا به مدرسه نمیروند، روزها در کافینتها یا پارک به بازی مشغول هستند تا بلکه آیندهای بهتر نصیبشان شود. شبهای آنها در میان هیاهوی دیگر مسافران و شنیدن و گفتن از سفر و رسیدن به مقصدی میگذرد که هیچ از آن نمیدانند. فقط میدانند که قرار است جای بهتری برای زندگیشان باشد.
به گفته پناهجویان، بسیاری که در خانههای قاچاقبری زندگی میکنند، قاچاقبر از میان مسافرها یک نفر را به عنوان جاسوس به خدمت خود درمیآورد تا در جریان قرار گیرد که در خانهاش چه میگذرد.
سهیلا در میان روایتهایش به گریه افتاد و صورتش ناگهان جمع شد. اشکهایش روی گونههایش میریختند: «هرکس میخواهد کمکی کند، نیت دیگری دارد. عقبنشینی میکنم. هیچکس به فکر ما نیست. شوهرم اگر آدم بود، سالیان سال در مغزش این نمیگذشت که ما را تنها راهی کند. باید با ما همراه میشد. نان خالی میخوردیم اما کنار هم بودیم. بچهها آن قدر در ایران اذیت شدند که حاضر به دیپورت نیستند. من حتی به رد کردن بچهها هم فکر کردم.»
صدایش میگیرد و سکوت میکند. میپرسم یعنی بچهها را با قاچاقبر راهی کنی و خودت به عنوان «پیوندی» بروی؟ سرش را بدون کلام تکان داد. گفتم نمیترسی بلایی به سر بچههایت بیاید؟
بغض کرد. ناگهان یاد حرفهای پسرش افتاد: «یک بار که با قاچاقبر دومی دعوا میکردیم و صدایمان بالا رفته بود، پسرم ناگهان داد زد که میخواهم خودم را از بالکن به پایین بیاندازم. خودم هم یکبار به کشتن همان قاچاقبر فکر کردم؛ همین که در خانهاش هستم و آزارمان میدهند. با خودم فکر کردم اگر پولهایم را نداد، تمام وسایل را میشکنم و پاره میکنم و خودش را هم میکشم.»
سهیلا سرش را پایین میاندازد: «در ایران میخواستم به بچهام نشان دهم که از او حمایت میکنم. به او یاد بدهم که زیر بار ظلم نرود و هیچکس حق ندارد با او کارهایی را بکند که در مدرسه سر فرزندم آوردند ولی حالا تکلیفمان مشخص نیست. بچههایم هم پر از استرس ماندهاند.»
با سهیلا خداحافظی کردم. به او گفتم امیدوارم بار دیگر که به یونان میروم، او را آنجا نبینم. احساس تنهایی میکرد. میگفت: «همه فریبم دادند. خواهرم هم فریب خورد.»
نگاهش کردم، انگار بار یک عمر نارضایتی از زندگی و تلخی از کشورش و هموطنانی که پولش را خورده و رهایش کرده بودند را پشت پلکهای ورم کرده از گریهاش حمل میکرد.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
ثبت نظر