«سهراب» را از قبل میشناختم؛ مرد جوانی که در ایران روزنامهنگاری خوانده بود و برای نوشتن مقالههایش در مجلههای مختلف، تحت تعقیب قرار گرفت و از یونان سردرآورد. او زندگی پناهجویی خود را با نامی مستعار آغاز و برای به دردسر نیفتادن خانوادهاش، زنده بودنش را هم از آنها پنهان کرد.
سهراب در ترکیه و یونان میان خانههای قاچاقبران و زندان سرگردان بود و خانوادهاش در ایران برایش قبری خریده بودند و بر سر آن شیون میکردند. حالا بعد از هفت سال پناه جویی، هم چنان با آوردن نام خانوادهاش بغض میکند، میگرید و میگوید دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
او تمام مسیر خروج قاچاقی از ایران تا یونان را به تنهایی طی کرده است و الان هم به تنهایی خود ادامه میدهد؛ در خانهای دور از مرکز شهر، مقابل لپتاپ و ارتباطهای کم مجازی. شاید فقط چند نفر چهرهاش را دیدهاند که آنها هم از هویت واقعی او بیخبرند.
در خانهاش قرار گذاشتیم. با آغوشی باز پذیرایم شد و چند شب میهمانش بودم. شبهایی که با هم از پناه جویی و یونان حرف میزدیم، در میان روایتهایش خوابش میبرد. دستانش در هوا انگار تایپ میکردند و با خود زمزمههای نامفهوم داشت. نگاهش میکردم و در میان روایتهای پردردش غوطه میخوردم. هرچه بیش تر در دنیای پناه جویی یونان گشتم، مردان مجرد را تنهاتر یافتم؛ افرادی مثل سهراب. معمولا اولویت در ارایه خدمات پناه جویی در این کشور با خانوادههای بچهدار است. زنان مجرد و متاهل در رده بعدی هستند و مردان تنها، تنهاترینند.
سهراب میگوید: «سنم را بنویس ۳۰ ساله؛ طبق مدارک این جا. چه فرقی میکند ۳۰ ساله باشم یا ۳۳ ساله؟ ۲۸ بنویس اصلا. وزنم را هم بنویس که در این زندگی پناه جویی از ۸۰ به ۴۷ کیلوگرم رسیده ام. بعضیها فکر میکردند معتاد شدهام. من سلامتم را هم در کنار هرچه داشتم، از دست دادم.»
به گودی کبودمانند چشمانش خیره شدم. انگار که دیگر خودش را دوست نداشت.
یکی از روزهای سال ۱۳۹۰ بود که سهراب از اصفهان به تهران برگشت. به محل کارش مراجعه کرد اما سرایدار پیش از ورودش به او خبر داد که ماموران به دنبالش آمدهاند: «جهنم زندگی من از همان روز شروع شد. سیمکارت و باتری موبایل را درآوردم و به راه افتادم. به منزل مادرم نرفتم. با رییسم تماس گرفتم که گفت برایت پیغام گذاشتهاند هرکجا باشی، پیدایت میکنیم. زندگی مخفیانه من از همان روز شروع شد. میخواستم پنهان شوم. اولین کار احمقانهام این بود که برای تغییر قیافه، کلاهگیس خریدم. از نگرانی اینکه مزاحم دوستان و خانوادهام شوند، همان صبح ناگهان تصمیم گرفتم که نیست شوم.»
سهراب پیش از خروج از ایران، حدود شش ماه در ایران آواره بود؛ از شمال تا جنوب و غرب ایران، در روستاها زندگی میکرد. یکی از دوستان قدیمی خود را که دور از فضای سیاست بود، پیدا کرد و از طریق کمکهای مالی و مکانی او توانست مخفیانه زندگی کند: «من گم شدم. هیچکجا رد و اثری از من نیست. الان هم موبایلم را خاموش کنم، هیچکس نمیداند کجا هستم. من یاد گرفتم چه طور برای همه تمام شوم.»
خانواده سهراب چند روز اول بیمارستانهای تهران را گشته بودند. برادرش با در دست داشتن عکسی از او به مرزها رفته بود. وقتی همگی از یافتن سهراب ناامید شده بودند، خانوادهاش برایش قبری خریدند، سنگی بر آن انداختند و بر مزاری بیجسد میگریستند. آنها بارها به مراکز پلیس و دادگستریها مراجعه کرده و گفته بودند: «ایکاش شما سهراب را بگیرید تا خیال ما راحت شود که زنده است.»
سهراب بغض میکند، چشمان درشتش به اشک مینشینند، سرش را پایین میاندازد و نفسی تازه میکند.
او ۱۰ روز اول ناپدید شدنش را به تنهایی در خانه دوست قدیمی خود در شمال گذرانده بود: «۱۰ روزی که با چاقو گذشته بود. میترسیدم که اتهام جاسوسی به من بزنند و در افکار عمومی و برای خانوادهام چنین جا بیفتد. گناهی نکرده بودم اما میخواستند من را متهم معرفی کنند. برای همین فرار کردم. با چاقویی در دستانم میخوابیدم. میگفتم اگر به سرم ریختند، خودم را میکشم. بهتر از این بود که من را ببرند.»
روز بیستم مهاجرت سهراب بود که تصمیم گرفت به تهران برگردد. عابربانک اما کارت پولش را پس نداد. او مانده بود و ۷۰۰ هزار تومان. آوارگی سهراب بدون پول ادامه یافت. شش ماه گذشته بود که خسته شد. وکیلی که آشنای دوست قدیمی او بود اما به وی پیغام داد که اگر بازداشت شود، حتما ۱۰ سال حکم زندان دارد. وکیل گفته بود بهتر است از ایران برود.
پولی نداشت که قاچاقبر پیدا کند. کولهپشتی را به دوش انداخت و به ارومیه رسید. کلاهگیس را کنار گذاشت و موهایش را از ته تراشید: «فکر میکردم اگر لب مرز بازداشت شدم، بگویم کارگر افغانستانی هستم تا حداقل به افغانستان دیپورتم کنند!»
سهراب بعد از کمی سکوت ادامه داد: «دوست قدیمی من اقوامی در مناطق مرزی داشت که به قاچاق انسان مشغول بودند. در ترمینال به دنبالم آمد و من را میان خانههای اقوامش نگهداری کرد.»
قرار شد که سهراب همراه گروهی از مسافران قاچاق شود و بیسروصدا کنار آنها قدم بردارد. پنج روز بعد از اقامت در ارومیه، باید به سمت ترکیه راه میافتادند: «اوایل تابستان بود. مسیری که آمدم، پر از دره بود. بعد از چند ساعت پیادهروی، ما را سوار ون کردند و در یکی از شهرهای مرزی ترکیه داخل طویلهای انداختند. بعد از دو روز راهی استانبول شدم.»
قاچاقبر ارومیه در استانبول قاچاقبر دیگری را معرفی کرده بود: «در مصاحبه پناهندگی یونان از من پرسیدند چرا در ترکیه نماندم. ترکیه برایم حس ایران را داشت. نمیخواستم. به هر حال، هممرز با ایران است و سیاستهای ترکیه را هم میشناسیم. پناه جوی ایرانی در ترکیه حس امنیت ندارد. پرس و جو کردم که چه طور میتوانم از این حس ناامنی هم فرار کنم. فهمیدم یا باید زمینی راهی شوم یا دریایی. باز هم همراه گروهی از مسافران به راه افتادم تا زمینی به یونان برسم.»
در مسیر قاچاقی ترکیه به یونان از راه زمینی، رودخانهای وجود دارد که قاچاقبرها قایقهای خود را در آن پارک و مسافرها را راهی میکنند و دوباره برمیگردند. وقتی قاچاقبر گروه مسافرانش را راهی می کرد، سهراب در کانالی نزدیک آن رودخانه پنهان شده بود. حشرات مختلف تمام صورت و بدنش را زخمی کرده بودند. به او گفته بودند راه ترکیه تا یونان فقط دو ساعت است. برای همین او یک بطری آب و دو شکلات همراه داشت. گرمای تابستان به رودخانه تابیده و ظهر شده بود. اطراف رودخانهای را که به رنگ سبز میگرایید، درخت پوشانده بود. تنها صدای موجود، صدای حشرهها و جیرجیرکها بود. سهراب از کانال خارج و سوار یکی از قایقها شد و پارو به دست گرفت: «لحظه عجیبی بود. وسط رودخانه بودم. سرم را برگرداندم که ناگهان مثل فیلمها، سنجاقکی چشم در چشمم شد. نمیدانم چه قدر طول کشید که خشک شدیم مقابل هم.»
او نقشهای از مسیر را پرینت کرده بود و در دست داشت. ۱۲ ساعت از زمان حرکتش گذشته بود که وارد خاک یونان شده بود: «چهار روز راه رفتم. چهار روز مردم و زنده شدم. نه آبی داشتم و نه غذای. شب سوم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. در مزرعههای اطراف میگشتم و سبزیجات کال میخوردم. رسیدم به وانی پر از آب. سرم را فرو کردم و قلپ قلپ نوشیدم. سرم را آوردم بالا، دیدم وانی بود که گاوها از آن مینوشیدند. لحظهای هم فکر نکردم، دوباره سرم را در آب فرو بردم. بطری خود را هم از همان آب پر کردم. هر بلایی سرم میآمد، بهتر از تشنگی بود.»
روز چهارم سهراب به خانههای شهری رسیده بود. خانوادههای یونانی انگار همیشه منتظر پناه جوها هستند. برایش آب و غذا آورده و به او جا داده بودند تا استراحت کند. بعد از چند ساعت، سهراب به کنار خیابان رفته، سوار اتوبوسی شده و به آتن رسیده بود.
در آتن اما پر بود از پناه جو و پلیس. سهراب هم هیچ مدرک قانونی نداشت. چراغهای گردان پلیس یکی از ترسهای همیشگی مسافران غیرقانونی این شهر است: «به هر حال پلیس است. من یاد گرفتم برای رفتن به یک سوپرمارکت، از هر پلیسی مسیر را بپرسم. اگر از آنها دوری کنی، به تو شک میکنند. حتی اگر در خانه مسافری هم باشی، باز هم میترسی. چراغهای پلیس که در کوچه به گردش درمیآید، هر لحظه منتظری که بریزند و تو را بگیرند. همسایهها گاهی خانههای مسافری را لو میدهند.»
در آتن که قدم بزنید، هم با قاچاقبران مواجه میشوید و هم با هزاران مهاجر سرگردان. سهراب پس از گشتی در شهر، توانسته بود در خانه چند کُرد و عرب جایی برای خود داشته باشد. شش ماه اول زندگی در یونان برای او چنین گذشت؛ بدون قاچاقبر، بدون پول. اما یک ماه از این مدت را در خانهای تنها گیر افتاد: «همانجا بود که از بین رفتم. دوست قدیمی ماهیانه ۲۰۰ یورو برایم میفرستاد. خانهای پیدا کردم که هفتهای ۵۰ یورو میگرفت. فاصله میانداختم میان هفتهها و گاهی در خیابان شب و روز میگذراندم. نمیتوانستم به دوستم بگویم 10 یورو بفرست که همان من را نجات میدهد. در خانه برق نبود، غذا نبود و پولی نداشتم. کپسول گاز هم نبود. همهچیز سرد و تاریک بود. پناهندگی همین است؛ گرسنگی، سرما و تاریکی، بیهیچ امیدی به آینده. گذشته و داشتههایت را از دست دادهای. حتی لباسی برای پوشیدن و گرم کردن خودم نداشتم. تمام آن یک ماه را نان و آب خالی خوردم.»
استرس و ترس همراه همیشگی پناه جویان است. آنها میترسند. از دست دادن جا و مکان برایشان ترسناک است. اگر از خانه مسافری راهی سفر شوند، میترسند که در صورت عدم موفقیت، وقتی برمیگردند، همان چند متر جا را هم از دست داده باشند: «از جایی که ایستاده ای هم میترسی. اگر روی دو پا ایستادهای و همان مقدار جا داری، می ترسی که زیر پایت هم خالی شود. پناهندههایی هستند که مقصد و برنامه مشخص و پول و چشمنگران و منتظر دارند و آش پشتپا برایشان پخته شده است. اما گروهی هم هستند که همه چیزشان را از دست دادهاند. پناهندگی اصولا بیپناهی است. ما بیپناهیم. هیچ آغوشی پذیرای تو نیست.»
تمام آن یک ماه، سهراب روزها و شبها را میشمرد. گاهی هم تاریخ از یادش میرفت. از نان خالی و آب سیر شده بود و آب بالا میآورد. تا بالاخره سر ماه رسید و ۲۰۰ یورو ماهیانه را دریافت و آن خانه تاریک را ترک کرد. از طریق همان دوست قدیمی، قاچاقبری پیدا کرد که حاضر بود در ازای هزار یورو، او را از راه دریا راهی ایتالیا کند. سهراب به همراه ۶۰ نفر، سرپایی در ون ایستاد و راهی شد. آنها به سمت بندر «کمونزیا» به راه افتادند. زمستان شده بود. ون کنار جاده ایستاد و سهراب فهمید وقتی در باز شد، باید دستانش را پشت سرش بگذارد، پیاده شود و روی زمین بخوابد.
در زمستان قیمتهای قاچاقبران ارزانتر است: «شب بود. پلیسها ما را روی زمین خواباندند. چراغ قوه روی سرمان میانداختند. انگار جنایت کار گرفتهاند. ما پناهندههای بدبختی بودیم. از پشت به ما دست بند زدند. دو ساعت به همان شکل در سرمای زمستان روی زمین خوابیدیم. توهینها و تحقیرهای فاشیستیشان را با گوشت و پوست حس میکردم. همه ما را به بازداشتگاهی بردند و ۶۰ نفرمان را در اتاقی شش متری نگه داشتند. گرسنه بودیم. برای همه ما ۲۰ غذا آوردند که سر آن دعوا شد. انگار همین را میخواستند. من بچه مثبتی هستم، فکر میکردم اگر جلوی در آرام بایستم، کاری به من ندارند. اما در باز شد و نیروهای ضدشورش با فحش و باتوم به سرمان ریختند. اولین پلیس با دست من را به دیوار سیمانی کوبید، صورتم را به سیمان چسباند و کشید. گوشت صورتم کنده شد و ابرویم شکست.»
سهراب دست برد به ابروی چپش. جای شکستگی هنوز بر آن نمایان بود. پلیس ضدشورش یونان به جان پناه جوها افتاده و همه را مورد ضرب و شتم قرار داده بود. آنها را سوار اتوبوس کرده و به سمت بازداشتگاه دوم برده بودند؛ سالنی که ۱۰ سلول داشت و در هر سلول دو نفر به سر میبردند. هماتاقی سهراب، مردی پاکستانی بود که گفته بود میتواند برای تسکین دردهایش از پلیس دارو بخواهد. سهراب دستش را بیرون از میلهها برده و پلیس سر رسیده و به صورت خونین او خیره شده و فحشی نثارش کرده و بدون دادن مسکن، رفته بود. خیال کرده بود سهراب از اشرار است.
قصه آوارگی سهراب هنوز تمام نشده است. سالهای سختی انتظار او را میکشید. اتوبوسی دیگر به بازداشتگاه دوم آمده و مسافران را سوار کرده بود. اتوبوس هر از گاهی مقابل ساختمانی میایستاد و تعدادی را پیاده میکرد. داخل اتوبوس به بیرون دید نداشت. سهراب فکر میکرد قرار است او را به آتن ببرند. نوبت پیاده شدنش رسیده بود. به او گفته بودند دستانت را بالا بیار و یک پتو، شامپو، خمیردندان و مسواک به او داده بودند. تا ورودی ساختمان، پلیسها مثل تونل ایستاده بودند: «انگار وارد سرزمین زامبیها شده بودم. آدمها پتو روی خود انداخته بودند و دمپاییهایشان روی زمین آسفالتی خرخر میکرد. دور هم میچرخیدند. ساختمانی دو طبقه مقابلم بود و دیوارهایی که با فنس و سیمخاردار پوشیده شده بودند. تازه فهمیدم در زندان هستم.»
سهراب ۱۸ ماه در این زندان بازداشت موقت بود
طبق قوانین اروپا، هر متهمی که بازداشت میشود، باید طی کم تر از ۲۴ ساعت تفهیم اتهام شود. اما هیچکس پاسخی به سوالهای سهراب نمیداد. او بعد از ۱۸ ماه تحمل این زندان که نامش بازداشتگاه موقت بود، تازه فهمیده بود که متهم است به ورود غیرقانونی. جرم سهراب، پناهندگی عنوان شده بود: «مسافران مقابل چشمهایم مریض میشدند و میمردند. حسن روی تخت کناری من بود. اُوِردوز دارویی داشت. کبدش از کار افتاد. تمام تنش کهیر زده بود. در اغما بود که ما اعتصاب غذا کردیم، پتوها را به آتش کشیدیم و شیشهها را شکستیم تا بالاخره آمدند و حسن را بردند. بعد از سه روز، پلیس به دنبال وسایلش آمد و گفت حسن در بیمارستان مرده است. به حسن خواندن و نوشتن یاد داده بودم. مردن در کمپ آسان است. کافی است از دیواری بالا بروی و دستانت را رها کنی. با صورت به آسفالت میخوری و همه آوارگیهایت تمام میشود. چند ساعت روی زمین میمانی و پناهجوها بیتفاوت از کنار جنازهات رد میشوند. در پناهندگی، مرگ همراه با تو قدم میزند.»
تصویری از زندانی که سهراب در آن نگهداری میشد
بعد از ۱۸ ماه که سهراب را به دفتر زندان بردند، داستانش را تعریف کرد. به او گفتند تو سیاسی هستی و نباید در این جا باشی، وسایلت را بردار و برو: «خیلی درد داشت. ۱۸ ماه نفهمیدم چرا من را نگه داشتهاند. وقتی گفتند آزادی، گفتم میشود نروم؟ کجا میرفتم؟ آنجا پتو داشتم. دوباره باید آواره میشدم. هیچ امیدی به هیچی نداشتم.»
روزگار سهراب در زندان تمام شده بود. یکی از پناه جوها از داخل زندان با مسافری دیگر هماهنگ کرد و سهراب نزد آنها رفت. تصمیم گرفت بار پناه جویی را زمین بگذارد و دیگر فرار نکند. میخواست یاد بگیرد که یونان را با همه دردهایی که به او داده است، دوست بدارد. قاچاقبرِ آخری پولش را پس نمیداد. به او گفت حاضر است بانک را هک کند. قاچاقبر خوشحال شده و سهراب از او لپتاپ خواسته بود. قاچاقبر برایش تهیه کرد. حالا لپتاپ داشت و میخواست زندگی از سر بگیرد؛ با صورتی شکسته، چشمانی گود رفته و تنهایی که دیگر با آن رفیق شده بود. خودش میگوید در تمام مدت زندان، شب و روز نمیخوابیده است.
اما قبل از شروع زندگی، باید با خانوادهاش صحبت میکرد. اپلیکیشن روی موبایلش را روشن کرد. تماس تصویری بود. مادرش آن سوی خط صورت پسرش را بعد از چند سال میدید. تماس تصویری آنها فقط گریه بود. هر دو طرف میگریستند.
از سهراب پرسیدم آیا در این سالها هیچوقت پشیمان شده بود؟
- از خروجم پشیمان نیستم. پشیمانم که قبل از خروجم، خانوادهام را ندیدم. بدون خداحافظی راهی شدم. هیچوقت مادرم را در آغوش نگرفتم که بگویم این آخرین وداع است. من عجله کردم. حداقل میتوانستم یکبار آنها را ببینم.
باز هم بغضی که به اشک نشست، روایتش را قطع کرد. بعد از نوشیدن آب گفت: «از بار دوم که تماس میگرفتم، مدام میگفتم همه چیز خوب است و من راحت هستم. دروغ میگفتم. دروغ گفتن تلخ است اما چارهای نداری. تمامی موهای پدرم سفید شده بود. آنها هم من را میدیدند که به شدت لاغر شدهام و صورتم افتاده است. میرفتم کنار پنجره تا نور باعث شود خوب من را نبینند. به آنها میگفتم شکم آورده بودم و رژیم گرفتم اما همه تنم لاغر شده است.»
سهراب بلند میشود، دستم را میگیرد و با خودش به آشپزخانه میبرد. کابینتها را باز میکند. مملو از مواد خوراکی هستند: «به گرسنگی فوبیا پیدا کردهام. حالا که کار میکنم و درآمد دارم، مدام فکر میکنم باید مواد غذایی ذخیره کنم. اما از بازداشت و زندان و کمپ دیگر هراسی ندارم. خب، زندانیام کنند. زندگی در زندان هم پیش میرود. دیگر وابستگی به هیچچیز ندارم. دوست دخترم را هم از دست دادم. دوستان اندکی دارم که با آنها حرف میزنم اما از دست دادنشان برایم مهم نیست. باشند هستند، نباشند هم نیستند. حتی نوع کارم هم دیگر برایم مهم نیست. من تراکت پخش کردم، کارگری کردم و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم که بخواهم برایش نگران باشم.»
شب شده بود. گفت بلند شو برویم در شهر قدمی بزنیم. رفتیم به سمت مناطق توریستی. صدای موسیقی در فضا پیچیده بود. رستورانها شلوغ بودند و توریستها کباب به دندان میکشیدند. بیخانمانها اطراف همین مناطق توریستی روی زمین خوابیده بودند. سری به اطراف چرخاندیم که گفت: «دیگر هیچچیز من را شوکه نمیکند.» پرسیدم آرزویی دارد؟ چشمانش باز به اشک نشستند و گفت: «فقط یک بار دیگر خانوادهام را از نزدیک ببینم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
ثبت نظر