صبح زود، بعد از یک ساعت پرواز، به جزیره «لسبوس» رسیدم، فرودگاه کوچکی که تا چشم کار میکرد، اطرافش را آب گرفته بود. آفتاب بر آبی دریا میدرخشید؛ همان دریایی که قرار است قایقهای مهاجران را به ساحل برساند اما به آرامگاه بسیاری از مسافرانش تبدیل شده است.
هواپیما در باند ساحلی بر زمین جزیرهای نشست که خروج از آن برای پناهجویان ممکن نیست مگر با داشتن مجوز ورود به آتن که ممکن است دریافت آن، سالها به طول انجامد.
سوار تاکسی شدم. راننده پیشنهاد داد به جای رفتن به هتل، در خانههای شهری اتاق کرایه کنم. به مرکز شهر رفتیم. کوچههای سنگفرش و ساختمانهای رنگارنگ را پشتسر گذاشتیم. پیرزنی با قامتی خمیده منتظرمان بود. اتاق کوچکی داشت با هوایی نمزده. چند ساعت تا قرار با رابطم مانده بود. کوچهپسکوچههایی را که به دریا ختم میشدند، قدم زدم. دو طرف پر بود از مغازههای محلی که کنار برندهای معروف قرار گرفته بودند. انتهای خیابان وصل میشد به رستورانهای ساحلی با مشتریهایی جوان و شاد که غرق گپ، در فضایی پر از موسیقی به سر میبردند.
هنوز هیچ اثری از دنیای پناهجویی نبود تا رابطم از راه رسید. حاضر نشد در رستوران همراه ما شود. انگار خودش را از ساکنان این جزیره عقب میکشید.
روبهروی رستوران، ایستگاه اتوبوس قرار داشت. به مرور بر جمعیت منتظر در ایستگاه افزوده میشد. ما هم از مسافران بودیم. با بلیت یک یورویی سوار بر اتوبوسی شدیم که قرار بود ما را از مرکز شهر ساحلی «میتیلینی»، به کمپ «موریا» ببرد. زنان و مردان از ملیتها و نژادهای مختلف مسافر اتوبوس بودند. جمعیت با باز شدن در اتوبوس، بیهیچ نظمی یک دیگر را کنار میزدند و سوار میشدند. از درگیریهای شبانه کمپ موریا زیاد شنیده بودم اما انگار از همین قدم اول خود را به رخ میکشید؛ جنگ بقا.
دعواهای شبانه در کمپ موریا جزیره لسبوس
بعد از عبور از تپهها و سربالاییهای پشتسرهم، به منطقهای رسیدیم مملو از جمعیت پناهجو که درهم موج می زدند. کودک، زن و مرد، پیر و جوان در رفتوآمد بودند. با رابطم از راه مخفی و نه در اصلی وارد کمپ شدیم. چادرها بینابین کانکسها، راه را بند آورده بودند؛ کمپی که بیش از ۱۰ هزار پناهجو را در خود جای داده بود با تنها یک کانتینر غذا.
یکی از پناهجوها می گفت: «فقط کافی است صف غذا را ببینید و دعواهای میان پناهجوها را، نیازی به دانستن چیز دیگری از موریا ندارید.»
کمپ موریا در جزیره لسبوس یونان
مقابل کانکس پناهجوهای ایرانی ایستادیم تا رابطم با ساکنان آن هماهنگ کند. گوشه چادر کنار در کانکس بالا رفته بود و کودکی شش ماهه گریه میکرد. پدرش به فارسی سعی در آرام کردنش داشت. کودک را در آغوش گرفتم. از گرما و نیش پشهها بیتاب شده بود. در کانکس که باز شد، خنکای کولرگازی بیرون زد. همراه با کودک وارد کانکس شدم. کمی آرام گرفت. نزدیک به ۲۵ پناهجوی فارسیزبان که بیش تر ایرانی بودند، حلقه زده بودند و پذیرایم شدند. با نگاههای تردیدآمیز دنبالم میکردند و پچپچهایشان حاوی سوالهای بسیار بود: «او کیست؟ از کجا آمده؟ دنبال چیست؟»
به گوشم رسید که یکی از آنها گفت: «لابد خبرنگار است.»
هرکس همانجا که ایستاده بود، بر زمین نشست. پسر جوان افغانستانی چای برایم آورد. پرسیدم: «اینجا چه خبر است؟»
گاهی تکتک و گاهی همزمان صحبت میکردند: «شبها آرامش نداریم. در کانکسها که قفل نمیشود. یکدفعه دعوا میشود و حمله میکنند داخل کانکس. پلیس هم دخالت نمیکند تا وقتیکه دعواها تمام شود. با چوب و چاقو به هم حمله میکنند. دعوای اصلی بین افغانستانیها و آفریقاییها است. افغانستانیها از ما انتظار دارند که در دعوای آنها همراهیشان کنیم. سوال نمیپرسند. در باز میشود و حمله میکنند و مجبوری همراهیشان کنی.»
پسر افغانستانی حاضر در جمع هم این حرف را تایید میکرد.
یکی از مسافران که با برادر دو قلویش راهی یونان شده بود و مدت ۲۱ ماه بود که در کمپ موریا به سر میبرد، سخنور خوبی بود: «یکی از بچهها شش ماه است که در زندان به سر میبرد. نمیخواست در دعوا شرکت کند. رفت و در دستشویی پنهان شد. دعوا که تمام شد، بیرون آمد اما پلیس او را گرفت و به زندان برد. هیچکس خبری از او ندارد. حتی نمیدانیم کی آزاد میشود.»
چسبیده به چادرها و کانکسهای پناهجویی، زندان موریا قرار داشت؛ آنسوی سیمخاردارهایی که سرتاسر دیوارهای کمپ را پوشانده بودند.
چادرهای سازمان ملل به عنوان سرپناهی برای پناهجویان
تعدادی از مسافران روی تختهای خود خوابیده بودند. پسر جوانی از تخت پایین آمد و بدون حرف به سراغ چای رفت. یکی از پناهجوها گفت: «ببین چه قدر عصبی است. همین امروز صبح زن و بچهاش حرکت کردند اما پلیس مرزی در دریا آنها را بازداشت کرده است و معلوم نیست چه بر سرشان میآید.»
پسر جوان چای را ریخت و بدون حرفی به تخت خود برگشت.
یکی دیگر از پناهجوها ظرف غذایش را آورد و جلوی من گرفت: «فقط از این برنج بخور. اگر توانستی بجوی، جایزه داری. گوشتشان را که چنگال میزنی، کرم از آن بیرون میآید. مگر ما چه کردهایم که باید اینجا زندانی باشیم؟ ما میخواستیم وضعیت زندگیمان بهتر شود، حالا این غذا را جلوی ما قرار میدهند. برنجش را باید در کانکس دوباره بپزیم. گوشتها را هم دور میریزیم.»
مرد جوان دیگری از روی تخت نیمخیز شد و با صدای بلند گفت: «الان سه ماه شده که اینجا هستم. غذا و دعوا مشکل ما نیست، فقط یک نفر پیدا شود و بگوید تا چه زمانی باید اینجا بمانیم. چرا هیچکس جوابی به ما نمیدهد. زن و بچهام الان ایران هستند و منتظر من. شما نمیدانید چه قدر طول میکشد تا ما خلاص شویم؟»
هیچ جوابی برای سوالش نداشتم. با تاسف سرم را پایین انداختم و گفتم: «تا جاییکه میدانم، معلوم نیست. بستگی به شانستان دارد. شاید چند ماه، شاید هم بیش تر.»
سوالم را خطاب به همه پرسیدم: «وقتی با قاچاقبر به راه افتادید، به شما نگفتند که به کجا میآیید؟ اصلا میدانستید شرایط جزیره لسبوس چیست؟»
یک نفر پوزخندی زد، دیگری سری تکان داد و سرانجام مردی با ریش بلند که خودش را پناهجوی سیاسی میخواند، گفت: «هیچکس به ما اطلاعاتی نداد. قاچاقبر گفت 20 دقیقه در دریا میرانید و از ترکیه به اروپا رسیدهاید. تا از قایق پیاده شدیم، پلیس ما را بازداشت کرد و به این کمپ آورد. مدتها در چادر میخوابیدم و تخت نداشتم تا بالاخره تختی به من دادند. الان سه کانکس پر از ایرانی در این کمپ هست.»
حالا نوبت آنها بود که سوالهایشان را بپرسند: «جلوتر چه خبر است؟ شما از قوانین چیزی میدانید؟ ما که انگشتنگاری شدهایم، چه بر سرمان میآید؟»
برای آن ها از «قانون دوبلین» گفتم که اگر در اتحادیه اروپا انگشتنگاری شوند، در هر کشوری از این اتحادیه درخواست پناهندگی بدهند، به همان کشور که اثر انگشت دارند، برگردانده میشوند. برای آن ها توضیح دادم که یونان هم به تازگی به این مجموعه پیوسته و در قبال کمک مالی بیش تر، قرار است وضعیت پناهجویان را سامان دهد. صدای خنده و پوزخندهای ناامیدانه به هوا رفت. صدایی از میان جمعیت گفت: «یونان فقط از ما سوءاستفاده میکند تا پول دربیاورد و ورشکستگی اقتصادی خود را سامان دهد، نه وضعیت ما را.»
برای مهاجران آن کانکس از تشدید قوانین ضدمهاجرتی در کشورهای اروپای غربی گفتم. شوکه شده بودند. صدایی گفت: «چه کاری است؟ خب به ایران برگردیم. ما اینجا رویمان نمیشود به خانوادههایمان بگوییم در چه شرایطی هستیم. بعضی اوقات تا میتیلینی میرویم و کنار ماشین های مدل بالا عکس میگیریم و در فیسبوکهایمان میگذاریم که بگوییم شرایط خوبی داریم. هیچکس نمیداند در این نقطه از جهان چه بر سر ما میآید. حتی اگر بمیریم هم کسی به دادمان نمیرسد.»
یکی از پناهجوها که نزدیک به یکسال بود در این کمپ به سر میبرد، ناگهان گفت: «مگر چند ماه پیش پسر افریقایی نمرد؟ مگر کسی به دادش رسید؟ اصلا نفهمیدیم جنازهاش را کجا بردند و چه بر سر او آمد.»
کف کانکس نشسته بودیم و کودک شش ماهه مقابلم روی زمین بازی میخواست. پدرش به دنبالش آمد. پرسیدم چرا در کانکس به آنها جا نمیدهید؟ بچه از گرما بدنش کهیر زده است.
یکی از مردان مهاجر گفت: «چند وقت پیش آن ها را آوردیم داخل کانکس. چند شب پیش ما بودند. اما بعد متوجه شدیم که مادر بچه مشغول جمع کردن امضا است که چرا مردان مجرد کانکس دارند و خانوادهها در چادر میخوابند. بحثمان شد. دیدیم اگر بخواهیم باز هم راه شان دهیم، کانکس را از دست میدهیم. اینقدر نمکنشناس بودند.»
از پناهجویی به پناهجوی دیگر سر میچرخاندم. درد و دلهایشان را پایانی نبود. انگار میان دریا، به جزیره مصیبت پا گذاشته و سرگردان آنهمه روایت دردناک شده بودم.
یکی دیگر از پناهجوها ادامه داد: «ما اینجا هیچچیز نداریم. پول هم نداریم که به شهر برویم. پیاده هم راه سراشیبی و سربالایی است و باید ساعتها راه برویم. برای همین به شهر نمیرویم. نیم ساعتیِ اینجا یک کلیسا هست که گاهی به آن جا میرویم. با فاصله نیم ساعت دیگر هم یک باشگاه است که مثلا برای ما راهاندازی شده ولی فقط چند تا دمبل دارد. آنجا هم باز خودمان هستیم. ما دقیقا در یک جزیره حبس شدهایم و صدایمان هم به هیچکجا نمیرسد.»
ساعت شام رسیده بود. پناهجوها میخواستند آماده صف بستن شوند؛ آنهم با استرس دعوایی دیگر در شب. با هم بلند شدیم. یکی از آنها گفت: «فقط صف غذا را ببین.»
با تکتکشان خداحافظی کردم. شماره تلفن رد و بدل کردیم که وقتی از یونان خلاص شدند و به مقصد رسیدند، با هم در تماس باشیم. از کانکس بیرون آمدم. از لابهلای چادرها گذشتم و از دور مهاجران رنگارنگی را دیدم که در همهمه کودکان، مشغول صف بستن مقابل کانتینر بودند. به مرور جمعیتشان افزوده میشد. رابطم گفت: «فقط تلفن خود را جمع کن. متوجه شوند که عکس یا فیلمی گرفتی، کتک میخوریم.»
تلفن را در کیفم گذاشتم و ساکت گوشهای ایستادم. تا چشم کار میکرد، پناهجو بود و لابهلای آن ها کودکان سر و صدا میکردند. رابط گفت: «باید برویم، الان مسوولان کمپ میآیند. من جلو میروم و تو قدمهایت را با من هماهنگ میکنی.»
چند بار میان حاشیه دیوارها پنهان شدیم. سرپایینی را رد کردیم. میخواستیم به نقطه صفر جزیره برویم؛ همانجا که پناهجویان این کمپ اولین قدمشان را بر خاک اروپا نهاده بودند.
سوار بر اتوبوس، به همراه یکی از پناهجویان به مرکز شهر برگشتیم. راننده اتوبوس حاضر نبود قبول کند که من بلیت پناهجو را دادهام و میخواست از او هم یک یورو بگیرد. بحثمان شد. یک یورویی را پرت کرد سمت من و به زبان انگلیسی گفت: «بیا. مشکل تو همین یک یورو بود؟»
مشکل من نبود. اما برای پناهجویان، یک یورو هم مبلغی است .
در مرکز شهر چرخی زدیم. پای روایتهای پناهجویانی نشستم که قصههایشان را در گزارشهای بعدی روایت خواهم کرد. به کافه «پی» رفتی؛. کافهای محلی که میگفتند مهاجرپذیر است. دیگر خبری از آن رستورانهای شیک ساحلی نبود. در پسکوچهای، کافهای با صفا با کادری خوشرو پذیرای ما شدند. منتظر بودیم شب به نیمه برسد که حرکت کنیم. میزهای کناری پر بودند از پناهجوهای ایرانی و غیرایرانی. وقت رفتن فرا رسید.
میخواستیم از میدان شهر تاکسی بگیریم تا ما را به مرز ببرد. صدای راننده تاکسی بر سر رابطم که پناهجو است، بالا رفت: «اول پول را میدهید، بعد سوار میشوید.»
مسیر رسیدن از میتیلینی به نقطه صفر مرزی جزیره لسبوس
خودم را به سرعت به تاکسی رساندم و پول را نشانش دادم. آرام گرفت: «معذرت می خواهم. این پناهجوها سوار میشوند و پول نمیدهند.»
انگار که در سرزمینی دیگر قدم برمیداشتم. در و دیوار و آدمهای جزیره دل خوشی از پناهجویان نداشتند و از آنها فاصله میگرفتند. پناهجوها هم محلههای خودشان را داشتند و فاصله ایجاد شده را رعایت میکردند. جزیرهای که ساکنانش فرسنگها از هم فاصله داشتند.
بعد از یک ساعت، به مرز رسیدیم. همان ساحلی که پناهجوهای کمپ برایم گفته بودند. چراغهای شهرساحلی ترکیه را میتوانستیم به راحتی ببینیم. حتی اپراتور تلفنم روی خط ترکیه افتاد. ناوها و گشتهای دریایی ترکیه هم با چشم قابل رویت بودند. «آیوالیک» بود، در ازمیر ترکیه.
کنار ساحل نشستیم. چراغهای دو کافه روشن بودند و صاحب آن مدام ما را میپایید. رابطم خاطراتش را تعریف میکرد. رو به ترکیه ایستاد و دقایقی در سکوت خیره به آب ماند. برگشت به سمت من و گفت: «دو سال و نیم پیش از همین مسیر به لسبوس آمدم. این چراغ چشمکزن قرمز را میبینی؟ قاچاقبر بدون جلیقه نجات سوار بر قایقمان کرد و گفت به سمت همین چراغ میروید و به اروپا میرسید. حالا دو سال است که اینجا حبس شدهام.»
صاحب کافه از دور داد زد که اینجا چه میکنید. به سمتش رفتم. با پرخاش گفت کجایی هستی؟ کارتم را نشانش دادم و گفتم از فرانسه آمدهام. باور نکرد. با چند کلمه فرانسوی جوابش را دادم. گفت: «الان با پلیس تماس میگیرم.»
به گوشه ساحل برگشتم در انتظار پلیس! بعد از نیم ساعت، مردی ایرانی با قدی بلند و عرقگیر و شلوارک به سمتمان آمد. تا به ما رسید، گفت: «ببخشید، اشتباه شده.»
میخواست برود که جلویش را گرفتم:
شما پلیس هستی؟
- خیر. من نیروی داوطلب هستم که مهاجران را از آب میگیرم.
این آقا چرا با شما تماس گرفت؟ قرار بود پلیس بیاید.
- اشتباه کرده. فکر کرده شما مزاحم هستید. اینجا معمولا با من تماس میگیرند. من اقامت سوئد دارم.
یعنی از سوئد آمدهاید اینجا پناهجو از آب بگیرید؟
- بله!
نمیخواست مکالمه را ادامه بدهد. مدام به سر و صورتش دست میکشید. معذب بود. به سرعت از ما جدا شد و به کافه رفت و در آن نشست. ساعت نزدیک سه صبح شده بود.
رابطم برایم توضیح داد: «تمام این کافهها به قاچاق مشغولاند و مسافر دارند. آن ها با قاچاقبرهای ترکیه در تماس هستند. به محض رسیدن مسافر، به قاچاقبرهایشان خبر میدهند. این آقا هم حتما قاچاقبر است. خیلی از قاچاقبران هستند که اقامت کشورهای اروپایی دارند اما پول اینجا است. احتمالا نشستن ما اینجا باعث شده است بترسند و مجوز حرکت به همکارشان را در ترکیه ندهند.»
تا صبح بر ساحل نشستیم و درباره قاچاق انسان، شرایط جزیره لسبوس، کمپ موریا، نیروهای داوطلب و هرچه مربوط به دنیای پناهجویی بود، صحبت کردیم. صبح شده بود. احساس میکردم در زندان به سر میبرم. میخواستم سریعتر از آن جزیره رها شوم. به پاسپورتم نگاه کردم که در کمپ، پناهجوها آن را دست به دست میکردند و زیر لب «خوش به حالت» میگفتند.
به سمت مرکز شهر میتیلینی برگشتیم. همانجا بلیت برگشت خریدم. زمان زیادی نداشتم. باید به قرارهای بعدی در آتن میرسیدم. از کنار ساحل که رد شدیم، رابطم کشتیها را نشان داد که مسافران سعی میکنند با سوار شدن بر آنها، از این زندان به وسعت یک جزیره خلاص شوند. اما هربار بازداشت میشوند و مدتی به زندان میروند و باز دوباره موریا.
به سمت فرودگاه رفتم. در میان همه آنچه از این جزیره دیده بودم، یک تصویر تا آتن من را همراهی میکرد. از موریا که خارج میشدیم، مردی آشفتهروی، با موهایی بلند، لباسی پاره، پابرهنه مقابل کمپ راه میرفت و زیرلب حرف میزد. یکی از پناهجوها با دست او را نشانم داد: «میگویند پنج سال است که در جزیره و کمپ زندگی میکند. بارها زندانی شده و ماههای زیادی در کمپ بوده است. حتی میگویند به او برگه مجوز رفتن به آتن دادهاند اما پاره کرده و نرفته است. دیوانه شده. کسی دیگر با او کاری ندارد. این موریا همه ما را دیوانه میکند.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
ثبت نظر