«همین دو هفته پیش بود که به خودکشی فکر کردم. گفتم میمیرم و راحت میشوم. میخواستم یک قایق بردارم و به سمت ترکیه برگردم. یا میرسیدم، یا میمردم. فقط میخواستم این روزها تمام شوند؛ روزهایی که حالا سه سال شده اند. میخواستم مرگم را به جان بخرم. کاری نکردم، فقط فکر کردم. زندگی اینجا تکراری شده. میخوابی و بیدار میشوی، سیگار و چای و غذا و دوباره همهچیز از اول؛ بدون هیچ چشماندازی به آینده.»
وقتی به جزیره «لسبوس» رسیدم، با «امیر همپای» قرار داشتم. برادر کوچکتر «آرش» که داستانش را روایت کردیم. امیر حالا سه سال شده که در جزیره لسبوس گیر افتاده است؛ جزیرهای که خروج از آن فقط با مجوز دولت یونان امکانپذیر است. همان جزیرهای که کمپ «موریا» در آن واقع شده و سازمانهای حقوق بشری هر سال درباره وقوع فاجعههای انسانی در آن هشدار میدهند. پناهجویان حتی اگر در کمپ هم نباشند، اجازه خروج از جزیره را ندارند.
درخواست پناهندگی امیر دو بار رد شده است. یک بار هم یونانیها او را سوار بر کشتی دیپورتیها کرده بودند که برادر و وکیلش سر رسیدند و مانع از این اقدام شدند. او سالها منتظر است؛ انتظاری که هیچ از پایانش نمیداند. میگوید: «دولت یونان من را در جزیره نگه داشته است تا انتقام فعالیتهای حقوق بشری برادرم را بگیرد.»
امیر و آرش سه سال پیش با قایق به جزیره لسبوس رسیدند. قاچاقبر به آنها هیچ اطلاعاتی درباره جزیره نداده، فقط گفته بود: «بعد از ۲۰ دقیقه به اروپا میرسید!»
امیر هفت سال داشت که پدرش را یک بسیجی جوان در محلهشان در تبریز کشت و بعد از آن برادرش را هم جلوی در منزلشان به دار آویختند: «فقط به یاد دارم که خیلی ناراحت بودم. نگذاشتند برای تدفین پدرم سر خاکش بروم. بعد از کشته شدن برادرم بود که به تهران رفتیم. سال سوم راهنمایی را در تهران میخواندم. با اینکه درس میخواندم اما پرش افکار داشتم. خاطرات گذشته در روحیهام تاثیر گذاشته بودند. نمیتوانستم به درسم ادامه دهم. تا دوم دبیرستان خواندم و سال ۱۳۸۵ ترک تحصیل کردم. شوقی به درس و مشق نداشتم. اصلا تمرکزش را هم نداشتم.»
او بعد از ترک تحصیل، مدتی در طلاسازی کار کرد، بعد ماساژ یاد گرفت و ماساژٓور شد. اما همه را کنار گذاشت و به فعالیتهای حقوق بشری روی آورد. موسسهای خیریه راه انداخت که به روایت خودش، لوازم و امکانات زندگی برای خانوادههای محروم و فقیر فراهم یا جهیزیه برای دختران دم بخت جمعآوری میکردند: «قبل از آزادی آرش، با موسسههای خیریه کار میکردم. خانه ما انبار بود و همه وسایل را آنجا جای میدادیم و بچهها برای پخش، وسایل را از من تحویل میگرفتند. آرش به خاطر تهدیدات امنیتی به ترکیه فرار کرد و من مخفیانه به فعالیتهایم ادامه میدادم. بعد از هشت ماه که لو رفتم و خودم هم تهدید شدم، به ترکیه رفتم.»
امیر میگوید از پلیس امنیت با او تماس گرفتند که برای توضیحات باید به دفتر آنها مراجعه کند: «اصلا نمیدانستم چهکار دارند اما سابقه زندان، ترور و اعدام در خانواده، من را ترسانده بود. از طرفی، "ستار بهشتی" را در زندان کشته بودند. ترسیدم و فرار کردم. همان روز بلیت گرفتم و فردا صبح به جای مراجعه به پلیس، به فرودگاه رفتم. به مادرم نگفتم که تهدید شدهام. نمیخواستم او را بترسانم. من سال ۲۰۱۵ هم ترکیه رفته بودم. برای همین به مادرم گفتم برای کار میروم. من بچه آخر مادرم هستم و وابستگی خاصی به من دارد. وقتی هم به او گفتم که رسیدم یونان و دیگر برنمیگردم، مدام با گریه ابراز دلتنگی میکرد.»
امیر و آرش با هم سوار بر قایق، به لسبوس رسیده بودند: «اول ما را به کمپ موقت بردند و صلیب سرخ به ما لباس و کفش داد. بعد از یکساعت، ما را با اتوبوس به بندر آوردند. هوا سرد بود. دو سه ساعت ما را نگه داشتند و بعد بردند کمپ موریا. اولین چیزی که از موریا دیدم، زندان بود؛ فنسها، چادرها، هزاران انسان. به خودم گفتم وای! چه کاری کردیم.»
به محض ورود امیر و آرش به کمپ موریا، دعوای شدیدی میان پناه جویان رخ داده بود. برای همین مسوولان کمپ آنها را به قرنطینه برده بودند تا فضا آرام شود. آنها ۲۰ روز در قرنطینه نگه داری شدند؛ سالنی شبیه سولهای بزرگ: «هرکس تازه میرسید، توسط پلیس به قرنطینه منتقل میشد تا کتک نخورد. شبی بود آن شب. دعوا مدام شدت میگرفت. تمام کانکسهای کمپ را آتش زدند. نفهمیدم دعوا سر چه بود اما معمولا دعواهای کمپ سر صف غذا است. احساس میکردم به جنگ سوریه آمدهام.»
بعد از ۲۰ روز، آنها را از قرنطینه بیرون برده بودند. کانکسی سالم نمانده بود و برای همین به پناه جویان ساکن موریا چادر دادند. امیر و آرش نزدیک به سه ماه در چادر با هم زندگی میکردند. بعد از سه ماه توانستند مبلغی پول از ایران دریافت و برای یک ماه خانهای اجاره کنند. اما وقتی پولشان تمام شد، دوباره به موریا برگشتند. ولی باز هم دعوا بین پناه جویان در جریان بود. چادری به آنها دادند که روی گِل بنایش کردند. زیر چادر آب در جریان بود. پاییز شده بود و باران بر سر پناه جوها میبارید.
همانموقع بود که خانوادهای کُرد در یکی از چادرهای موریا به دلیل آتش گرفتن گاز پیکنیک سوختند و جان دادند. آنها میخواستند در آن سرما خودشان را گرم کنند اما آتش گرفتند: «یک پیرزن و یک بچه مردند. شب جنازههای سوختهشان را دیدیم. خیلی وحشتناک بود.»
امیر به این بخش صحبتهایش که رسید، سکوت کرد. بغض خود را فرو داد و گفت: «همان شب بسیج شدیم و تمامی چادرها را آتش زدیم. با پلیس ضدشورش جنگیدیم. مثل فلسطین شده بود. سطلهای زباله را آتش میزدیم و به سمت پلیس هول میدادیم. پلیس با باطوم همه را میزد. بعد از آنشب، همه از موریا خارج شدیم. نیروهای داوطلب به ما پتو دادند.»
امیر و آرش پتوها را گرفتند و کمی پایینتر از موریا، لب ساحل رسیدند. هوا سرد و یخ بندان بود. روی نیمکتهای کنار ساحل دراز کشیدند و خوابیدند تا صبح: «ناراحت بودم که بیدار شدهام. آرزوی مرگ داشتم. میخواستم بمیرم و از این دربهدری خلاص شوم. همان صبح به موریا برگشتیم، چادر گرفتیم و برای خودمان گوشهای برپا کردیم. همان شب اول سیل میبارید. ما خواب بودیم که با بارش آب روی سرمان بیدار شدیم. از حرص میخندیدم. سیل و باد چادر و کیسه خوابهایمان را برد. رفتیم زیرشیروانی و تا صبح ایستادیم که باران بند بیاید و بتوانیم دوباره چادر بگیریم.»
اوایل سال ۲۰۱۷، هفت ماه شده بود که امیر و آرش در موریا زندگی میکردند. سازمان ملل قرار شده بود به پناه جویانی که مشکل پزشکی دارند، اتاق بدهد اما آنها خبر نداشتند. به روایت امیر، در آن زمان موریا را خالی کرده و یک ناو در بندر قرار داده بودند. آنها هم یک ماه در ناو خوابیدند اما دوباره به موریا منتقل شدند: «شده بودیم مثل اسرا که مدام زندانشان را جابهجا میکنند.»
آنها بعد از سه ماه زندگی در موریا، توانستند برگه پزشکی مبنی بر آسیبروحی تحت شکنجه بگیرند و از آن کمپ خلاص شوند.
فوریه ۲۰۱۷ اولین مصاحبه امیر برای درخواست پناهندگی انجام شد. ۴۵ روز بعد جواب منفی از یونان گرفت. اعتراض کرد و یک ماه نشده بود که جواب منفی دوم را هم گرفت: «نمیدانستم که زندانی میشوم. در کانکس را باز کردم، با دو پلیس آماده مواجه شدم. همان روز من را به زندان موریا انداختند.»
زندان موریا کنار کمپ قرار دارد.
چند روز از زندانی شدن امیر در موریا گذشته بود که او را صدا کردند تا ساکش را آماده کند و برود. فکر میکرد آزاد شده است اما پلیسها منتظرش بودند: «حتی آنموقع هم نمیدانستم قرار است دیپورت شوم. روز قبل از آن پلیسی با لباس شخصی آمد و گفت این کاغذ را وکیلت داده است و باید امضا کنی. امضا کردم. نگو برگه درخواست دیپورت به ترکیه بود!»
پلیسها امیر را چهار ساعت در انفرادی نگه داشته بودند: «سرم را به در و دیوار میکوبیدم. پلیس فحش میداد. میگفتم برادر من و وکیلم نمیدانند که من دیپورت میشوم. پلیس میگفت از کمپ استانبول با آنها تماس خواهی گرفت. باز هم برگه آوردند که امضا کنم اما نکردم. خود پلیس امضا کرد. بعد از نیم ساعت، گارد ساحلی اروپا به سراغم آمد و ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت بندر بردند.»
وقتی امیر به بندر رسید و در کشتی دیپورت نشست، آرش را دید که با وکیلش و چند دوربین و خبرنگار به همانجا آمده بودند. پلیس آرش را برای چند ساعت بازداشت و بعد از ۱۰ دقیقه، امیر را صدا می کند و می گوید که میتواند کشتی دیپورت را ترک کند. اما او دوباره به زندان افتاد؛ اینبار برای یک ماه: «اسطبل اسب به آن بازداشتگاه پلیس شرف داشت. واقعا خورشید را نمیدیدم. یک ماه من را برای هواخوری هم نبردند. یک ماه با قاچاق چی و آدمکش یکجا بودم.»
بعد از آن، امیر را برای ۷۰ روز به زندان موریا بردند.
یک ماه آخر را امیر در حبس اعتصاب غذا کرده بود و آرش وسط میدان شهر «میتیلینی». در مدت اعتصاب غذا، امیر را نزد روانپزشک و بیمارستان میبردند. بعد از یک ماه، رسانهای شدن وضعیت آنها باعث شد که امیر آزاد شود: «۱۹ ماه پیش آزاد شدم و حالا ۱۹ ماه شده است که هم چنان در لسبوس گیر کردهام.»
آرش برادر بزرگتر امیر همپای آرش وسط میدان شهر «میتیلینی» در اعتصاب غذا بود
آرش همپای بعد از یک ماه به آتن رفت و امیر هم چنان در آن جزیره زندانی است. حتی این نگرانی میرود که تا سالها به امیر جوابی ندهند و او را در همین شرایط بلاتکلیف نگه دارند.
امیر در این مدت سعی کرد از لسبوس قاچاقی خارج شود. شش ماه پیش بود که دو بار اقدام کرد اما موفق نشد. دفعه اول با مدارک آرش راهی فرودگاه شد: «میخواستم بلیت بخرم که مسوول آن قسمت گفت برو نزد پلیس. تا رسیدم، دیدم همان پلیسی است که در موریا کشیک میداد. من را شناخت. مدارک را گرفت و گفت اینها مدارک برادرت است و نه تو. یک شب در بازداشتگاه بودم.»
همین اقدام آرش و امیر، به همراه اعتصاب آرش در شهر باعث شده است که حالا او را دادگاهی کنند. آرش همپای اواخر فوریه ۲۰۱۹ باید در دادگاهی واقع در لسبوس حاضر و محاکمه شود.
۱۰ روز از تلاش امیر برای خروج از لسبوس گذشته بود که با دست کاری کردن مدرک خودش که مهر قرمز داشت، دوباره اقدام به خروج قاچاقی کرد. مهر قرمز یعنی پناهجو اجازه خروج از جزیره را ندارد. وقتی مجوز صادر شود، مهر آبی روی مدارک درج میشود.
اینبار امیر بلیت هواپیما را خرید و به فرودگاه رفت: «دیگر استرس نداشتم. گفتم فوقش دوباره من را میگیرند. پلیس ۴۵ دقیقه مدرکم را بررسی میکرد. خیلی حرفهای درست شده بود. این پلیس هم از ماموران موریا بود. اگر او نبود، حتما رد شده بودم. دوباره من را بازداشت و مدارکم را ضبط کردند. دو ماه مدرک نداشتم. سر همین بار دوم، برایم دادگاه تشکیل شده است. وکیلم میگوید چون میخواستی قاچاقی خارج شوی، میخواهند اذیتت کنند.»
نقطه صفر مرزی با امیرهمپای؛ آن سو چراغهای ترکیه سو سو می زنند
با امیر کنار ساحل قدم میزدیم. کشتیهایی را نشانم میداد که مهاجران تلاش میکنند با سوار شدن بر آنها به آتن بروند. روبهروی هم ایستادیم. انگار چشمهایش نقطهای دور را میکاویدند که گفت: «کاش انسانیت به خرج بدهند و بگذارند من از این جا بروم. من اینجا زندان کشیدهام، در برف و باران و سرما در خیابان خوابیدهام، خب بگذارید بروم.»
از او خواستم زندگی پناه جویی را برایم توصیف کند. گفت: «دنیای پناهندگی آخر بدبختی، آوارگی و اسیری است. من در قفس هستم. هیچ کاری ندارم. حوصله آدمها یا یادگیری چیزی را دیگر ندارم. نیروهای داوطلب مکانی ایجاد کردهاند که بچهها میروند چای و شیرینی میخورند و از اینترنت عمومی استفاده میکنند. ولی من بیش تر دوست دارم که تنها باشم. هر وقت پاسپورتم را بگیرم، از یونان میروم. متنفرم از این کشور.»
هم چنان قدم میزدیم که صدایش پایین آمد، گرفته شد و ادامه داد: «یک ماه پیش رفتم موریا و گفتم میخواهم به کشورم برگردم. وقتی گفتم دوبار جواب منفی گرفتهام، جواب دادند که تو الان باید ترکیه باشی. گفتم نه میگذارند بروم و نه میگذارند برگردم. فهمیدم اگر دیپورتم کنم هم به زندان میروم. ترجیح دادم باز هم منتظر بمانم.»
روزها و شبهای امیر در انتظار میگذرند. مثل تمام پناه جویانی که در مسیر مهاجرت قرار دارند، او هم خواب راحتی ندارد. می گفت به مرگ هم فکر کرده است: «حالا که هوا پاییز و زمستانی شده، حال و روز خوبی ندارم. عمرمان الکی میگذرد؛ بدون هیچ کار، انگیزه و تفریحی. فقط میخواهم ولم کنند به دنبال زندگیام بروم. جایی برسم، کاری شروع کنم، پولی در بیاورم و زندگی کنم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
ثبت نظر