موقع خداحافظی بود. آخرین روز سفر به یونان. تا فرودگاه من را همراهی کرد. چند ساعتی همانجا برایم از تلاشهایش در خروج قاچاقی از فرودگاههای یونان گفت. زمان پرواز نزدیک شده بود. همدیگر را در آغوش کشیدیم. چشمانش بین دو در کشویی فرودگاه به مسافران خیره مانده بود. از همانجا برگشت و رفت. به او نگاه میکردم که چهطور به «حصر» خودش برمیگردد؛ در کنار تمام روایتهای مهاجران در یونان که تا هنوز همراهیام میکنند.
«امین (فرید) اکرمیپور» را در حد یک اسم و خبر میشناختم. یکی از فعالان فیسبوکی بود که در سال ۱۳۹۲ طی پروژه «عنکبوت» سپاه در شیراز بازداشت شد و حکم ۱۳ سال زندان را به اتهامهای «اهانت به مقام رهبری و سران سه قوه»، «تبلیغ علیه نظام» و «اقدام علیه امنیت ملی از طریق اجتماع و تبانی» از قاضی «محمد مقیسه» دریافت کرد؛ آخرین بازداشتی این پروژه که بعد از سه سال حبس در بندهای دو الف، ۳۵۰، هفت و هشت زندانیان مالی، آزادی مشروط شامل حالش شد. او بیش از دو ماه در بند دو الف در سلول انفرادی بود و بعد از آزادی هم با احکام حبس تعلیقی، ممنوعیت فعالیتهای رسانهای، ممنوعالخروجی و ممنوعالکاری برای پنج سال روبهرو شد. ولی حتی نمیدانستم در یونان زندگی میکند. چند نفر از کاربران توییتر گفته بودند: «حتما امین را ببین، قصههای زیادی برای روایت دارد.»
در همان توییتر پیدایش کردم. چندینبار قرار گذاشتیم و برایم تمام آنچه را از اوین تا آتن بر او گذشته بود روایت کرد؛ داستانی پر از دوری، شکنجه، بیکاری و سفری قاچاقی. در میان تمام روایتهایش اما حسرت یک اسم مدام تکرار میشد؛ «هلن»، مادرش.
کسی که هر هفته ۹۰۰ کیلومتر را با اتوبوس از شیراز تا تهران طی میکرد تا به ملاقات امین در زندان برود؛ همانی که امین بدون خداحافظی ترکش کرده بود اما در زندان برای آنکه بتواند شبهای پر از درد ناشی از شکنجه و حبس را بخوابد، به یادش انگشتانش را حلقه میکرد تا آرامش بگیرد.
امین اکرمیپور از پناهجویی میگوید
برای اولین ملاقات، مقابل خانه قاچاقبری در شهر آتن به دنبالش رفتم؛ ساختمانی وسط اتوبان با دیوارهایی دلگیر. با هم به کافهای رفتیم که پاتوق تنهاییهای او بود. پشت میز که نشستیم، دستگاه ضبط صدا را روشن کردم و روایت چندین ساله او آغاز شد؛ از همان وقتی که فعالیتش را در فیسبوک شروع کرده بود.
امین بعد از چند سال که در کارخانه «لاستیک دنا» شیراز کار میکرد، با ویزای تحصیلی به هندوستان رفت و همانجا اولین صفحه فیسبوکی خود را به نام «چو ایران نباشد تن من مباد» راهاندازی کرد. کمی بعدتر با «امیر گلستانی»، اولین بازداشتی این پرونده آشنا شد که صفحه «زندگی سگی» را داشت. امین، با گسترش فعالیتهای خود در صفحه «این چه وضعشه؟ مسوولین رسیدگی کنن!» به انتشار مطالب سیاسی و اجتماعی روز پرداخت. این صفحه در سال ۹۲ بیش از ۲۰۰هزار دنبالکننده داشت. او به «بابک ایرانبان» ادمین صفحه «دهه پنجاهیها» هم وصل شد و به همراه امیر گلستانی، صفحه مشترکی را در فیسبوک راهاندازی کردند؛ به نام «صدای نسل سوخته». موضع آنها به گفته امین «براندازی نظام جمهوری اسلامی» بود.
امین فعالیتهایش را ادامه میداد تا از طریق خالهاش در امریکا توانست ویزای امریکا را بگیرد. او برای خداحافظی با خانوادهاش، به ایران بازگشت اما سرنوشتش به زندان و بعد پناهجویی در یونان رسید.
خانه قاچاقبر
یک ماه از بازگشتش به ایران میگذشت و برای خرید «ویپیان» به موبایلفروشی رفته بود که نگاههای خیره یک مشتری در مغازه و تماس ناشناسی با صدایی که میگفت «آقای اکرمیپور»، نگرانی را به دلش انداخت. به محض ورود به منزل، ماموران وارد شدند و او را روی زمین خواباندند، قپانی زدند و تمام کامپیوترها، هاردها و تلفنش را با خود بردند. ۱۵ مامور هنگام دستگیری او در منزل و دهها مامور دیگر خانه آنها را محاصره کرده بودند. یک شب در بازداشتگاه شیراز بود و فردای آن روز با هواپیما، در حالیکه دستبند به دست داشت، به جای امریکا، راهی سرنوشتی دیگر شد.
امین به محض انتقال به تهران، به بند دو الف منتقل شد و بیش از دو ماه مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت: «چشمانم را بسته بودند و اولین شلیک هوایی را کنار گوشم زدند. خودم را گوشهای پرتاب کردم و تا چند روز هیچ نمیشنیدم. بابت همین نشنیدن، من را میزدند. موهایم بلند بود، در روزهای اول با چاقوی سلاخی شروع به بریدن آن کردند. در اتاق بازجویی، میان تیم بازجویی، با چشمان بسته لخت مادرزادم کردند. در آن جا توهینهایی شنیدم که اعدام برایم شیرینتر بود. روزها در تایم اداری کتک میخوردم و شبها تا صبح بازجو هرچه نزدیکش بود را به سمتم پرتاب میکرد. شبها دستانم را با دستبند به میلهای میبستند و از سقف آویزان میکردند. باید روی نوک پا شرایط را تحمل میکردم. به همین شکل رهایم میکردند تا اذان صبح و باز از اول. زانوی چپم را عمل کرده بودم، به اشتباه از آنها خواستم آن زانو را نزنند اما هرکس میرسید، همان زانو را میزد. یک بازجو جلوی من بود و دیگری با مشت و لگد به سر و پایم میکوبید. روزی که برای مصاحبه تصویری آمادهام میکردند، به قدری صورتم آسیب دیده بود که کارگردان تیم قادر به پوشاندن آن نشد و تیم را مجاب کرد مصاحبه را کنسل کنند. زیر شکنجه دچار دیسک کمر شدم. همه این دردها را حالا با خودم به یونان آوردهام.»
به روایت خودش، این پرونده به خاطر ارتباطهای او، میتوانست ۲۰۰ ادمین دیگر را هم به زندان بیاندازد: «میدانستند که با ادمینهای بسیاری در ارتباط هستم و بسیاری از این شکنجههای وحشتناک برای رسیدن به دیگر ادمینها بود. همپروندهایهایم اما خبر نداشتند که به ایران بازگشتهام و برای همین مسوولیت برخی نوشتههایشان را برعهده من گذاشته بودند. در بازجوییها مقاومت میکردم اما کتک میخوردم که قبول کنم. بازجو کاغذها را لوله کرد و در دهانم زد و باعث شد دندانم بشکند. حتی من را با یکی از بچههای همین پرونده روبهرو کردند به شرطی که صدایم در نیاید. بازجوییها تا جایی پیش رفت که به بازجو گفتم چه یک پست، چه ۱۰۰ پست، همه را امضا خواهم کرد. تحمل اینهمه شکنجه اما باعث شد بعد از من ادمین دیگری در این پرونده دستگیر نشود.»
او را بعد از دو ماه انفرادی، به بند ۳۵۰ منتقل کردند. از طریق خانوادههای زندانیان سیاسی به خانوادهاش خبر داده بودند که میتوانند به ملاقاتش بروند. روز ملاقات اما نگذاشتند به ملاقات برود. او را از مقابل ساختمان دوباره به بند دوالف بردند و سه هفته بازجویی و شکنجهاش کردند. مادرش که مهر ملاقات خورده بود، بدون دیدار فرزند، دوباره ۹۰۰ کیلومتر را طی کرد تا به شیراز برسد.
عکس مادر امین با مهر ملاقات
اولین دیدار آنها سه ماه بعد از بازداشت بود. از پشت شیشه همدیگر را دیدند: «هلن دستهایش را روی شیشه گذاشت و گفت دستت را بگذار. مدام گریه میکرد؛ مثل هنوز که با یادآوری آن روزها و حسرت دیدار این روزهایم میگرید. فقط سعی میکردم آرامش کنم.» بعدها که به بند هشت منتقل شده بود، برای رفتن به سالن ملاقات باید از پلی میگذشت که حصارکشی شده بود. از درزهای حصار، خیابان معلوم بود. برای همین از مادرش خواسته بود بعد از ملاقات زیر تابلویی که نشان کرده بود، بایستد تا برای هم دست تکان دهند؛ بدون آنکه هلن بتواند پسرش را ببیند.
عکس امین اکرمیپور روی تختش در بند ۳۵۰
سه سال زندگی در اوین میان زندانیان بند ۳۵۰ رفاقتهای نزدیک هم در پی داشت؛ مثل رفاقت با «سهیل عربی» که او هم به خاطر نوشتن در شبکههای مجازی، به «توهین به مقدسات» متهم شد و همچنان در زندان به سر میبرد. سهیل از امین میخواست برای «روژان» دخترش، در زمان ملاقات مرغ سوخاری درست کند تا دختر کوچک خیال کند به رستوران آمده است و نه زندان. امین و سهیل شبها فیلمهایی را با هم میدیدند که مادر روژان از دخترک گرفته بود.
وقتی از زندان روایت میکرد، نام دیگری را هم مدام یادآور میشد؛ «غلامرضا خسروی». او به اتهام هواداری از «سازمان مجاهدین خلق» بعد از «پنجشنبه سیاه» به دار آویخته شد. امین و غلامرضا صبحهای زود اوین را با هم در هواخوری میگذراندند: «غلامرضا صبحهای زود با کتاب یا سازش به هواخوری میآمد و من که خواب نداشتم، با هم تا ۹ صبح همراه بودیم. یک روز او را صدا کردند و بردند. چند روز بعد زیرنویس اخبار صبحگاهی را میخواندم که فهمیدم اعدامش کردند.»
چند ماه افسردگی امین در زندان، باقیمانده رفاقت آنها بود.

امین اکرمی پور و سهیل عربی در زندان
روزهای زندان ادامه داشت تا بالاخره خرداد ماه سال ۱۳۹۵ امین به شکل مشروط آزاد شد؛ آزادی با حکم تعلیق همراه بود و او باید هر ماه خودش را معرفی میکرد و سوال و جواب میشد تا مشخص شود چهقدر به شروط آزادی پایبند بوده است. امین پس از آزادی، برای بازگشت به کار اقدام کرد اما بعد از یک سال تلاش، هیچ جوابی نگرفت. کارخانه لاستیک دنا در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود و به او که تسویه حساب هم نکرده بود، گفته بودند: «این دور و برها پیدایت نشود ضدانقلاب!»
هر دری را زد اما نتیجهای حاصلش نشد تا در نهایت سراغ تاکسیتلفنی رفت. ولی از او سوءپیشینه خواسته بودند. مدیر آژانس وقتی فهمید او زندانی سیاسی بوده است، با خنده گفته بود: «حتی برای تاکسی گرفتن هم به ما زنگ نزن.»
امین بالاخره یک روز تصمیم گرفت همراه دوستانش از ایران خارج شود؛ قاچاقی به ترکیه و بعد به سمت اروپا. «هانیه»، خواهر امین زمانیکه او در اوین به سر میبرد، راهی انگلیس شده بود و امین که دیگر امیدی به پیشرفت در ایران نداشت، تصمیم گرفت به سوی خواهرش برود تا شاید سرنوشت گمشدهاش را آنجا پیدا کند.
امین به این بخش از روایتهایش که رسید، بغض کرد، سرش را چرخاند و به نقطهای دوردست خیره شد. باز هم یاد هلن بود که چشمانش را از اشک خیس میکرد: «روز حرکت به محل کار مادرم رفتم. میخواستم ببوسمش و در دلم با او وداع کنم. مامان گفت برایت توتفرنگی خریدهام. نمیدانست آن توتفرنگی هیچوقت خورده نمیشود.»
تنها کسی که از سفر امین خبر داشت، همسر هانیه بود.
امین و دوستانش از طریق زندانیان سیاسی که آزاد شده بودند، با کنشگری در ارتباط قرار گرفتند که در شهر «وان» ترکیه زندگی میکرد و در خروج قاچاقی کنشگران شناختهشده نقش داشت: «از شهر خوی به سمت روستای مرزی رفتیم. ما را به همراه چند افغانستانی و پاکستانی داخل دخمهای کردند. ۲۰ نفر میشدیم. بعد از دو روز راهی شدیم. ما را داخل نیسان آبی ریختند و رویمان را با چادر پوشاندند. یک ساعت و نیم در نیسان بودیم. ابتدای حرکت به ما گفته بودند دو ساعت پیادهروی دارید اما با آن وضعیت دیسک کمر و زانوهایم، ۱۴ ساعت پیادهروی کردم. تا چشم کار میکرد، فقط کوه مقابلمان بود.»
در مسیر ایران به ترکیه
در مرز ترکیه سه اسبسوار از طرف قاچاقبران ترک به سراغ آنها آمده بودند: «سیم خاردار مرز ایران را رد کردیم. پشت اسبسوارها راه میرفتیم. ما را به وان رساندند و مدتی در خانه همان دوست کنشگر بودیم. دوستانم از میانه راه برگشتند؛ یکی از وسط کوهها و دیگری از شهر وان. تنها مانده بودم. یک قاچاقبر پیدا کردم که من را از وان به آنکارا برساند تا خودم را به سازمان ملل معرفی کنم. قاچاقبر من را به خانهاش برد. مریض شده بودم. دردهای کمر و زانو هم شدت گرفته بودند. بالاخره توانستم به سازمان ملل بروم. در حالیکه قاچاقبر قرار بود بعد از گرفتن سه میلیون تومان من را به آنکارا برساند اما بعد از وان رهایم کرد.»
امین بعد از معرفی به سازمان ملل، به شهر «کوتاهیا» منتقل شد. ۱۰ روز را به روایت خودش آواره بود تا توانست خانهای اجاره کند. کمتر از یک سال در ترکیه کار و زندگی کرد اما خبری از تماس سازمان ملل نشد. پناهجویان دیگری را دید که سالها در انتظار تعیین کشور منتظر مانده بودند. برای همین تصمیم گرفت سفرش را قاچاقی ادامه دهد. هانیه، خواهرش توانست قاچاقبری برای او پیدا کند که با گرفتن مبلغ ۱۲هزار یورو، آنها را به هم برساند. قرار امین و قاچاقبر در استانبول بود. او را به همراه چهار خانواده کُرد سوری سوار ونی کردند و تا نزدیکی مرز زمینی ترکیه به یونان بردند. آنها از مرز «ادرنه» بایستی به یونان میرسیدند.
۴۰ مسافر دیگر در نزدیکی مرز منتظرشان بودند: «چندین ساعت پیادهروی داشتیم تا به رودخانهای رسیدیم. قایق بادی گذاشته بودند. خانوادهای همراهمان بود که شش فرزند داشتند. وقتی قایق به منطقه مشخصی رسید، ایستاد و قاچاقبرانی که منتظرمان بودند، با دست قایق را میکشیدند. اما "نسرین" در آب افتاد. کولهپشتی را انداختم و به داخل رودخانه پریدم تا نجاتش دهم. تمام پیادهروی بعد از رودخانه نسرین را قلمدوش کردم؛ محبتی که بعدتر در کمپ مرزی یونان باعث نجاتم شد.»
قاچاقبر اما آنها را به آتن نرساند. کسی که باید به دنبالشان میآمد، نیامد و به آنها گفتند خودشان را به پلیس معرفی کنند تا بعد از سه تا چهار روز بازداشت، برگه ترک خاک بگیرند.
تمامی مسافران در ایستگاه پلیس انگشتنگاری شدند: «یک شب بازداشت بودیم و بعد با ون به ساختمانی منتقلمان کردند که نمای شیکی داشت. به خیال خودم کمپ است و اتاقی برای خودم خواهم داشت. ایکسری را که رد کردیم، دری باز شد؛ انگار از بهشت به جهنم. میلههایی جلوی من قرار داشتند که کودکان از آنها آویزان شده بودند. در اثر سختی که آدمها در آن سوله بدون نور کشیده بودند، شبیه زامبی شده بودند. انفرادی و زندان ایران و حتی شکنجه ناگهان از یادم رفت. تاریکی مطلق بود. توالت هم نور نداشت.»
امین یک ماه در این سوله زندانی بود.
بقیه روایت ماجرا همراه با بغض امین بود. اسفندماه رسیده و هوا سرد بود. حمام در این بازداشتگاه، آب گرم نداشت. امین تنها کسی بود که زبان انگلیسی میدانست و بازداشتگاه پر بود از کودکان و زنان و مردانی که بیمار شده بودند. لب به اعتراض گشود و گفت: «آب گرم برای حمام میخواهیم.»
پلیس او را به ساختمان دیگری برد و شب تولدش، ۲۶ اسفندماه چندین ساعت او را کتک زد و گفت: «حالا بدنت گرم شده، میتوانی دوش آب سرد بگیری!»
در برگههایی که به امین داده بودند، ملیت او به اشتباه سوری درج شده بود و خانواده نسرین هم با او در همین بازداشتگاه بودند. یک روز که روی تخت دراز کشیده و دستانش را زیر سرش حلقه کرده بود، پلیس با لیست اسامی آمد که قرار بود آزاد شوند. امین از روی تخت به خیل جمعیتی که پلیس را دوره کرده بودند، خیره بود: «اسم تمام مسافرانی که همراه هم از ترکیه آمده بودیم، در لیست بود. نسرین و خانوادهاش هم جلوی در آهنی زندان ایستاده بودند. نسرین هر از گاهی به سمتم برمیگشت و نگاهم میکرد. اواسط لیست رسیده بود که تمامی آن جمعیت یک صدا اسمم را میگفتند: امین اکرمیپور. پلیس گفت هنوز تمام نشده. آخرین اسم، نام من بود. وقتی اسمم را خواند، همه آن جمعیت دست زدند و با خوشحالی بالا و پایین میپریدند.»
آزادی از زندان اورسیادا
اشکهای امین روی گونههایش سر میخوردند. سرش را عقب داد: «بهترین خاطره زندگی من آن لحظه است. بهترین و زیباترین حمایتی که در زندگیام دیدم.»
آنها به کمپ پناهجویی سازمان ملل منتقل شدند و مورد مصاحبه قرار گرفتند: «مترجم من یک فرد تاجیک بود. وقتی پروندهام را برایشان گفتم، به گریه افتاد و چند دقیقه تنفس خواست. بعد از اتمام روایتهایم، مسوول مصاحبه از پشت میز آمد و در آغوشم کشید. مصاحبه دومم خرداد ۱۳۹۸ است. مسوول مصاحبه همانجا از من پرسید کدام شهر میخواهی بروی؟ گفتم آتن. برای دو هفته به کمپ بستهای منتقل شدم که شرایط بهتری داشت و بعد بالاخره به آتن رسیدم.»
امین که تمام پول قاچاقبر را به او داده، شش بار تلاش کرده است تا از یونان خارج شود. قاچاقبر که تمام ۱۲هزار یورو را از او گرفته است، هر بار برایش آیدیکارت یا پاسپورت شباهتی تهیه میکند که هیچکدام به چهره او شبیه نبودهاند. او تا به حال تلاش کرده است تا از طریق آتن، «تسالونیکی»، جزیرههای «کورفو»، «سانتورینی»، «کرکره» و «میکونوس» از یونان خارج شود اما هر بار پلیس او را برای یک شب بازداشت کرده است: «یکبار که پلیس فرودگاه خندهاش گرفت. وقتی پاسپورت انگلیسی را روی دستگاه کشید، من را صدا کرد تا عکسی که در سیستم بالا آمده است را ببینم. عکس یک مرد رنگینپوست بود.»
امین کرمی پور در فرودگاه آتن روایتهای خود را از تلاشهایش برای خروج از این کشور بازگو میکند
حالا چند ماهی میشود که امین از ادامه سفر قاچاقی منصرف شده است. خانهای دور از دنیای پناهجویی آتن اجاره کرده است و روزگار میگذراند: «بزرگترین ظلم جمهوری اسلامی به من، شکنجه و دوری از خانوادهام نبود، این ممنوعالخروجی از همه چیز سختتر بود؛ اینکه نتوانم مثل شهروند عادی زندگی کنم. اگر میتوانستم کار کنم، از ایران خارج نمیشدم. حداقل معلم اسکیت میشدم. اگرچه پاسپورت ایرانی هیچ منزلتی ندارد اما من با همان پاسپورت ویزای امریکا داشتم. اما حالا انگار هیچ هویتی ندارم. همین نداشتن مدارک یعنی تحمل نگاهها و رفتارهای زننده که روحیهات را از بین میبرد. بیشترین آزار برایم در تمام مسیر زندگیام، همین بیهویتی بود.»
در فرودگاه منتظر پرواز بودیم. روی زمین نشسته بودیم و او برایم از برخوردهای پلیس با خودش و دیگر پناهجویان روایت میکرد. پلیسهای فرودگاه با نگاهی تردیدآمیز به ما خیره میشدند و میان مسافران قدم میزدند. وقت خداحافظی بود. باید کولهبار سفرم را به کشوری دیگر در مسیر پناهجویی میبردم. نگاه امین باز هم به دوردست رفت. انگار که گمشدهای را جستوجو کند، چشمانش دودو میزدند. باز هم یاد هلن افتاد و چشمانش پر از اشک شد: «در این مدت پدربزرگم را از دست دادم و پدرم تصادف کرد و مدتی در کما بود. فکر کن! سه سال دوری از مادرم و دو سال آوارگی در غربت. مادرم هنوز میگوید حسرت به دل است که یک شب در بغلم بخوابد. نمیدانم بالاخره کی میتوانم او را ببینم. یک زن ۶۰ ساله در چه سنی میتواند با من ملاقات داشته باشد؟ من اینجا حصر شدهام.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
ثبت نظر