«داشتم میمردم. ساعت یک صبح رابط قاچاقبر جلوی خانه آمد و دخترم را برد. انگار آب یخ رویم ریخته بودند. با خودم میگفتم خدایا این چه غلطی بود که کردم؟ هیچ مدرکی هم نداشتم که بگویم بچهام را بردهاند. اصلا چه طور میخواستم پیدایش کنم؟ همان لحظه پشیمان شدم اما هیچکاری نمیتوانستم بکنم. میترسیدم اگر تماسی با قاچاقبر بگیرم، دخترم را گروکشی کند. کار هر دو ما غیرقانونی بود. فقط باید اعتماد میکردم.»
«محسن» مثل برخی از پناهجوها که با کودکان خود سفر میکنند، تصمیم میگیرد کودک چهارسالهاش را جدا از خودش به اروپای غربی برساند و دیرتر خودش راهی مقصد شود؛ آلمان. اولین بار بود که سفر اینچنینی را میشنیدم. اما دیرتر متوجه شدم روش رایجی است و بسیاری از پناهجویان با ملیتهای مختلف اقدام به چنین کاری میکنند.
پناهجویان بعد از هماهنگی با قاچاقبر، در ازای مبلغی بین پنج تا شش هزار یورو، فرزندانشان را که زیرسن قانونی هستند، راهی مقصد میکنند. به طور معمول، کودکان چند روز را نزد خانوادهای اروپایی میگذرانند تا آشنایی حاصل شود و زمان سفر، به دلیل ناآشنا بودن با آن خانواده، سر و صدا نکرده و پلیس را به خود جلب نکنند. این کودکان از طریق زمینی یا هوایی با خانواده اروپایی به مقصد میرسند و تحویل خانواده یا فرد مطمئنی که پدر یا مادر کودک معرفی کردهاند، میشوند. هزینه این نوع قاچاق انسان نزد صرافی گذاشته میشود تا بعد از رسیدن فرزند، پول آزاد شود.
پدر و مادرهایی که این اقدام را انجام میدهند، بر این باورند که رسیدن فرزندانشان به کمپهای پناهجویی باعث میشود روند پذیرفته شدن خودشان هم سرعت پیدا کند و به عنوان «پیوندی»، در کشور مقصد پذیرفته شوند. محسن هم یکی از این افراد است که هفت ماه بعد از رسیدن دختر چهارسالهاش به آلمان، توانست خود را به مقصد برساند؛ سوار بر محور زیر اتوبوس.
اولین بار او را در یکی از خیابانهای منتهی به میدان «آمونیا» آتن ملاقات کردم. ساعت چهار صبح بود که در خیابانها به دنبال پناهجویان ایرانی بودم. او به همراه دوستش که قبلا ملاقات کرده بودم، از دیسکو خارج شده بود. قرار شد وسط خیابان هم دیگر را ببینیم و گپی بزنیم. وقتی گفت چارهای نداشتم و باید دخترم را میفرستادم، زبانم خشک شده بود و وحشت زده نگاهش میکردم. باور نمیکردم پدری حاضر شود دختر چهارسالهاش را به افرادی بسپارد که هیچ از آنها نمیداند. پرسیدم خانواده یونانی را میشناختی؟
گفت: «اصلا. هیچ از آنها نمیدانستم.»
دخترت الان کجا است؟
- در کمپ پناهجویی آلمان. برادرم او را از زنی که فرزندم را برده بود، تحویل گرفت و به کمپ برد. خودش میگوید وقتی وارد کمپ شد و گفت این دختربچه پناهجو است، تمام مسوولان کمپ بر سرش ریخته بودند و با ناباوری نگاهش میکردند.
دست به تلفنش برد و عکس دختر کوچک را نشانم داد. مدام در سرم این سوال میچرخید که چه بر سر این کودک آمده است؟ اگر به مقصد نمیرسید، چه؟ اگر در راه مورد آزارجنسی قرار گرفته باشد، چه کسی میتواند از راز کودکانه اما پرخشونت او پرده بردارد؟
محسن با تنها دخترش در ایران زندگی میکرد. میگوید ۱۴ سال کارمند موسسه استاندارد بوده و بین کرج و تهران سفر می کرده است: «بعد از اعتراضات دی ماه سال گذشته، برای کارم مشکل پیش آمد و مجبور شدم ایران را ترک کنم.»
او به همراه دخترش به ترکیه رفت و از راه زمینی به یونان رسید: «عرض رودخانه ۳۰ متر بود. بچه ترسیده بود. آنقدر که مدام گریه میکرد و مجبور بودیم ساکتش کنیم تا ماموران مرزی ما را پیدا نکنند.» آنها چند ماه در یونان ماندند تا پدر تصمیم گرفت ابتدا دخترش را به مقصد برساند و دیرتر خودش راهی شود.
از آن شبی که دخترش را به قاچاقبران سپرد میگوید: «به ما که نمیگویند روش کارشان چه گونه است. دخترم را ساعت یک صبح بردند. یک "آئودی" قرمز رنگ بود که به آدرس محل زندگیمان آمد. خانمی شبیه یونانیها بود. در آتن فقط دو قاچاقبر افغانستانی هستند که بچهها را رد میکنند، بقیه قاچاقبران کودک به همین دو نفر وصل میشوند. فردای همان روز برادرم فرزندم را از همان زن تحویل گرفت. البته زن نمیخواست بچه را تحویل دهد و میگفت اول پول را از صرافی آزاد کنید و بعد کودک را در محلی میگذارم که بیایید ببرید.»
شوکه شدم. پرسیدم یعنی نمیخواست کودک را تحویل فردی دهد که خودت معرفی کرده بودی؟
گفت :«هرچه قدر هم اینکاره باشند، باز هم میترسند. به هر حال، قاچاق انسان است و نگران هستند کسی با پلیس به سراغشان برود. برای همین نمیخواست بچه را تحویل دهد. در صرافی آنقدر داد و بی داد کردم که قبول کرد و بعد از آنکه مطمئن شدم دخترم نزد برادرم است، پول را آزاد کردم.»
محسن بعد از فرستادن دخترش، به سراغ قاچاقبرها می رود و بالاخره به یکی از آنها اعتماد می کند و با پرداخت پنج هزار یورو، خود را به آلمان می رساند. اما روشی که قاچاقبر او را فرستاده، چنان خطرناک بوده که حالا میگوید: «شانس آوردم زنده ماندم.»
او بارها سعی کرده بود از طریق هوایی، با آیدی کارتهای فرانسوی که قاچاقبری دیگر به او داده، از آتن خارج شود ولی هر بار ماموران پلیس جلوی سفرش را گرفته بودند. در نهایت تصمیم می گیرد به قاچاقبر جدید اعتماد کند. قاچاقبر او را به پارکینگ اتوبوسهایی می برد که زمینی تا اروپای غربی میروند. موتور اتوبوسها در عقب قرار دارد و محورهای آهنین، قدرت حرکت را از موتور به چرخهای عقبی اتوبوس میرسانند. بین موتور و چرخهای عقب این اتوبوسها فضای مکعبی وجود دارد با ابعادی حدود70 سانتیمتر عرض و یک متر و نیم طول و ارتفاعی تقریبا ۴۰ سانتیمتر. پناهجوها توسط قاچاقبر به داخل این فضا هدایت میشوند و باید تا رسیدن به مقصد، با دستها میلههای بالای سرشان را نگه دارند. اگر لحظهای دستهایشان بلغزد، روی میله آهنی داغ می افتند و تنها شانس است که آنها را زنده نگه میدارد.
محسن هم به همین شکل داخل فضای زیر اتوبوس رفته است: «زمان از دستم خارج شده بود. چهار روز بدون آب و غذا داخل این فضا بودم. باید لخت میشدم تا لباسهایم به میلهها گیر نکنند. موقع سوار شدن باید سیمها و کابلهای برق را کنار میزدم و خود را در آن فضا جا میدادم. موتور اتوبوس حرارت دارد و این فضا هم نزدیک موتور است. غفلت میکردم، میله چرخم میکرد. هیچ حافظی بین من و میله نبود. میله میچرخید و داغ میشد. تمام زمان حرکت اتوبوس با دستانم میلههای بالای سرم را نگه داشته بودم. الان سه تا از انگشتهایم فلج شده اند و دیگر کار نمیکنند. قاچاقبر گفته بود راننده از حضور من باخبر است اما بعد فهمیدم که دروغ گفته بود.»
قاچاقبر به محسن یک مقوا هم داده که یک طرف آن سیاه شده بود. کاربرد این مقوا برای مخفی شدن از دست پلیس است. قاچاقبر به او گفته بود اگر در ایستهای بازرسی، پلیس موتور را کنترل کرد، مقوا را از سمت سیاه آن نگه دارد تا پلیس متوجه حضور او نشود. در تمام این مسیر محسن باید مقوا را هم نگه میداشت: «من روی قسمت متحرک و ضربهگیر بودم و تمام ضربهها به من وارد میشدند. فقط باید صبر میکردم.»
اتوبوس در مسیر گاهی هم میایستاده است: «هر از گاهی یکی دو ساعت میایستاد و جک اتوبوس را پایین میزد. در این حالت، فضایی که من در آن جاساز شده بودم، جمع میشد و به ۳۰ سانت میرسید. بدتر از قبر بود. نفسم در نمیآمد. حتی وقتی میایستاد هم نباید دستانم را رها میکردم چون میله داغ بود. هر ایست اتوبوس شرایط را بدتر میکرد. گرمای موتور به داخل همین فضا وارد میشد.»
روایتهای محسن از سفر قاچاقی خود به آلمان را بعد از رسیدنش از طریق تلفن تکمیل کردیم. به این بخش از روایتهایش که رسید، سکوت کرد، نفسی عمیق کشید و گفت: «اگر برگردم به روزی که دخترم را فرستادم، اصلا این کار را نمیکنم. هنوز هم عذاب وجدان دارم. یا در یونان میماندم تا با هم رد شویم یا در همان یونان درخواست پناهندگی میدادم. اما شرایط بی کاری و اقتصاد ناکارآمد یونان اجازه ماندن به هیچ پناهجویی نمیدهد. در این چند ماه چندین سال پیر شدهام. وقتی در ایران بودم، ۸۰ کیلوگرم وزنم بود اما الان ۵۰ کیلو شدهام.»
محسن با چنین شرایطی خود را به آلمان رسانده است اما دخترش هم چنان در کمپ کودکان زیرسن قانونی به سر میبرد. آنها اجازه دارند هفتهای دو بار هم دیگر را ملاقات کنند و محسن میتواند فرزندش را به خارج از کمپ ببرد. اما میگوید در این هفتماه، دخترش زبان فارسی را از یاد برده است و با همه آلمانی صحبت میکند. دختر کوچک حالا در کمپ اتاق شخصی دارد و به مدرسه میرود. مسوولان کمپ گفتهاند تا پایان سال تحصیلی نمیتوانند دخترش را به او برسانند.
به او گفتهاند باید تا پایان سال تحصیلی و حکم دادگاه صبر کند: «الان که فکر میکنم، به نظرم این مسوولان کمپ و دولت آلمان حق دارند. میپرسند اگر بچه خودت است، چه طور توانستی او را اینچنین رها کنی و با قاچاقبر بفرستی؟ مسلما دلم میخواهد در هر شرایطی با من زندگی کند اما فعلا چارهای ندارم جز دلخوش کردن به ملاقاتهای هفتگی.»
کمپی که دختر محسن در آن به سر میبرد، ویژه کودکان بیسرپرست یا بدسرپرست است؛ کودکانی که پدر و مادرها طرد یا رهایشان کردهاند؛ جایی مثل یتیمخانه. عکسهای دختر چهارساله مقابل چشمانم مثل فیلم عبور میکردند. هیچ تصوری از نگرانی و ترسهای کودکانه او نداشتم. حتی فکر کردن به آن هم ترسناک بود. از محسن پرسیدم اولین بار که فرزندت را بعد از چند ماه دیدی، واکنش او چه بود؟
- آنقدر لاغر شده بودم که من را نشناخت. دخترم گفت این بابای من نیست. عکسهای موبایلمان را نشان مسوولان کمپ دادم تا باور کردند ما پدر و فرزند هستیم.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
ثبت نظر