«سختترین دوران زندگی من، روزهای پناهجویی نیست؛ هفت ماهی است که در بند اعدامیهای زندان «وکیلآباد» مشهد گذراندم. داشتم حبسم را میگذراندم که یک روز صدایم کردند که باید به بند ۱۰۱ بروی. چرا؟ هیچ جوابی ندادند. آنجا من دیوانه شدم. هر دو هفته میزدند. پسره ۲۶ سال داشت. همیشه میخندید. یک روز ساعت دو بعدازظهر برای اعدام صدایش کردند...»
بغض و اشک اما راه ادامه روایتش را بند آورد.
«سینا» را در یکی از شبگردیهای آتن پیدا کردم؛ وقتی به منطقه «اگزارخیا» رفته بودم تا ببینم در محله آنارشیستها چه خبر است. از میدان «امونیا» چند کوچه پس کوچه رد کردم تا به محلهشان رسیدم. در و دیوارها پر بودند از گرافیتیهای مختلف. گُله به گُله افراد مختلف در گروههای چند نفری کنار هم نشسته بودند. پیادهروهای باریک و کوچههای تنگ را که گذراندم، به میدان اصلی این منطقه رسیدم؛ پارکی که در آن پر بود از پناهجوها با ملیتهای مختلف. سینا هم در میان آنها نشسته بود.
سینا مرز ایران به ترکیه را زمینی و به راحتی رد کرد. چند ماه را در شهرهای مرزی گذراند و درخواست پناهندگی خود را به سازمان ملل داد. دو سال در ترکیه زندگی کرد و از راه سنگتراشی و کارهای مختلف توانست ماشین بخرد و زندگی برای خودش دست و پا کند. اما طول کشیدن پاسخ از سوی سازمان ملل باعث شد تصمیم بگیرد که مسیر پناهجویی خود را ادامه دهد. برای همین از مرز «ادرنه» پیاده وارد یونان شد، به زندان افتاد و پس از آزادی، یک سال و نیم در خیابان زندگی کرد تا بالاخره توانست در منطقه آنارشیستها جا پیدا کند و به آنها بپیوندد.
تصویر از محله آنارشیست ها که ورود پلیس به آن ممنوع است
آخرهای شب بود که با سینا به اسکواتشان رفتیم؛ تختهایی کنار هم که با ملحفه و پتو از هم جدا شده بودند. قصهاش را از ایران شروع کرد؛ از همان وقتی که به زندان افتاد و به قول خودش وارد کارهای خلاف شد.
سینا الان ۳۵ سال دارد و دو سال و نیم است که در یونان گیر افتاده و منتظر مدارکش است. دو سال را هم در ترکیه سر کرده بود اما در نهایت تصمیم گرفت جلوتر بیاید. میگوید: «اینجا هم خوب است. مگر چه میخواهیم؟ مدارکم را که بگیرم، جلو میروم. نخواستم جانم را به خطر بیاندازم، برای همین صبر کردهام. من کمصبر بودم، اینجا صبور شدهام. پناهندگی تغییرت میدهد.»
کودکی و نوجوانی سینا در مشهد سپری شد. پدرش اتوبوس داشت و زندگی متوسط خوبی داشتند تا آنکه خواهر ۱۳ سالهاش سرطان گرفت. همه زندگی را فروختند تا به تهران بروند و کودک بیمار را در بیمارستان «آراد» بستری کنند. بعد از دو سال و نیم که پزشکان از درمان خواهر سینا ناامید شدند، آنها به مشهد برگشتند. اما پدرش نمیخواست به محله قدیمی برگردند چون دیگر آه هم در بساط نداشتند: «با کلی بدهی، به زیر صفر رسیده بودیم.»
سینا تا اول دبیرستان درس خواند و بعد ترک تحصیل کرد. میخواست وارد بازار شود. پدرش با ارتباطاتی که داشت، توانست ۱۰ تن برنج برای سینا تهیه کند تا مغازهای کوچک راه اندازد. همین مغازه اما زندگی او را به کلی تغییر داد. ۲۴ ساله شده بود که با همسر سابقش آشنا شد؛ دختری ۱۳ ساله که به مغازه رفت و آمد داشت و به سینا پیشنهاد دوستی داده بود. یک سال بعد از آشنایی، در مقابل مخالفت خانواده دختر که به گفته سینا، «آستان قدسی» بودند، ازدواج کردند. اما دو سال بعد با شکایت همسر سابقش و پدر او، به زندان افتاد: «اولین بار بود که به زندان میافتادم. پدر همسرم قبل از زندان گفت بیا شریک شویم. خانه و ماشین و مغازهای که بوتیک شده بود را از من گرفتند. پدر همسرم قبلا هم گفته بود که سرت را زیر آب میکنیم. ۲۰ روز زندان بودم چون نمیخواستم طلاقش دهم. هیچوقت هم نفهمیدم چرا طلاق گرفت. فقط گفت برو از رفقایت بپرس. پدرش رفقای مامور زیاد داشت. جنس انداخته بودند در وسایلم. بعد از ۲۰ روز بالاخره امضای طلاق را زدم. هرچه داشتم هم از من گرفته بودند. دیگر چیزی نداشتم که برای مهریه بدهم. امضا را گرفت و رفت. من هم رفتم برای خودم.»
سینا به فکر فرو رفت. سیگاری آتش زد و گفت: «پنج سال از زندگیام نابود شد. پول مهم نیست، بالاخره با کار کردن در میآید اما از نظر روح خیلی شکستم. خودزنی میکردیم. رفتم خانهای بیرون شهر گرفتم تا سال ۹۱ که دوباره رفتم زندان.»
سینا با رفیقش به ساخت و توزیع مواد مخدر روی آورده بودند. رفیقش شیشه و مواد صنعتی میساخت و سینا توزیعکننده بود: «خلاف خوب پول داشت. روزی ۵۰۰ هزار تومان خرج میکردیم؛ مثلا دختری را میشناختم که به او مواد مجانی میدادم تا سراغ کسی نرود که برای یک گرم جنس مجبور به تنفروشی شود. آدم بدی نبودم. هم تر و تمیز و کتشلواری خلاف میکردم و هم دست بقیه را میگرفتم.»
سینا در سال ۱۳۹۱ به سه سال حبس محکوم شد. در زندان بود که پدرش را کشتند. او راننده تریلی بود. خارج از مرزهای ایران کشته شد. سینا و خانوادهاش هم هیچوقت نفهمیدند چه کسی او را کشت. فقط میدانند یک تیر به پشت او زدند و تیر خلاص هم در سرش خالی شده بود.
با وجودی که سینا سند گذاشته بود که بتواند برای مراسم پدرش بر سر مزارش حاضر شود اما او را تحتالحفظ به مراسم تدفین برده بودند: «۳۰۰هزار تومان گرفتند تا دستبند نزنند. در آن زمان میزان حقوق یک کارگر بود. دو مرد مسلح دو طرفم بودند. تا قبل از آن روز کسی از فامیل نمیدانست من کجا هستم اما روز دفن پدرم همه فهمیدند. نابود شدم. بدترین اتفاق زندگیام بود و من اجازه همراهی خانوادهام را هم نداشتم.»
سینا را برای توزیع مواد مخدر گرفته بودند: «هیچوقت هیچی از من گیر نیاوردند. دنبالم بودند، آخرش هم در یک خانه گیر افتادم. ساعت هفت صبح بود که صاحبخانه رفت صبحانه بگیرد اما با مامورها برگشت؛ نیروهای اطلاعات سپاه حرم با لباس شخصی. من چیزی نداشتم. اصلا مامورها آمده بودند صاحبخانه را که مردی افغانستانی بود، بگیرند اما آدمفروشی نکردم و سه گرم مواد گردن من افتاد. البته او هم به اتهام قوادی برای خواهرهایش یک سال زندانی شد.»
وقتی سینا را بازداشت میکنند، مامورها دستهایش را به میله میبندند و او را با شلنگ میزنند. وقتی درباره شکنجه از او پرسیدم، با خنده گفت: «یعنی زدن؟ خب زدن که خیلی میزدند؛ همیشه؛ هر بار.»
اما انگار هفت ماه زندگی در بند اعدامیها بزرگترین شکنجهای بود که سینا تحمل کرده بود؛ شکنجهای سنگینتر از ضرب و شتمها.
او ماهها در بند اعدامیها بود. با زندانیهایی دمخور شده بود که هر لحظه ممکن بود آخرین نفسهایشان باشد؛ بندی که به قول سینا خروجی نداشت و فقط ورودی بود: «جو این بند با همه جای زندان متفاوت است. عدهای ۲۴ ساعته دعا میکردند، گروهی بیخیال بودند.»
او در ادامه به وضعیت زندانیان وکیلآباد پرداخت: «وکیلآباد همه نوع زندانی دارد. به همه قرص میدادند. "هادی"، رفیق قتلیام بود. یک روز وسط وکیلآباد دهنش کف کرده بود و خمیده راه میرفت. آنجا هرکس را بخواهند خراب کنند، قرصی میکنند. به همه متادون میدادند. همه را آنجا میکشند. مرگ تدریجی است. زندانیان برای متادون لهله میزنند. این کار را میکنند که وقتی زندانی آزاد شد هم دنبال مواد باشد.»
اما بند اعدامیها متفاوت بود: «همه چیز آزاد است. پول میدادند برای خلاف که یکی الکی زندانی شود و برای آنها مواد بیاورد. اگر همه بندها ساعت ۱۱ خاموشی دارند، بند اعدامیها آزاد است. کسی کاری به آنها ندارد.»
سینا پس از آزادی، از کارهای خلاف دور شد و دور از مشهد در یک خانهباغی زندگی میکرد. او به خاطر سوء پیشینه نتوانست کار پیدا کند و روزگار میگذراند تا آنکه به قول خودش خسته شد و تصمیم گرفت برای ساختن آیندهای متفاوت از گذشتهاش، ایران را ترک کند: «یک روز زنگ زدم به ۱۱۳؛ یعنی وزارت اطلاعات. گفتم من آدم سابقهدار از زندان بیرون آمدم و هرکجا برای کار اقدام میکنم، سوءپیشینه میخواهند. گفت این معضل جامعه ما است. من هم فحش دادم به خودش و جامعه و تلفن را قطع کردم. درعرض سه روز وسایلم را فروختم و با ۱۰۰ دلار در جیبم از ایران خارج شدم. برای اموالم هم وکالت تام به مادرم دادم.»
سینا تا پیش از خروجش از ایران کارگری میکرد یا با کمکهای مادرش روزگار میگذراند. زندگی پناهجویی او اما انگار از یونان شروع شده بود. در ترکیه روزگار خوبی داشت تا آنکه یک روز «علیرضا»، بنگاهی محلهاش در ترکیه به او پیشنهاد داد سینا را به اروپا برساند: «گفت برادرم هم با شما است و نگران نباش، مستقیم میرسی آلمان. مخم را زد. ماشینم را زیرقیمت فروختم و پنج هزار و۵۰۰ یورو به او دادم. رسیدم یونان، زندانی شدم و دیگر از او هم خبری نبود. با پولهای من شیشه خرید قاچاق کند اما گرفتنش و حالا خودش و زنش زندانی هستند. برادرش هم بعد از یک مدت زندگی در یونان، خودش را دیپورت کرد.»
سینا پس از رسیدن به یونان توسط پلیس مرزی بازداشت شد و به زندان افتاد. ۴۰ روز زندانی بود: «افتضاح بود و هزار مدل مریضی پوستی وجود داشت. هواخوری نداشتیم؛ یک اتاق بزرگ با ۵۰ تخت آهنی که جلویش هم نرده داشت. شلوغ بود. هیچکاری هم انجام نمیدادند، فقط فحش میدادند.»
او بعد از زندان، دو ماه به کمپ بستهای منتقل و بعد از گرفتن مدارک درخواست پناهندگی، آزاد شد و یک سال و نیم بدون جا و پول در خیابانهای آتن زندگی کرد:«مردم دنبال پول به اروپا میروند؛ همان حقوق دولتی. من اگر به مقصدم برسم، میگویم پولی نمیخواهم. میتوانم کار کنم. این جا هم اگر میشد کار کرد، میماندم. کار نیست؛ مگر ۱۲ ساعت ظرفشویی برای روزی ۲۰ یورو. زبان هم یاد نگرفتم. در خیابان که نمیشود زبان یاد گرفت. روزها گرم و شبها سرد بود. نمیدانستیم چه باید بپوشیم. باید حمام پیدا میکردم. یک ایرانی به من کمک نکرد. معمولا در پارک جنگلی بالای اگزارخیا میخوابیدم. مغازهای بود با شیشههای شکسته که برای خواب در باران و برف داخل آن میرفتم. برای پیدا کردن غذا هم سراغ فستفودها میرفتم چون هر شب غذاهای مانده همان روز را کنار مغازه میگذارند. هنوز هم خیلی از بچهها همین شکلی غذایشان را تهیه میکنند.»
محله آنارشیستهای آتن که ورود پلیس به آن ممنوع است
سینا به سمت آنارشیستها کشیده شد تا به گفته خودش، خدمتی به پناهندهها بکند: «نمیخواستم دربهدری که من کشیدم را بقیه بکشند. آزادی آنها را دوست دارم؛ مقابلهشان با سیستم را. حاضر نیستند در مقابل هر زوری سکوت کنند. جلوی سیستم و فاشیسم میایستند. آنارشیستها به دنبال مقام و پول نیستند.»
او برایم از عملیاتهایی که با آنارشیستهای یونان رفته بود، تعریف کرد؛ شکستن خودروها و عابربانکها؛ روایتهایی از جنگهای خیابانی.
از سینا خواستم برایم پناهجویی را تعریف کند، گفت: «هرکسی طاقتش را ندارد. خیلیها هم تحمل میکنند. نمیخواهم به عقب برگردم. زندگیام را میکنم تا بالاخره قانونی بتوانم از یونان بروم. سختتر از زندگی در خیابان، حرفهای آدمها است. من نخواستم کار خلاف در ایران را ادامه دهم، وگرنه خودت میبینی، در این منطقه لااقل کاری ندارد.»
به پارک برگشتیم و سینا بچههای میدان را معرفی کرد. یکی در کار توزیع مواد مخدر بود، دیگری روی ویلچر نشسته بود. میگفتند سرگروه مافیای محله که مردی آلمانی و قاچاقچی مواد مخدر است، او را زده بوده چون میخواسته است از سرگروهی دیگر جنس تهیه کند. اما بعد پناهجوی مصدوم را بخشید و به او اجازه داد که در پارک زندگی کند. پارک هم مثل جنگلهای شمال فرانسه بود؛ مثل کمپهای پناهجویی در کشورهای مختلف با همان داستانها و دعواها و خطرها. هرچند پناهجویانی که در این منطقه زندگی میکردند، به اصطلاح میگفتند: «ما بچه کف اگزارخیا هستیم. کفخوابی اینجا را که کرده باشی، از پس هر خطری برمیآیی.»
مشغول صحبت کردن بودیم که ناگهان جمعیتی از کنار پارک با شعارهایی علیه مهاجران گذشت. کلاههای مثلثی، هویت آنها را فاش میکرد. همه در پارک بلند شدند و عبور آنها را به آرامی تماشا کردند. سینا گفت: «این جا دوربین درنیاور، هیچکس نمیخواهد در هیچ قاب تصویری حضور داشته باشد. دوربین که دربیاوری، دعوا میشود و کار بالا میگیرد. هر از گاهی این دعواها کشته هم میدهند که هیچکس صدای آن را در نمیآورد.»
پناهجوها گرداگرد پاک نشسته بودند و بوی ماریجوانا و حشیش منطقه را برداشته بود. آنجا انگار همه در انتظاری بیموعد فقط زمان میگذرانند. یکی از پناهجوها که توزیع مواد مخدر را در دست داشت، کنارمان نشست و گفت: «سه سال است که در یونان گیر افتادهام. کاش فقط به من بگویند چه زمانی مدارکم را میدهند. هر هفته به ادارهها مراجعه میکنیم و دست خالی برمیگردیم. سه سال شده که در کف اگزارخیا فقط منتظریم.»
پسری دیگر به جمع ما پیوست؛ جوانی که میگفت میخواهد به بلژیک برسد. او هم دو سال بود که در همین منطقه زندگی میکرد: «منتظرم تا بالاخره به بلژیک برسم. رفقایم آنجا هستند و میگویند فستیوالهای موسیقی آن حرف ندارد.»
یکی دیگر از پناهجوها میگفت که با خانوادهاش به یونان آمده است و حالا در جمع آنارشیستها سرپناه دارد. میگفت در ایران مزون لباس داشتند. آنارشیستها با گرفتن ساختمانهای مخروبه یا بدون صاحب، اتاقها را رایگان به پناهجوها میدهند و از آنها دعوت میکنند در کنشهایشان در سطح شهر آن ها را همراهی کنند؛ مثل حمله به پلیس و حمله به گروههای فاشیستی.
یکی از پناهجویان برایم گفت: «به ما میگویند از شما خوشمان میآید چون قانون را دور زدهاید.»
مشغول گفتوگو بودیم که پسر ۱۵ سالهای به جمع ما پیوست؛ پریشان و گرسنه. دیگر پناهجویان ساندویچی برایش تهیه کردند. همزمان ساندویچش را میخورد و قصهاش را برایم روایت میکرد: «همه خانوادهام توانستند از یونان رد شوند و به آلمان برسند. من ماندهام فقط. سه سال است که در اگزارخیا زندگی میکنم اما نه جوابی به من میدهند و نه میگذارند که بروم. مثلا زیرسن هستم اما نه به من جا میدهند، نه پول و نه خوراک.»
- نزدیکهای صبح شده بود و هنوز پارک مملو از پناهجوها بود. به سمت سینا برگشتم . گفتم خیلیها هستند که مقابل پناهجویی افرادی مثل تو موضع میگیرند. آنها میگویند جان تو در خطر نبوده و در ایران خلاف میکردی اما حالا شدهای پناهجو. خودت چه داری در مقابل این حرفها بگویی؟
- گفت: «زندگی من در برههای میان خلافکاران گیر کرد؛ مثل خیلیها که اینجا به اجبار روی به خلاف آوردهاند. درست است که وقتی خارج شدم، مشکل حبس نداشتم اما خسته شده بودم. به نظر من، هر انسانی حق دارد هرکجا میخواهد زندگی کند. ما مال هیچ جغرافیای خاصی نیستیم. دنیا باید بیمرز باشد. اگر سیستم این اجازه را نمیدهد، خودمان به خودمان اجازه دهیم که شهروند جهان بودن را تجربه کنیم.»
با سینا به راه افتادیم و در کوچهپسکوچههای اگزارخیا قدم زدیم. اسکواتها را نشانم میداد که در هرکدام چند خانواده یا مرد و زن زندگی میکنند. ناگهان گفت: «امکاناتی هم اگر باشد، به زنها و خانوادهها اختصاص میدهند. اینجا مردان مجرد واقعا تنها و بیکس هستند.»
به سمتش برگشتم. خنده صورتش را گرفته بود: «تا دو ماه دیگر مدارکم را میگیرم و برای همیشه از یونان میروم. هیچکس نمیخواهد یونان بماند.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
ثبت نظر