اگر مسیر خروج پناهجویان ایرانی را از وطنشان به اروپا دنبال کنیم، یکی از کشورهایی که در آن ناچار به ماندن میشوند، اتریش است؛ کشوری که اگر در آن دستگیر شوند، انگشتنگاری خواهند شد و راهی به فرانسه، آلمان و انگلیس نخواهند یافت. انتخاب اول بسیاری از آنها اتریش نیست اما عدهای که از طی مسیر خسته شدهاند، ناچار میشوند به ماندن. برای همین به اتریش رفتم.
پناهجویان رابط، من را راهی «سالزبورگ» کردند؛ شهری در مرز با آلمان که گروهی از پناهجویان ایرانی را در خود جای داده است. از میان تمام روایتهایی که شنیده بودم، «امین» را انتخاب کردم؛ جوانی ۲۱ ساله که از ۹ تا ۱۹ سالگی کودک کار بوده، «بردگی» کرده و به قول خودش، معجزه او را به سالزبورگ رسانده است.
قبل از رسیدن به صورت سخت و نگاه ثابت امین، در میدان اصلی سالزبورگ با گروهی از پناهجویان قرار داشتم. روبهروی کاخ باستانی این شهر، رودخانهای در جریان است و کنار همان رودخانه، زیر درختهایی که سایه افکندهاند بر خستگی مسافران، نشستیم و من گوش شدم برای شنیدن روایتهای مهاجرت قاچاقی آنها که برخی چند سالهاند.
«رضا» میگفت که از مهریه همسرش فرار کرده است. «علی» خودش را دکتر آبزیان معرفی کرد و گفت حاضر به گفتوگو نیست چون شاید در آینده بخواهد به ایران برگردد. «کسری» پیمانکاری است که میگوید پولش را سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خورده و بعد از تهدیدهای بسیار از سوی آنها، راهی سفر شده است.
حرفهایشان که تمام شد، به سمت کمپی در نزدیکی سالزبورگ به راه افتادیم. ۲۰ دقیقه با ماشین راه بود. باید از میان مزرعههایی سبز و زرد، در جادههای باریک میگذشتیم. به مقصد که رسیدیم، کلبهای چوبی در فضایی سرسبز خودنمایی کرد. لباسهای آویزان بر رختآویزها، دهها جفت کفش در جاکفشی و صدای فوتبالدستی، حکایت از زندگی گروهی پناهجویان داشت. ماشین را پارک کردم، در چمنزار مقابل کلبه کمی قدم زدم، روی نیمکتی نشستم و منتظر ماندم تا داستانی دیگر خود را برایم روایت کند. پسری همقد خودم، متوسط، با اندامی توپر، صورتی سخت، آفتابخورده، چشمانی که ثابت روی صورتم مانده بود، با سینی چای مقابلم نشست.
روایت پناهجویی خود را از اتریش شروع کرد. حالا سه سال شده است که در این کشور زندگی میکند. دو سال و ۱۱ ماه در همین کمپی زندگی میکرد که مقابلش نشسته بودیم. قاچاقی از ایران تا اتریش آمده و میان قاچاقچیان دست به دست شده است. او تاکید میکند: «همه اینها به خاطر شرایط زندگیام در ایران بود.»
سیگارش را روشن میکند و پکی به آن میزند. دستهایش در هم قفل میشوند و خیره به صورتم میگوید: «خودم هم باورم نمیشود چهطور سه سال را اینجا گذراندم. با خودم فکر میکنم اینجا خیلی از ایران و جایی که بودم، بهتر است. اینجا ده برابر ایران بهشت است. هم این "هایم" (کمپ) و هم این کشور.»
امین از ۹ سالگی در ایران کار میکرد؛ در انبار ضایعات اطراف «جاده نظامی» سمنان. مادرش را که افغانستانی بود، هیچوقت ندیده و پدر معتادش او را در همان سن فروخته بود. همانوقت که دیگر در خانهشان چیزی برای فروختن باقی نمانده بود، مردی به نام «فتحالله پهلوانی» به خانه آنها رفته و کودکی امین را با خود برده بود. نمیداند چند فروخته شده اما میداند که کودکی خود را در مقابل این معامله باخته بود: «نمیدانم چهقدر درست است اما پدرم گفت وقتی به دنیا آمدم، مادرم ولم کرد و رفت. همیشه فکر میکنم که اگر مادرم بود، شاید اینهمه مشکل نداشتم و شاید درس میخواندم.»
امین وقتی روایت از پهلوانی را ادامه میداد، با هر نامی که از او میبرد، عضلههای صورتش فشرده میشدند: «خیلی سخت بود، خیلی.»
روزهای کودکی او تکراری میگذشت. جلوی چشمانش فقط تیرآهن و بار زدن تریلی بود. روزانه پنج تریلی را بار میزد. چهار کودک دیگر هم با او بودند اما بعد از کار به خانههایشان میرفتند. در آن انبار، امین اتاق کوچکی داشت که به تنهایی در آن زندگی میکرد. عمارت پهلوانی را تمیز میکرد و حق نداشت با دیگر کودکان مراودهای داشته باشد. پهلوانی هم معمولا یادش میرفت به او غذایی بدهد. برایش لباسی هم تهیه نمیکرد. لباسهایش را همان چهار کودک دیگر به او میدادند. هر وقت نیز که بیمار میشد، از پزشک خبری نبود. دوای او تریاکی بود که پهلوانی در اختیارش قرار میداد: «شبها میهمان داشت؛ در همان عمارت شیکی که برای خودش ساخته بود. همه سرهنگ و پلیس بودند. من آن عمارت را تمیز میکردم و از خلافهایش خبر داشتم. سرهنگها میآمدند و دور هم مواد میکشیدند؛ شمشهای تریاک با مهر افغانستان. با همه رفیق بود. پلیسها هم من را میزدند. بعضی وقتها مثل توپ بین خودشان مرت پاسکاری میکردند. خودش هم که همیشه کتکم میزد. ناامید بودم. فکر میکردم همه زندگیام در همان انبار خواهد گذشت.»
امین تا ۱۹ سالگی در همان انبار کار کرد. خودش را «عقبمانده» و «بیسواد» توصیف میکند که جز آهن، ملات، آجر، سیمان و زباله هیچ ندیده است. دو بار هم فرار کرده بود؛ هر دو نافرجام. بازگشت به انبار و تحمل مشت و لگدهای فتحالله پهلوانی نتیجه فرارش بود: «بدنم دیگر توان نداشت. یکبار ماشین گرفتم و رفتم دامغان. در میدان دامغان فلکهای هست با یک "الله" استیل بزرگ. همانجا کارتن جمع کردم و خوابیدم. صبح میخواستم گشتی در اطراف بزنم که پلیس من را گرفت. گفتم مدرکی ندارم و از سمنان آمدهام و شرایط زندگی خود را برایش تعریف کردم. دستم را گرفت و از همانجا یکراست به انبار ضایعات رفت و تحویلم داد. مغزم ترکید. نمیفهمیدم چرا و چهطور اینجور شد. مگر پلیس نباید به من کمک میکرد؟»
به گفته امین، صاحبش در شاهرود و دامغان هم انبارهای ضایعات دیگری داشت. یک ماسهسرا در سمنان بود که امین را برای کار به آن میفرستاد؛ بدون هیچ پولی. میگفت متعلق به سپاه پاسداران بود: «من کاملا برده او بودم. او هم همه را میشناخت. وقتی برم گرداندند، من را زد. همان شب من را در چاه فاضلاب انداخت. روی چاه فاضلاب یک حلقه چوبی وجود داشت. حلقه را برداشت و من را در چاه با طناب بست. شب تا صبح بدون غذا در چاه بسته شده بودم. من کاملا نابود بودم و ناامید. داشتم دیوانه میشدم.»
امین بعد از پنج ماه، دوباره فرار کرد؛ اینبار به سمت تهران. بدون آنکه بتواند تابلویی را بخواند، در شهر به راه افتاده بود. اما باز هم پلیس او را بازداشت کرد و دوباره تحویل پهلوانی داد: «دوباره کتکم زد و من را در چاه فاضلاب بست. گفت اگر باز هم فرار کنی، بدتر از این را هم میبینی. میتوانست راحت من را بکشد.»
روزگار امین ۱۰ سال به همین شکل سپری شد. یک روز جمعه اما معجزه به وقوع پیوست؛ همانزمان که دیگر ناامیدی را به جان خریده بود، وقتی حس میکرد صدایش به هیچکجا نمیرسد و سرنوشتش محکوم به بردگی برای پهلوانی است.
پناهجوی داستان ما بعد از دو بار فرار و با ترس مرگ، به کارش چسبید و آهن بار میزد و کارهای ساختمانی میکرد. روزهای تعطیل و جمعهها که کامیونی برای بار زدن آهن نمیرفت، او به پارک کوچکی میرفت که در آن نزدیکی بود: «سر و وضع من وحشتناک بود. هرکس من را نگاه میکرد، فکر میکرد که شاید دیوانه است یا عقبمانده حتی. تا آنکه "فاطمه"خانم را در همان پارک دیدم و به سراغم آمد.»
فاطمه خانم زنی بود همسن مادری که شاید امین میتوانست داشته باشد. امین او را پولدار توصیف میکند. یک جمعه به سراغ امین رفته و پای قصهاش نشسته بود. او هم بعد از چندین بار اصرار، سفره دل برای فاطمه خانم باز کرده و همین روایت داستانش، او را به سالزبورگ رسانده بود؛ جایی که آن را «بهشت» میخواند. بعد از چندین بار قرارهای هفتگی، فاطمه خانم به امین گفته بود حاضر است او را قاچاقی از ایران خارج کند: «پنج دقیقه با خودم فکر کردم؛ خارج از ایران؟ با خودم فکر کردم در اینصورت دیگر دست پهلوانی به من نمیرسد. گفتم من هیچ پولی ندارم، دو روز گرسنه و یک روز سیرم. لباسی ندارم. گفت همه هزینهها را میدهم و برایت قاچاقبر پیدا میکنم. پرسیدم خارج کجا است؟ گفت برو آلمان. فکر کردم چه خوب، آلمان حتما دور است و دست پهلوانی به من نمیرسد.»
یک روز جمعه، امین همه نداشتههایش را در انبار ضایعات رها کرد، دل به دریا زد و همراه فاطمه خانم راهی میدان «آزادی» شد. فاطمه خانم ۱۵۰ دلار به او پول داد، برایش تاکسی گرفت و گفت: «بقیه کارها را قاچاقبر ردیف خواهد کرد.»
می گفت: «قاچاقبر ما را به ماکو برد. ۹ نفر بودیم. ما را سوار سمند کرد؛ سه نفر در صندوق عقب، چهار نفر صندلی عقب و دو نفر هم جلو. خودش هم رانندگی میکرد. فقط گاز میداد. هیچ پلیسی جلوی ماشین را نگرفت. شب را در خانهای ماندیم و به ما غذا داد. افغانستانی و ایرانیهای زیادی بودند. دوباره سوار شدیم؛ اینبار در یک نیسان. حدود ۳۰ یا ۴۰ نفر بودیم. رفتیم لب مرز ترکیه. اما وحشتناک بود. نزدیک بود بمیرم. ماشین یکجا کج شد و همه افتادند روی من. بطری آبم در کولهپشتیام ترکید. فکر میکردم اسکلت تنم شکست. به هر سختی بود به لب مرز رسیدیم و پیاده شدیم.»
گروه مسافرانی که با امین همراه بودند، مرز را پیاده رد کردند. در آن سوی مرز، خاور کوچکی منتظر آنها بود که همگی را به منزل قاچاقبر برد. دو روز هم آنجا گذشت: «قاچاقبر به ما غذا میداد که برای من خیلی ارزش داشت؛ نان و پنیر و خیار و گاهی هم برنج. به زور به ما سیمکارت فروخت. همانجا قاچاقبرها بچهها را کتک میزدند. بچههایی را که پولشان تحویل داده نشده بود، هر روز کتک میخوردند. کسانی بودند که یک ماه در خانه قاچاقبر بودند تا پول قاچاقشان واریز شود. با مشت و لگد میزدند. دندان یکی از بچهها شکسته بود. ترکها بیشتر میزدند. من هم داخل خانه ترکها بودم.»
امین یکشب در خانه همان قاچاقبر گذراند. از آنجا همراه با مسافرها با ملیتهای مختلف عراقی، عرب، سوری و افغانستانی سوار ونی شد تا به ساحلی در ترکیه برسد. قایقی شش متری با حدود ۴۵ مسافر قرار بود مرکب آنها باشد به دنیایی بهتر: «آنجا بود که کمی ترسیدم. بچهها در مسیر مدام تعریف میکردند که قایقها چپ میکنند و مسافرها در دریا میمیرند.»
از ترکیه به یونان بیش از سه ساعت به طول انجامیده و موجهای دریا و تاریکی محض پشت سر گذاشته شده بود. به روایت امین، قاچاقبر مسافرها را روی هم سوار قایق میکرد. به یکی از مسافرها گفته بود فرمان را در دست بگیرد و بقیه را به مقصد برساند. در ازای این کار، از آن مسافر پول نگرفته بود. با اینحال، امین پشیمان نشده بود: «هیچوقت پشیمانی به مغزم نیامد. کمی ترسیدم. هرکس به نوع خودش در دریا دعا میکرد و از خدا میخواست سالم برسد. من دینی را هم نمیشناختم. استرس داشتم.»
آنها بعد از رسیدن به ساحل یونان، مثل باقی مسافران اقدام به پاره کردن قایق کردند. پلیس یونان اما آماده بود. موتور را که مسافران به دریا انداخته بودند، از آب خارج کرد و آنها را سوار بر اتوبوس به شهر رساند. از مسافران عکس گرفتند و به آنها غذا دادند: «مردم یونانی رد که میشدند، به طرف ما غذا پرت میکردند. متعجب بودم. آنها کمک میکردند و دست و صورت بچهها را میشستند. کیف میکردم.»
پلیس این گروه را در کنار بقیه مسافران به سمت جنگل برد تا برگه ترک خاک بگیرند و به آتن منتقل شوند. اسم امین بعد از چهار روز خوانده شد و به آتن رفت. در تمام این مدت زیر درختها میخوابید تا آنکه قاچاقبر بعدی به سراغش آمد. در تمام مسیر، این فاطمه خانم بود که با تلفنی که به امین داده بود، با او تماس میگرفت و قاچاقبرها را معرفی میکرد. او هفت روز در یونان در خانه قاچاقبر زندگی کرد تا فاطمه خانم پول بعدی را به حساب قاچاقچی واریز کرد و امین راهی کشور بعدی شد.
او به مقدونیه رسید. آنها نصف مسیر را تا آن کشور پیادهطی کردند و بعد سوار بر اتوبوس شدند تا به مرز برسند: «قاچاقبرها اسم مستعار داشتند. قتچاقبر ما میگفت اگر پلیس دستگیرمان کرد، نباید بگویید قاچاقبر شما هستم. یک ون به دنبالمان آمد تا ما را به کشور بعدی ببرد. قاچاقبر هم از ما جدا شد. به صربستان رسیدیم و هفت روز آنجا بودیم؛ بدون سقف. هر شب روی زمین میخوابیدیم.»
کشور بعدی، مجارستان بود. قاچاقبرها امین و همراهانش را سوار بر آمبولانس کردند تا به مرز برسانند: «خیلی پیاده رفتیم. ته کفشهایم کنده شده بودند. مرز خطرناکی بود. قاچاقبرها میگفتند مواظب باشید و از درختها میوه نکنید. میگفتند هستههای میوهها را در جیبتان نگه دارید چون اگر مامورها ببینند، راه ما لو میرود. راه برایشان مهم بود. دورتا دور درختها سیم کشیده شده بود. قاچاقبر میگفت اگر سیمها پاره شوند، شما را میکشم. تفنگ هم داشت. همین قاچاقبر افغانستانی از صربستان تا مجارستان با ما بود. استرس داشتیم که اگر پلیس ما را بگیرد، اثر انگشت باید بدهیم و ماندگار شویم. اما یکی از سیمها پاره شد.»
امین در روایت تمام این لحظات چهرهاش تغییر نکرد. ثابت و خیره به من، سفر قاچاقی خود را روایت کرد؛ حتی وقتی تعریف کرد که چه طور قاچاقبر بعد از پاره شدن سیم، آنها را به باد کتک گرفته بود: «همه را با لگد میزد. میگفت کی سیم را پاره کرده است و تهدید میکرد که هیچکداممان را به مرز نمیرساند. میگفت همینجا ولتان میکنم تا پلیس به سراغتان بیاید. تفنگ درآورده و به سمت ما نشانه رفته بود. ترسیده بودیم. باید به حرف او گوش میکردیم. او راهبلد ما بود. خیلی زد. برایش زن و مرد فرقی نداشت. بالاخره به راه افتادیم و ما را سوار ون کرد و به راننده سپرد.»
در این میان، یکی از زنان همراه امین که با همسرش راهی این سفر شده بود، از خستگی از حال رفته بود. امین میگوید همسرش رهایش کرد و گفت دیگر نمیتوانم و دوید! امین و یکی دیگر از همراهانش به سراغ زن رفتند، زیر بغلهایش را گرفتند و او را که کفشهایش پاره شده بودند، به سختی با خود کشاندند. در این مسیر، آنها با مهاجران دیگری هم روبهرو شده بودند؛ بیشتر مهاجران سوری: «سوریها آزاد و زیاد بودند. با مشت و لگد و سنگ به ما میزدند که شما در کشور ما میجنگید، شما کشور ما را نابود کردید و ما آواره شدهایم، چرا به اروپا میآیید؟ اروپا مال شما نیست.»
آخرین مرحله سفر امین به سمت اتریش بود. اگرچه میخواست به آلمان برسد اما در همان کشور ماندگار شد. آنها حدود ۲۰ نفر در ونی بودند که حتی نمیتوانستند در آن نفس بکشند. زنها و بچهها و مردها گریه میکردند. احساس خفگی داشتند. حتی حاضر بودند پلیس آنها را بازداشت کند اما بتوانند کمی اکسیژن داشته باشند. راننده آنها را نزدیک مرز اتریش پیاده کرد و خودش رفت. مسافران زیر مشت و لگدهای راننده پیاده شدند. لباسهایی که همراه داشتند را پوشیدند تا سر و وضع مناسبی پیدا کنند و در جنگل به راه افتادند. اما در جنگل توسط پلیس اتریش بازداشت شدند و از آنها انگشتنگاری شد: «منتظر قاچاقبر بعدی بودم اما نه از او خبری بود و نه فاطمه خانم تماسی گرفت. پلیس ما را به ایستگاه آتشنشانی برد و انگشتنگاری کرد. زن و مردی ایرانی برای ترجمه آنجا بودند. گفتم میخواهم به آلمان بروم اما گفتند اگر هم بروی، به خاطراثر انگشتی که دادهای، باز هم به اینجا برخواهی گشت. گیج شده بودم. یعنی من به آلمان نمیروم؟ فاطمه خانم تماس گرفت و گفت اتریش هم کشور خوبی است. من هم از همان اول خوشم آمد. سرسبز و خوشگل بود. من کشورها را نمیشناختم.»
امین دو روز در اتریش زندانی بود. از زندان به کمپ «ترایسکیرخن» برده شد و یک هفته هم در آن زندگی کرد. در اتوبوس و روی چمن میخوابید. او را از ترایسکیرخن به شهر دیگری بردند و یک ماه در آن کمپ گذراند تا آنکه به سالزبورگ فرستاده شد. حالا نزدیک به سه سال است که در این کمپ زندگی میکند: «حتی اگر بمیرم هم به ایران برنمیگردم. من هرجا که راحت باشم، کشورم همانجا است. الان در اتریش راحت و آسودهام. کسی من را نمیزند و به من بیاحترامی نمیکند. کشوری که در آن همه سرهنگها مواد مصرف میکنند و فساد هست، کشوری که سرهنگهایش باید به مردم فکر کنند اما به آنها ضربه میزنند، چهطور میتواند کشور من باشد؟»
کودک کار روزگار قدیم و پناهجوی امروز این داستان ما، حالا در سالزبورگ تحصیل میکند؛ زبان اتریشی میآموزد و مشغول فراگیری خواندن و نوشتن فارسی است. او حالا در مقطع راهنمایی، ریاضی و جغرافیا میخواند و کلاس انگلیسی هم در میان درسهایش دارد. امین بعد از ۱۰ سال بردگی و سه سال پناهجویی، حالا سه زبان میآموزد و با یوتیوب تمرین میکند. به صورتم نگاه میکند، لبخندی میزند: «این جا با من مهربان است.»
روایت قصه مهاجرتش که تمام شد، سیگاری روشن کرد. به او نگاه کردم و پرسیدم: «چرا خواستی در این فیلم باشی؟»
گفت: «خواستم در این فیلم باشم تا همه بدانند در ایران چه بدبختیهایی هست؛ چه قدر فساد هست؛ چهقدر مردم زجر میکشند. من هم یکی از آنهایی هستم که واقعا زجر کشیدم؛ کسی که از ۹ سالگی کار کرده است. اتریشیها حرفهای من را باور نمیکنند. فقط کافی است که سوراخ به سوراخ ایران را به آنها نشان دهید تا بچههای کار را ببینند؛ بچههای کار در تهران؛ آنهایی که نان و غذا ندارند و یک هفته گرسنه با نان خشک زبالهها زندگی میکنند.»
به صورتش و سیگاری که میکشید، خیره شدم. به کودکی او بازگشتم و پرسیدم: «اگر مادرت را پیدا کنی، از او چه سوالی داری؟»
دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد: «بیش از هزار سوال از او دارم؛ چرا من را ول کرد و رفت؟ شاید اگر او بود، من این بردگی را نمیکشیدم و اینقدر رنج نمیبردم. شاید پیش او درس میخواندم و حالا برای خودم کسی بودم.»
پرسیدم میخواهی خودت را کامل معرفی کنی؟ شاید یک روز مادرت این فیلم را ببیند.
چشمهایش را پایین انداخت، دوباره سرش را بالا آورد و گفت: «من، امین سمندری هستم که خانهمان در سمنان، میدان "مشاعر" بود. آنجا بزرگ شدم. این هم اسم و فامیلی و آدرسم. اگر مادرم یک روز این ویدیو را دید، میتواند من را در سالزبورگ اتریش پیدا کند.»
دستهایش به هم قفل شدند و به چشمهایش رسیدند و بغض چند ساله حالا اشک شده بود.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
ثبت نظر