«افشار علیزاده»، بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش در سال ۲۰۱۵ وقتی مرزهای اروپا به روی پناهجویان باز شد، عزم سفر کرد و خود را به این کشور رساند. او مدتی پیش از آن، از ایران خارج شده بود و در ترکیه زندگی میکرد؛ همانوقت که ماموران جمهوری اسلامی به محافل نوکیشان مذهبی هجوم میبردند و آنها را یکی بعد از دیگری بازداشت میکردند. روایت افشار از پناهجویی به زمانی برمیگردد که مرزها باز بودند. اما یک اتفاق باعث شد نظرش نسبت به پناهجویی تغییر کند و از دوستانش بخواهد قدم در این راه پر خطر نگذارند.
افشار را در شهر «وین» اتریش توسط یکی از همکارانم پیدا کردم. با او قرار گذاشتم و به منزلش رفتم؛ پسری جوان، با رویی گشاده و لبانی خندان که هنگام روایت آنچه از سر گذرانده است، گاه میخندید و گاه بغض میکرد. اگرچه زمان عزیمت او، مرزهای اروپا باز بودند اما دو بار مرگ را در این مسیر تجربه کرد تا آنکه یکی از شاگردهایش را در همین راه از دست داد؛ «مهرشاد»، جوان ۲۰ سالهای که میخواست به اتریش برسد اما عکسهای جنازهاش به دست افشار رسیدند.
او در سپتامبر ۲۰۱۵ از مرز اتریش گذشت و بیستم همان ماه درخواست پناهندگی کرد. وقتی سفر خود را آغاز میکرد، میخواست به هلند یا سوییس برود اما روزگار سخت در کمپها و برخوردهای پلیس در کشورهای مختلف به دلش انداخت که جلوتر نرود و برگی تازه از زندگی خود را در این کشور بگشاید. در آن زمان جوامع اروپایی پذیرای مهاجران بودند و مثل امروز به آنها نمینگریستند. قرار بود اروپا پناهگاهی باشد برای انسانهایی که از مرگ و ناامنی فرار میکنند.
افشار در سال ۲۰۱۴ مسیحی شده بود. یک روز که بشارتدهندهاش را بازداشت کردند، به او خبر رسید که بهتر است ایران را ترک کند. هیچ پولی نداشت و توانست یک میلیون تومان جور کند. خانواده و دوستانش هم او را پشتیبانی نکردند. شاید برای همین است که امروز میگوید: «دلم برای هیچکس تنگ نمیشود.»
او تاکید میکند: «اصلا پشیمان نشدم.»
مدتی در ترکیه ماند بعد مسیر زمینی را در پیش گرفت. از ترکیه به یونان، مقدونیه و صربستان رفت و کرواسی و اسلووانی را هم از طریق زمینی پیمود تا بالاخره بار سفرش را در اتریش زمین گذاشت. او که پیشتر در ایران در رشته تکواندو فعالیت داشت، به خاطر مسیحی شدنش از لیست تیم خط خورده بود. اما چون میدانست رییس فدراسیون تکواندو در اتریش یک ایرانی است، تصمیم به ماندن گرفت. اگرچه میگوید پیش از آن هم به دلش افتاده بود که زندگی خود را در اتریش پی بگیرد.
افشار به همراه چند نفر از دوستانش به شکل قانونی به ترکیه رفت. حتی به خانوادهاش هم نگفت که برای همیشه ایران را ترک کرده است. آنها در ترکیه بودند که خبر غرق شدن «آیلان»، دختر سوری در دریا پخش و مرزهای اروپا به روی مهاجران باز شد. او هم تصمیم گرفت که از ترکیه برود و سرنوشتش را در اروپا دنبال کند. با قاچاقبری ایرانی آشنا شد که گفت به «بودروم» بروند و قایقی ۱۵هزار دلاری تهیه کنند. دوستانش قایق را تهیه کردند و برای حرکت نزد اداره پست امانت گذاشتند. اما روز بعد که برای تحویل آن مراجعه کردند، خبری از قایق نبود، پولشان هم برباد رفته بود.
بعد به سراغ یک قاچاقبر پاکستانی رفتند: «هزار و ۵۰۰ دلار دیگر برای یک قایق بادی و هزار و ۵۰۰ دلار برای قاچاقبر پرداخت کردیم. قاچاقبر ما را پیاده برد. از صبح تا شب پیادهروی کردیم و از کوه گذشتیم. میخواست ما را به "نقطه" ببرد که اصلا نمیدانستیم معنایش چیست. مدام به سیمهای خاردار گیر میکردیم. بالاخره به نقطه حرکت رسیدیم. حدود ۳۰۰ نفر در گروههای پراکنده منتظر نشسته بودند. قاچاقبرها میآمدند و گروهها را صدا میکردند.»
قاچاقبر آنها را صدا کرد. هفت نفر بودند که با قایق کوچک بادی مواجه شدند که موتورش یک آرمیچر کوچک بود. قاچاقبر گفته بود که این آرمیچر نیم ساعت دوام دارد و آنها ۲۰ دقیقهای به مقصد میرسند. اما سه ساعت و نیم گذشت و آنها همچنان روی آب بودند: «قاچاقبر همراهمان نیامد. گفت این قایق و این شما. مدتی روی آب دور خودمان میچرخیدیم. یک نشانه از دور نشانمان داد و گفت آن جا را که رد کنید، از ترکیه گذشته و به یونان رسیدهاید. حتی نمیدانستیم به کجای یونان خواهیم رسید. همه روی لبه قایق نشسته بودیم. دو تا پارو هم به ما داده بود. دور و برمان پر بود از قایقهای مهاجران. قایقهای گشتهای دریایی هم از کنارمان رد میشدند. همانجا بود که اولین بار مرگ را از نزدیک حس کردم.»
قایق پلیس با سرعت از کنار آنها گذشته و قایق بادی با موج بالا رفته بود:«همانجا با زندگی خداحافظی کردیم. اگر از لبه قایق بلند میشدیم، در آب میافتادیم. من هم که شنا بلد نبودم. رسیدیم به خشکی. آرمیچر هم خاموش نمیشد و با چاقو آن را کندیم که سر و صدا نکند. فکر میکردیم هنوز در ترکیه هستیم. یک مغازه نزدیکمان بود. پرسیدیم کجا هستیم، گفتند یونان! حس میکردیم اگر در این آب نمردیم، پس دیگر نمیمیریم. در اخبار آمده بود همان شب ۱۳ نفر در دریا مردهاند و هیچکس به خشکی نرسیده است. یعنی رسیدن ما حتی توی آمار هم نبود.»

افسار علیزاده پس از مشکلات فیزیکی از تکواندو بازماند اما فوتسال را در اتریش دنبال کرد
آنها به جزیره «کوس» رسیده بودند. در آن زمان که مرزها باز بودند، پلیس مرز کمک میکرد تا مسافران به مقصد بعدی بروند و مرز دیگری را رد کنند. اتوبوسها و قطارها آماده بودند و به گفته بسیاری از پناهجویان، وسایل حمل و نقل قدیمی و فرسوده را در اختیارشان قرار داده بودند. افشار و گروهش هم باید اثرانگشت میدادند تا اجازه ورود به آتن پیدا کنند. کشتیهای سه طبقه برای حمل مسافران آماده بودند. طبقه اول به مسافران شیک اختصاص داشت، طبق دوم خدمه کشتی و طبقه سوم مهاجران. آنها تنها چهار ساعت وقت داشتند که انگشتنگاری شوند وگرنه کشتی بعدی سه روز بعد میرسید و افشار و دوستانش نه پولی داشتند و نه جایی برای خوابیدن. بالاخره به آتن رسیدند.
آنها نه قاچاقبر داشتند و نه راهبلد. برای همین خودشان را کنار مهاجران عرب قرار میدادند تا مسیر را پیدا کنند. وقتی کنار مهاجران بودند، لباسهایی پاره میپوشیدند و وقتی در شهر میچرخیدند، لباسهای پاکیزه تا خودشان را توریست جا بزنند. چهار ساعت پیادهروی کرده بودند تا به مرز مقدونیه رسیدند. در مرز پر بود از چادرهای مهاجران. آنها هم سوار قطاری شدند که آماده بردنشان بود: «قطار ساعت دو صبح حرکت کرد و دو ساعت بعد ما را پیاده کردند و گفتند اینجا صربستان است. اولین بار بود که با امدادگران روبهرو میشدم. به ما غذا، چای و شیر داغ دادند و کلی لباس برایمان آماده کرده بودند.»
افشار و دوستانش میخواستند از مسیر مجارستان وارد اروپا شوند اما در راه شنیدند که پلیسهای این کشور با خشونت برخورد میکنند. برای همین به پیشنهاد مهاجری دیگر، سوار اتوبوسی شدند که قرار بود آنها را به کرواسی ببرد: «دورتادورمان پر بود از خبرنگار و دوربین. هیچکس نمیخواست مصاحبه کند. همه صورتهایشان را میپوشاندند. این حس را داشتیم که ما به آنها کمک میکنیم ولی آنها هیچ کمکی به ما نمیکنند.»
همین احساس را دیگر پناهجویان در کشورهای مختلف دارند و به محض مواجه شدن با عنوان روزنامهنگار یا دیدن دوربینها، راهشان را کج میکنند.
دو طرف آنها نیزار بود. پلیسها دورهشان کردند و آنها را به سمت ونها بردند: «پلیس جلو، عقب و دو طرف صف طولانی ما حرکت میکرد و ما مثل گوسفند دنبال آنها بودیم. پلیسها مدام فحش میدادند و تحقیرآمیز حرف میزدند؛ مثل صف اسرا بودیم. ما را سوار قطار کردند و گفتند به کمپی در زاگرب منتقل میشوید که غذا بخورید. دروغ بود، ما را به فضایی منتقل کردند که دورتادورش سیمخاردار کشیده بودند. بیشتر از هزار نفر آنجا بودیم؛ روی همدیگر. جا نبود. بو خفهکننده بود. اینجا هم باید اثرانگشت میدادیم. سه چهار نفر ایرانی دیدم و بقیه همه عرب بودند. حتی افغانستانی هم نداشتیم. همانجا با پلیسها درگیر شدیم. بعد از ساعتها صف بستن، نوبت ما شده بود که پلیس گفت از اول صف ببندید. مقاومت کردیم اما باعث شد من را با لگد بزنند.»
آنها بعد از انگشتنگاری و ۱۲ ساعت گذراندن در کمپ، از آن فرار کردند. با تراموای خود را به نزدیکی مرز اسلوونی رساندند و با پرداخت ۱۰۰ یورو، تاکسی گرفتند. راننده آنها را یک کیلومتری مرز پیاده کرد. اولین بار که افشار با خانوادهاش صحبت کرد و خبر داد که به اروپا رسیده است، در همین کرواسی بود. آنها به مرز اسلوونی رسیدند و با ساختمانهای در حال ساخت روبهرو شدند؛ کمپهایی در حال ساخت.
افشار علیزاده بعنوان دروازه بان تیم ملی فوتسال اتریش فعالیت میکند
همانجا قاچاقبری پیدا کردند که خودشان دنبال کشف مسیر بودند: «وارد نیزارها شدیم تا رسیدیم به مرداب. بچهها رد شدند اما من گیر افتادم. هرچه دست و پا میزدم، بیشتر فرو میرفتم. تا سینهام داخل مرداب شده بودم. بالاخره بچهها کمک کردند و بیرون آمدم. وسط جنگل بودیم. دوربینهای شب هم نور میانداختند. پنهان شدیم تا زمان مناسب حرکت برسد. از ساعت ۱۰ شب تا چهار صبح منتظر ماندیم. هلیکوپترها هم بالای سرمان حرکت میکردند. صدای سگ میآمد. قاچاقبر گفت سریع برگردید. از شاخهها و درختها میگذشتیم که شلیک کردند. گلوله از کنار صورتم رد شد. صدای شکافته شدن هوا را شنیدم. تیر به درخت جلوی رویم برخورد کرد. این جا دومین باری بود که مرگ را از نزدیک حس کردم.»
پلیس آنها را بازداشت کرد اما وقتی شنید ایرانی هستند، به آنها مسیر را نشان داد و گفت ۱۵۰ متر که بروید، مرز اتریش است: «پلی بود با پرچمهای اسلوونی و اتریش. باورم نمیشد که به اتریش رسیدهایم. تا قبل از آن اصلا نمیدانستم اتریش هم کشور است، فکر میکردم شهری است داخل آلمان. دیگر خبری از نگاههای تحقیرآمیز و فحاشیهای پلیس نبود. تصمیم گرفتم بمانم. حس خوبی به این کشور داشتم.»
افشار تمام مدت یک کولهپشتی به همراه داشت که در آن فقط لباس تکواندو در آن جای داده بود. پول نداشت و شاید فکر میکرد نتواند برای ادامه ورزش لباسی تهیه کند. تمام این سفر لباسش را به دوش میکشید به امید آیندهای دیگر؛ متفاوت از آنچه گذشتهاش برایش به همراه داشت.
او مدتی را در کمپهای اتریش ماند؛ مثل «ترایسکیرخن». اما میگوید حس این کمپها با کمپهای دیگر کشورها متفاوت بود: «این جا طاقت میآوردیم. میدانستم به مقصد رسیدهام. در آن بیهویتی و تعلیق قبل نبودم.»
در همان کمپ ترایسکیرخن انگشتنگاری شد و در مصاحبه گفت: «اگر من را به کرواسی برگردانید، باز هم جلو میآیم. این جا هم اگر من را نخواهید، جلوتر میروم. من از ناامنی فرار کردهام.»
یک هفته گذشت که به او خبر دادند میتواند در اتریش بماند. دو نفر از همراهانش اما به کرواسی دیپورت شدند: «ساعت شش صبح پلیس زنگ زد، از خواب بیدارمان کرد و آنها را گرفت و مستقیم به کرواسی فرستاد.»
حالا چندین سال است که او در اتریش زندگی میکند. به خاطر مشکل فیزیکی نتوانست تکواندو را ادامه دهد اما وارد تیم ملی فوتسال اتریش شد و آزادانه به کشورهای مختلف سفر کرد تا تیم ورزشی را همراهی کند و مقامهای بینالمللی به دست آورد. ولی یک اتفاق باعث شد نسبت به مسیر پناهجویی بدبین شود: «هنوز هم باورم نمیشود چه طور ما با گذشتن از این مسیر جان سالم به در بردیم اما مهرشاد مرد؟»

تصویری از افشار علیزاده در همراهی تیم ملی فوتسال اتریش
مهرشاد پسر ۲۰ سالهای از شاگردان افشار در ایران بود. در تماسهای مکرر با او میخواست که از ایران خارج شود. افشار بارها به او گفته بود که الان دیگر مرزها بسته شدهاند و عبور غیرقانونی امکانپذیر نیست. در حینی که قصه مرگ مهرشاد را برایم تعریف میکرد، دست به تلفن برد و عکسهای او را نشانم داد؛ هم عکسهای پیش از مرگش را و هم عکسی از جنازهاش.
مهرشاد قانونی به ترکیه رفته بود و همانزمان که صربستان ویزا را برای ایرانیها لغو کرد، راهی این کشور شد: «به او گفتم نیا، تو که پولی هم نداری. اما ناگهان خبر داد که به صربستان رفته است. همراه یکی دیگر از دوستانم به اسم "نریمان" که ۴۰ ساله بود. یک روز پدر و مادر مهرشاد تماس گرفتند که به آنها خبر داده شده، برای دریافت جنازه بچهشان باید ۱۵ میلیون تومان بپردازند. آنها باور نمیکردند. من هم فکر میکردم اخاذی است. مهرشاد و نریمان میخواستند پیش من بیایند اما هشت روز از آنها خبری نداشتیم تا پدر مهرشاد عکس جنازهاش را برایم فرستاد.»
به گفته افشار، مهرشاد و نریمان میخواستند از طریق زمینی از صربستان خارج شوند. برای همین قاچاقبری پیدا کرده بودند تا با خودرو آنها را از مرز رد کند. اما پلیس متوجه این خودرو میشود و در تعقیب و گریز، خودروی قاچاقبران تصادف میکند و همگی جان میسپارند: «داشتم دیوانه میشدم. مدتی بیمار شدم. شنیدم که گفته بودند تمام سرنشینان این خودرو قاچاقبر هستند. اما من که این دو نفر را میشناختم، میدانستم برای زندگی بهتر و آزادی قدم به این راه گذاشتهاند. نمیخواستم باور کنم. مرگی که میتوانست برای هرکدام از ما پیش بیاید، گریبان آنها را گرفت.»
مهرشاد در آخرین تماس با افشار در مقابل اصرارهای او که میگفت به این سفر پا نگذارند، گفته بود: «یا میمیرم یا میرسم.»
همان جملهای که خود افشار هم وقتی در دریا با مرگ روبهرو شده بود، زمزمه میکرد. همان جملهای که بسیاری از پناهجویان به زبان میآورند. اما انگار قرار نیست همه آنها به مقصد برسند، بسیاری میمیرند بدون آنکه خبری از آنها به خانوادههایشان برسد یا نام و هویتشان آشکار شود؛ حالا چه در دریا، چه در تعقیب و گریزهای زمینی. مرگ بخش جدانشدنی از تجربه پناهجویی است.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
ثبت نظر