close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

مادر قائدی، زنی که به امید دادخواهی زنده بود

۲۶ دی ۱۳۹۸
ماهرخ غلامحسین‌پور
خواندن در ۸ دقیقه
مادر قائدی از مادران دادخواه کشتارهای 67 درگذشت
مادر قائدی از مادران دادخواه کشتارهای 67 درگذشت
مادر قائدی در کنار گور محمدصادق که برای خریدن و تصاحب آن‌جا تلاش مستمر کرده بود، همان گوشه «بهشت زهرا» و کنار قطعه اعدامی‌های آن سال‌ها آرام گرفت.
مادر قائدی در کنار گور محمدصادق که برای خریدن و تصاحب آن‌جا تلاش مستمر کرده بود، همان گوشه «بهشت زهرا» و کنار قطعه اعدامی‌های آن سال‌ها آرام گرفت.

جوان و شاداب بود که خبر مرگ همسرش را برایش آوردند و بیوه شد. مانده بود با پنج کودک قد و نیم قدی که بی‌پدر مانده بودند. مصمم شد آن‌ها را به ثمر برساند. رتق و فتق و مراقبت از پنج کودک دو تا ۹ ساله، توان روانی بی‌حدی می‌خواست. «حاجیه» زیبا بود، کمالات داشت و اهل کتاب و شعر و  زن زمانه خودش بود. کنار کودکانش ماند و نمی‌دانست حاصل شب بیداری‌های ممتد تا سپیده دمان، مرگ ناحقی است که «محمدصادق»، «محمدجواد» و عروس دلبندش را از او خواهد گرفت.
خبر مرگ محمد صادق را که دادند، حاجیه مثل پرنده‌ای که قصد مردن کرده باشد، تمام وجودش را به در و دیوار قفس زندگی کوبید. بی‌تاب بود. مدام گریه می‌کرد. یک دم هوار می‌کشید، یک دم ساکت می‌شد. چنان بی‌قراری می‌کرد که انگار پایان دنیا نزدیک است. شش ماه بعد خبرهای دهشتناک بعدی را هم برایش آوردند؛ این بار خبر مرگ محمدجواد و همسرش، «منیرالسادات» که برایش با دخترانش فرقی نداشت. دست مرگ داشت بی‌وقفه ریحان‌های باغچه کوچک زندگی‌‌اش را می‌چید.
دور و بری‌ها امید به زنده ماندنش نداشتند. می‌گفتند دق می‌کند و پشت بند سفر بچه‌ها، او هم راهی می‌شود. حاجیه اما نمرد و ماند و به جای همه جنگید.
آن روزها «مرسده» زندان بود و خبر نداشت که برادرش، محمدصادق را کشته‌اند. حاجیه هر دو هفته‌ای یک بار رخت و لباس عزا را در می‌آورد، سر و صورتش را صفا می‌داد و می‌رفت ملاقات دخترش در زندان و وانمود می‌کرد که همه چیز زندگی آن‌ها روبه راه است و مثلا با پسرها هم در زندان دیگری تماس دارد. نمی‌خواست آخرین روزنه امید دختر زندانی خود را به زندگی، با خبر مرگ ببندد. از همان روزها بود که فهمید چه توان غریبی برای جنگیدن دارد. برای خودش یک هدف مشخص داشت و آن هم «دادخواهی» بود. می‌خواست حیات و ممات یاد و خاطره عزیزانش را زنده نگه دارد و هم‌دلی کند با آن‌ها که هم‌دردش بودند؛ پیدا کردن مادران درمانده در راه.
هر جا قرار بود گردهمایی باشد، هر لحظه که می‌خواستند یک نفر همت کرده و بقیه را جمع کند، یا به کسی انگیزه بدهند، او آن جا بود. به انتخاب فرزندانش حرمت می‌گذاشت و تنها شش روز بعد از امضای «بیانیه مادران دادخواه» در حمایت از کشته شدگان اعتراضات آبان ۱۳۹۸، شعله زندگی‌‌اش خاموش شد.

مادران دادخواه در این بیانیه، کشتار معترضان را «جنایت علیه بشریت» توصیف کرده و گفته بودند: «ما مادران داغ‌دار، ساکت نمی‌نشینیم.»

مادر «قائدی» تا آخرین روزهای عمرش سکوت نکرد و از آن چه با فرزندانش کرده بودند، حرف زد.

 او در کنار گور محمدصادق که برای خریدن و تصاحب آن‌جا تلاش مستمر کرده بود، همان گوشه «بهشت زهرا» و کنار قطعه اعدامی‌های آن سال‌ها آرام گرفت.
مرسده قائدی هرگز از خاطرش نرفته است که دمادم ظهر نوزدهم خرداد ۱۳۶۱، خودش و دو برادر و همسر برادرش را با هم‌دیگر دستگیر کرده و با خودشان برده بودند. اتهام آن‌ها، فعالیت در احزاب چپ بود: «محمدجواد رفته بود سر کوچه تلفن بزند. دیر کرد، همسرش پی‌گیر او شد و هر دو آن‌ها را همان حوالی خانه بازداشت کردند. محمدصادق را که همان روز از اهواز رسیده و خسته بود، از خواب بیدار و با من سوار ماشین‌ کردند و چهار تایی به کمیته مشترک منتقل شدیم.»
اولش محمدصادق را در روزهای پایانی یک روز سرد بهمن ۱۳۶۱ تیرباران کردند. کسی از جریان دادگاه یا متن دفاعیات و آن چه در آخرین دقایق بر او گذشته بود، مطلع نیست. مزارش همین جایی است که این روزها خانه ابدی مادرش شده است. حاجیه خانم روزهای آخر، هراس ویرانی گور فرزندش را داشت. به اصرار و پی‌گیری، آن‌جا را خرید و وصیت کرد همان جا به دست خاکش بدهند.
مرسده قائدی می‌گوید از همان لحظه نخست، آن ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند: «ما را از خانه بردند به مدرسه‌ای حوالی سیدخندان که نزدیک خانه پدری بود و نگه‌ داشتند. بعد به کمیته سه هزار یا همان کمیته مشترک زمان شاه منتقل کردند. جواد در سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۱ از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و من به همین دلیل با کمیته مشترک آشنا بودم.»
او به یادش می‌آید که بازجوها آن شب در کمیته مشترک جشن گرفته بودند: «مدت‌ها بود دنبال جواد، صادق و زهره بودند چون هر سه آن‌ها از فعالان سیاسی قدیمی بودند و از روزگار پهلوی تحت پی‌گرد قرار داشتند. همان روزها به خاطر شکستن روحیه‌ام، مرا با جواد روبه‌رو کردند. او تاکید کرد که خواهرم کاره‌‌ای نبوده و بهتر است او را رها کنید. روز بعد وقتی جواد را از اتاق شکنجه بیرون می‌آوردند، او را دیدم که در طول کمتر از ۲۴ ساعت، چه طور جسمش را فرسوده کرده و اثری از آن شادابی و سلامتی و میل به زندگی در او باقی نگذاشته بودند.»
مرسده قائدی هرگز تجربه شکنجه‌های دهشتناک کمیته مشترک را از خاطر نبرده است. او خاطره یک زندانی زن را به یاد می‌آورد که در یکی از بندهای کمیته مشترک آن‌چنان پتو را در دهانش چپانده و گاز گرفته که استخوان فکش شکسته بود: «نمی‌توانست غذا بخورد. نمی‌توانست چیزی بجود. فکش درمان نشده و با وضعیت شکسته باقی مانده بود. حتی نمی‌توانست بخندد. اگر ما حال و دلش را داشتیم و چیز خنده داری تعریف می‌کردیم، گوشش را می‌گرفت که نشنوند و مجبور به خندیدن نباشد.»
شمع زندگی محمدصادق شش ماه بعد از دستگیری خاموش شد: «آذرماه بود که ملاقات کوتاهی با صادق به من دادند. وقتی مرا دید، گفت این آخرین ملاقات من و تو است و من به زودی اعدام می‌شوم. همین موضوع در مورد محمدجواد هم تکرار شد. در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ بود که یک ملاقات حضوری چند دقیقه‌‌ای با محمدجواد به من دادند. جواد به من گفت احتمالا این آخرین دیدار ما خواهد بود چون من در جریان بازجویی از عقایدم دفاع کردم و همان جا قاضی "مبشری" به من گفت می‌دانی دفاع از مواضع مارکسیستی مجازات سختی دارد؟ باز هم روی عقایدت پایبندی؟ جواد هم جواب داده بود بله، من پایبندم.»
مرسده چند هفته بعد با حکم هشت سال زندان مواجه می‌شود. اتهامات عجیب او، عضویت در گروه «پیکار»، رفتن به کوه، نخواندن نماز، خواندن نشریه و هم‌چنین سفر به کردستان بود.
در تمام این سال‌هایی که مرسده در زندان و تحت فشار بود، مادرش، حاجیه سجودی، او را رها نکرد: «وقتی محمدصادق را اعدام کرده بودند، مادر کماکان به ملاقاتم می‌آمد. ظاهر ماجرا را حفظ می‌کرد چون نمی‌خواست فشارهای روانی مرا با دادن خبر اعدام برادرم زیادتر کند. گاهی هم می‌گفت فلان بردارم در تبعید است. وقتی روزهای پایانی زندگی منیرالسادات، همسر محمدجواد نزدیک ‌شد، به درخواست خودش اجازه دادند به من بپیوندند. ۲۰ روز مانده بود به مرگش که او را منتقل کردند به سلولم. روز ۲۲ مرداد سال ۱۳۶۲، ساعت سه بعدازظهر بود که آمدند منیر را بردند برای اعدام. نمی‌توانید تصورش را بکنید غمی را که در فضا بود و دردی که این صحنه داشت. منیر به سوی مرگ قدم برمی‌داشت و از منظر من دورتر و دورتر می‌شد.»
منیر حوالی ساعت ۱۰ شب توسط یک زندانی ساکن اجرای احکام برای مرسده پیام می‌دهد که همسرم جواد را هم امشب همراه با من اعدام می‌کنند: «در یک روز، دو تن از بهترین‌های زندگی‌‌ام را اعدام کردند. فردای آن روز ملاقات داشتم ولی توانش را نداشتم که به روی مادرم بیاورم. اما مادرم بسیار زود خبردار شد.»

صادق و منیر را در قطعه ۱۰۰ بهشت زهرا به خاک سپردند؛ بخش متروکه‌ای که سنگ قبرها را می‌شکنند و نمی‌توان گلی به یادبود درگذشتگان قهری آن‌جا کاشت. جواد اما در «خاوران» به خاک سپرده شده است: «مادرم به جد پی‌گیر جواد بود. به او گفته بودند به درک واصل شده است. او زن مقاوم و متفاوتی بود. من به خاطر مشکل تیرویید و عدم دسترسی به داروهایم، سال‌های متوالی در زندان، سخت نزار بودم. اما مادرم مصمم شده بود که مرا زنده و سرپا نگه دارد. این در حالی است که یکی از دوستان نزدیکم برایم تعریف کرد وقتی خبر اعدام صادق را به مادرم داده بودند، او خودش را به زمین و دیوار می‌کوبیده است. دوستم می‌گفت توان اندیشیدن و بازیابی تصویری که از مادرت دیدم را ندارم. همان زن اما می‌آمد زندان و با انگیزه قوی وانمود می‌کرد که چیزی به آزادی نمانده است.»
مرسده می‌گوید او که هر دو هفته یک بار به سالن ملاقات می‌آمد، لابد با هجوم خاطرات پسرها و عروسش مواجه می‌شده اما این غم او را به یکی از نقطه‌های اتصال مادران خاوران تبدیل کرده است.

حاجیه سجودی می‌گفت تا زمانی زنده می‌مانم که بتوانم قدم بردارم و بروم خاوران. خاوران انگیزه اتصال او به زندگی شده بود. هر کدام از بچه‌هایش را به روش خودشان دوست داشت و با هر کدام از آن‌ها یک رابطه خاص داشت اما هرگز اجازه نداد پسران خانواده برای دخترانش تصمیم بگیرند. دخترها را قوی می‌خواست و خودش برای بازیابی آن‌چه دادخواهی فرزندانش بود، مدام در حال مبارزه با فراموشی بود: «نگران فراموشی‌های ناشی از کهولت سن بود چون نمی‌خواست ماجرای دادخواهی را فراموش کند. می‌خواست تا آخرین دقایقی زندگی، با هوشیاری به خاطر بیاورد که چه بر سرمان گذشت.»
حاجیه سجودی بخشی از تاریخ دادخواهی دهه ۶۰ بود که بعد از چهل و اندی سال زیستی که با عکس‌های باقی‌مانده از پسرانش داشت، روز دوازدهم دی ۱۳۹۸درگذشت و با سرود و هم‌دلی مادران دادخواه به دست خاک سپرده شد.
مرسده قائدی می‌گوید متاسفانه خانواده دادخواهان ایران روز به روز بزرگ‌تر می‌شود: «با هر اعتراض و اتفاقی، یک عضو به اعضای ما دردمندان جنبش دادخواهی افزوده می‌شود. پرچم دادخواهی که دهه ۶۰ برافراشته شد، امروز به دست مادران جوان‌تر و به مادران آبان‌ماه رسیده و این درک و دریافت ایجاد شده است که پرچم مادران خاوران را نباید زمین گذاشت، باید این پرچم را برافراشته نگه داشت و ادامه این مبارزه مدنی را از خاطر نبرد.»

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

مجلس

تذکر وزیر کشور به سخنگوی شورای نگهبان

۲۶ دی ۱۳۹۸
خواندن در ۲ دقیقه
تذکر وزیر کشور به سخنگوی شورای نگهبان