انقلاب ۱۳۵۷ تازه پیروز شده بود. مبنای حکومت جدید، اسلام بود و اقلیتهای دینی از همان روزهای نخست با نگرانی روند تحولات را مینگریستند. با قطعیت «اسلامی» شدن حکومت در همهپرسی بهمن ۱۳۵۸، فشار بر اقلیتها علنیتر شد. در غرب ایران، پیروان یک دین باستانی روزبهروز نگرانتر میشدند: یارسانها.
خبر میرسید که حکومت قرار است به زودی آنها را نیز مانند بهاییان آماج حملات خود قرار دهد. هزاران نفر از پیروان آیین یارسان تصمیم گرفتند به طور موقت به آن سوی مرز کوچ کنند تا ببینند اوضاع حکومت در ایران چه میشود. اما به ناگاه جنگ ایران و عراق شروع شد، آنها که آن سوی مرز مانده بودند، شهروند ایران محسوب میشدند و دستهجمعی به اردوگاهی در جنوب عراق تبعید شدند؛ تبعید در تبعید، اقلیت در هر دو جا. این گزارش، داستان یکی از کوچندگان را روایت میکند که آن هنگام نوجوانی ۱۵ ساله بود. دست سرنوشت «علی مرادی» را از تبعید در عراق به شمال اروپا آورد و با همت خود، تا عضویت در شورای یکی از شهرهای فنلاند پیش رفت. کوچ او از کرمانشاهان اما ۴۰ ساله شده است.
***
بعد از انقلاب ۱۳۵۷، در بحثهای مربوط به شکل حکومت جدید دخالت مستقیم «روحالله خمینی» کار را یکسره کرد. ۱۷ اسفند ۱۳۵۷، هنوز یک ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که او در یک سخنرانی گفت: «مسیر شما مسیر اسلام است، مسیر شما این است که جمهوری اسلامی را به پا کنید. من رای به جمهوری اسلامی میدهم و از شما تقاضا دارم که رای به جمهوری اسلامی بدهید، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد؛ جمهوری اسلامی.»
بدینگونه، هیچ گزینه دیگری به انتخابهای مردم در همهپرسی نظام آینده اضافه نشد و جمهوری اسلامی در فروردین ۱۳۵۸ با دو گزینه آری یا نه به پرسش گذاشته شد. نام «اسلامی» در شکل نظام، برای هراس اقلیتهای غیرمسلمان کافی بود، اما فاجعه اصلی برای خیلی از آنان در راه بود: قانون اساسی در آذر ماه ۱۳۵۸ تصویب شد و تنها مسیحیان، زرتشتیان و یهودیان را به عنوان «اقلیتهای دینی» به رسمیت شناخت.
تهدیدها آغاز شد
علی (علیرضا) مرادی اکنون ۵۵ ساله است. در کتابخانه مرکزی شهر یووسکوله فنلاند، روبهروی من نشسته و آن روزها را به یاد میآورد: «مرزنشین بودیم. اطلاعاتی رسید که حکومت اسلامی جدید، یارسانها را برنمیتابد و اجازه تشریفات مذهبی نمیدهد. گفتند سبیلها را میتراشند. ترس بالا گرفت و کمکم ترک ایران شروع شد.»
داشتن سبیل بلند برای بسیاری از مردان پیرو دین یاری (یارسان)، بسیار مهم است و به باورهای آنان گره خورده است. شاید برای خواننده در سال ۱۳۹۹ تعجبآور باشد و سوال کند حکومت چه کار با سبیل مردم دارد؟ اما در همین سالهای اخیر، در ۱۳۹۲، ماموران زندان همدان سبیل یک زندانی یارسان را برای تحقیر او تراشیدند. حتی چند نفر در اعتراض به این اقدام توهینآمیز دست به خودسوزی اعتراضی زدند. دست زدن به این اقدامها علیه اقلیتها در اواخر دهه ۱۳۵۰ شمسی، در نبود اینترنت و سیستمهای اطلاعرسانی، بسیار راحتتر بود.
همین فشارها و تهدیدها در اوایل انقلاب باعث شد که چند هزار نفر از یارسانها تصمیم بگیرند با خانواده خود به آنسوی مرزها بروند تا مشخص شود که سرنوشت حکومت اسلامی چه خواهد شد. علی مرادی میگوید: «سال ۱۳۵۹، حدودا ۱۵ ساله بودم. سه ماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق بود که از نزدیکی مرز ازگله، چند صد نفر در دو کاروان از ایران خارج شدیم. بعضیها پیش از ما رفته بودند. حدود چهار تا پنج هزار تن از یارسانها به عراق رفته بودند که ناگهان جنگ شروع شد.»
شروع جنگ و سرنوشت «ایرانیها» در خاک «عراق»
۳۱شهریور۱۳۵۹ ارتش عراق به خاک ایران حمله کرد و جنگی هشت ساله میان دو همسایه آغاز شد. چند هزار تن از شهروندان یارسان ایران که به خاک عراق پناه برده بودند، در میانه حملات و آتش توپخانه قرار گرفتند.
علی مرادی و بستگانش که در منطقه «میدان»، حوالی «دربندیخان» واقع در استان سلیمانیه عراق، بودند، زیر آتش توپخانه به سمت ناحیه «قورهتو» شهر خانقین در استان دیاله حرکت کردند و تا حدود سال ۱۳۶۱ در آنجا زندگی کردند. در آن سال، حکومت عراق تصمیم گرفت تعدادی از روسای عشایر و همچنین تعدادی از افراد سرشناس یارسان را به جنوب عراق تبعید کند.
مرادی که در آن زمان به سن ۱۸ سالگی نزدیک میشد، در تظاهراتی شرکت میکند که برای او و همدینانش خطر مرگ داشت: «تابستان سال ۱۳۶۱ بود. تظاهراتی در قورهتو در حوالی خانقین برپا کردیم. در عراق دوران صدام، اساسا تظاهرات ممنوع بود. به نیروهای امنیتی خبر رسید که ایرانیها دارند در خانقین شورش میکنند. به قصد آن آمدند که ما را از دم به رگبار ببندند.»
در این بین، عدهای از تظاهرکنندگان که هوشیارتر از بقیه بودند، عکسهای «صدام حسین» را روی دست میگیرند: «مانده بودند که بزنند یا نه! اگر اینها مخالف حکومتاند، عکس صدام در دستشان چه میکند؟»
منتظر دستور از بالا میشوند. در نهایت، تصمیم دیگری میگیرند: «تا پاییز همان سال (۱۳۶۱) همه کردهای ایران را از طرف بعقوبه و خانقین و هر جا نزدیک مرز ایران بود، کوچ اجباری دادند به رمادی در جنوب بغداد؛ دهها کامیون ارتشی، در عرض چند ماه، کردها را سوار کردند به کمپ التاش بردند.»
تبعید به اردوگاهی بدون کمترین امکانات
اردوگاه یا کمپ «التاش» در فاصله اندکی از شهر رمادی، در یک بیابان لمیزرع قرار دارد. «سال ۱۳۶۱ بین ۴۵ تا ۵۰ هزار تن از کردها را به آنجا بردند. به هر خانواده یک چادر دادند؛ نه آب، نه برق. خیلیها از بیماریهای مسری، اسهال و سوء تغذیه جان باختند.»
دو سال به این صورت گذشت تا حدود سال ۱۳۶۳ که دولت عراق به «صلیب سرخ جهانی» اجازه داد تا از اردوگاه بازدید کند. علی مرادی میگوید: «وضع ما از نظر آب و برقکشی کمی بهتر شد. اوایل در چادر بودیم. خب، چادر یک سال دوام میآورد. خودمان زمین را کنده بودیم، بالایش سقف درست کرده بودیم، اما نمیشد. کمکم با دست خود برای خودمان خانههایی ساختیم.»
اقلیت در ایران، اقلیت در اردوگاه عراقیها
«از این ۴۵ تا ۵۰ هزار نفری که گفتم، شاید ۶ تا ۷ هزار نفر یارسان بودیم. بقیه اکثرا سنی بودند. شیعه هم بسیار کم داشتیم. آن اوایل از نظر دینی تحت فشار بودیم. تحت تبعیض قرار داشتیم، یکسری ضرب و جرح و خشونت هم علیه ما شد. نمیتوانستیم عکسالعملی نشان دهیم. ما را کافر میدانستند.»
علی مرادی میگوید فشارها زمانی کمتر شد که احزاب کرد مخالف حکومت ایران اجازه پیدا کردند از کمپ التاش در رمادی بازدید کنند: «یکی دو سال اول خیلی سخت بود. بعد، احزاب "دموکرات کردستان ایران (حدکا)" و "کومهله" آمدند، جلساتی برگزار کردند و این موضوع را ترویج دادند که نباید اختلافهای دینی باعث تبعیض شود و ما باید با هم متحد باشیم. بعدها "سازمان مجاهدین خلق" هم آنجا مقر کوچکی تاسیس کرد.»
حکومت عراق برای زندگی ساکنان اردوگاه التاش مقرری محدودی تعیین کرده بود، اما همان برای یک زندگی حداقلی کافی بود. «از سال ۱۳۶۴ تا ۱۰ سال بعد که آنجا را ترک کردم، معلم بودم. زبان فارسی درس میدادم. از نظر مالی در مضیقه نبودیم، اما سال ۱۳۶۹، وقتی آمریکا و نیروهای ائتلاف به عراق حمله کردند و جنگ اول خلیج فارس شروع شد، شرایط سختتر شد. عراق تحریم شده بود و اوضاع برای ما از پیش هم سختتر شد.»
عدهای توانستند در سال ۱۳۶۹ با استفاده از فرصت حمله آمریکا به عراق، بگریزند و به سمت ایران بروند. «بعد از آن سازمان IOM (سازمان بینالمللی مهاجرت) وارد کمپ شد و شروع به نامنویسی از کسانی کرد که حاضر بودند داوطلبانه به ایران برگردند. تعدادی را ایران پذیرفت، اما ناگهان از پذیرش باقی ساکنان کمپ، امتناع کرد. من بهار سال ۱۳۷۴ با کمک نهادهای بینالمللی، همراه با همسر و چهار فرزند که در آن هنگام داشتم، به فنلاند آمدیم.»
یارسان، سِرّ مگو
بر خلاف باور بسیاری که یارسانها را شاخهای از اسلام میدانند، این آیین ربطی به دین اسلام ندارد و مفاهیم مستقل خود را عرضه میکند.
آنها به چهار اصل «راستی، پاکی، نیستی و ردا» اعتقاد دارند، کتابهای مقدس خود را دنبال میکنند و بسیاری از مراسم مذهبی آنها با نواختن تنبور ادا میشود.
در دین یاری چیزی به نام مرگ و نابودی وجود ندارد و بالطبع معاد و بهشت و جهنمی نیز وجود ندارد. در عوض آنان به «دونادون» معتقدند؛ یعنی به زبان ساده، فرد بعد از درگذشت، تناسخ روح پیدا میکند و از یک دون (جامه) به دون دیگری میرود.
بسیاری از ادیان باستانی فلات ایران، از زمان سقوط ساسانیان در معرض فراموشی و انقراض قرار گرفتند. از پیروان مانی و مزدک تا سایر ادیان محلی سرکوب شدند. اما یکی از رمزهای ماندگاری یارسان چیزی بود که به آن «سر مگو» میگفتند. آنها برای سالهای طولانی تلاش کردند تا عقاید خود را حتیالامکان آشکار نکنند.
امروز هم، در قرن بیستویکم میلادی، کماکان این آشکارسازی برای یارسان در ایران هزینه دارد. آنان مجبورند در فرمهای اداری، دانشگاه و اماکن دولتی گزینه مسلمان را انتخاب کنند.
علی مرادی میگوید: «در ایران ما دو هویت داریم. هویت اصلیمان و آنچه مجبوریم تحت ستم دین رسمی کشور بروز دهیم؛ یعنی خود را مسلمان معرفی کنیم.»
علی مرادی سابقه عضویت در شورای آموزشوپرورش شهر یووسکوله را دارد و اکنون عضو شورای دادگاه محلی این شهر است، اما یک یارسان در صورتی که دینش را اعلام کند، در ایران حتی نمیتواند به دانشگاه برود. او و سایر همکیشانش که میتوانند در اروپا آزادانه زندگی کنند و به مناسک اعتقادیشان بپردازند، امید دارند که روزی بتوانند در کرمانشاه و «دالاهو»ی زیبا، به همان اندازه آزاد باشند.
ثبت نظر