یکی از شهروندان مسیحی ارمنی ساکن تهران روز شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، در جریان تجمعات اعتراضی که در منطقه «نارمک» تهران برگزار شده بود، بازداشت شد. این شهروند اقلیت مذهبی که به دلایل امنیتی نمیخواهد نامش فاش شود، تجربه تلخ روزهای بازجویی و بازداشت خود را برای «ایرانوایر» روایت کرده است.
او در جریان بازجوییها، توسط بازجویان تحت آزار جنسی کلامی قرار گرفته و به خاطر زبان مادری و لهجه ارمنی خود تحقیر شده است.
این روایت از آن جهت حائز اهمیت است که پیشتر گفته شده بود انجمنها و نهادهای اقلیتهای مذهبی برای انتشار بیانیههایی در محکومیت خیزش سراسری ایرانیان علیه جمهوری اسلامی توسط نهادهای امنیتی تحت فشار قرار گرفتهاند.
***
۱۹ روز از خیزش سراسری مردم ایران گذشته بود. «حامد اسماعیلیون»، یکی از دادخواهان این سالها و سخنگوی «انجمن خانوادههای کشته شدگان پرواز پیاس ۷۵۲» طی فراخوانی توانسته بود بزرگترین تظاهرات علیه جمهوری اسلامی را در بیش از ۲۰۰ شهر سراسر دنیا برنامهریزی کند. مردم از به هم پیوستن دستهای هموطنانشان در خارج از ایران به وجد آمده بودند و در داخل ایران تجمع اعتراضی گسترده برپا بود.
زن جوانی که درست همانشب همراه با شمار زیادی از زنان معترض منطقه نارمک تهران بازداشت شده بود، میگوید: «اینها را تعریف میکنم که یادم نرود چهطور تحقیرها و آزارها به جای این که مرا بترسانند، از من انسان قویتری ساختند.»
لحظات نفسگیر پیش از بازداشت
میگوید من را «السا» صدا بزن. السا به «ایرانوایر» میگوید: «از بعدازظهر همراه تعداد زیادی از مردم توی خیابان بودیم. زنها حجاب برداشته بودند. جو به شدت امنیتی بود. گارد ویژه و ضد شورش دور تا دور چهارراه ۴۶ متری ایستاده و تجمعها به صورت گروههای کوچک و پراکنده بودند. شعار میدادیم اما نه آتشزدنی در کار بود، نه حمله و خشونتی از طرف مردم. ولی مامورها با اسلحههای ساچمهای و پینتبال به مردم حمله میکردند و گاز اشکآور میزدند. چشمها از شدت سوزش قرمز شده بودند و نمیتوانستیم کاری کنیم. میرفتیم توی کوچههای فرعی و برای رفع سوزش به چشمهای همدیگر دود سیگار فوت میکردیم.»
مامورهای گارد ویژه اما برای ایجاد رعب و وحشت، سوار بر موتور شش هفت نفری به دل تجمعات کوچک مردم میزدند: «میآمدند توی پیادهرو. توی یکی از این یورشها تلفنم را بیرون آوردم و فیلم گرفتم. در همین زمان موتوریها به من رسیدند و تا خواستم وارد کوچه شوم، یکی از آنها شروع کرد به شلیک کردن. چهارتا ساچمه به پشت پا، بالای ران و پایین ران و یکی هم به کمرم اصابت کرد و روی زمین افتادم. یک ضربه بیرحمانه باتوم هم خوردم. در آن لحظه من فقط به فکر این بودم که باید زود بلند شوم. با وجود درد شدید بلند شدم و با سرعت زیاد شروع به دویدن کردم و خودم را به جمعیت رساندم. آنجا فهمیدم که با رنگ صورتی پشتم را علامت گذاشتهاند. رنگ را تا حدی با کمک بچهها پاک کردم.»
السا تصمیم میگیرد از جمعیت جدا شود و به خانه برگردد: «از کوچه پس کوچهها حرکت کردم. ۲۰ متری دور شده بودم که ناگهان چندتا پسر با لباس عادی دور من جمع شدند. اصلا فکر نمیکردم لباس شخصی باشند اما ناگهان از دور یک ون را دیدم که نزدیک میشود. وقتی ون جلوی پایمان ایستاد، دو مامور مرد با لباسهای رنگ خاکی پیاده شدند. از پشت سر من را گرفتند و به زمین زدند و مامور دوم دستبند را درآورد و از پشت به دستهایم زد. بعد هم یک زن چادری از ون پیاده شد و مرا گرفت و کشانکشان به داخل ون برد.»
به جز السا، دو مرد جوان هم بازداشت شده و درون ون بودهاند. مامورها کیف و تلفن السا را از او میگیرند: «توی کیفم پر از اعلامیههای دستنویس بود. ون یک ساعتی توی خیابانها گشت زد.»
حوالی ساعت ده و نیم شب ون راهش را به سمت کلانتری در خیابان «انقلاب» ادامه میدهد: «توی حیاط کلانتری روی زمین نشستیم. روبهروی ما پسرها با دستبند نشسته بودند؛ چندین ساعت بدون اینکه به ما اجازه خوردن یا آشامیدن بدهند. حیاط کلانتری پر از ماموران لباس شخصی بود. پسرها را کتک میزدند. هر ماموری رد میشد، لگدی به تن و بدنشان میزد و میرفت.»
حوالی ۱۲ و۳۰ دقیقه شب، حدود ۱۲۰ نفر بازداشت شده را به یگان امداد در «افسریه» منتقل میکنند. السا هم عضوشان بوده است و از همان دقایق اول تحقیرها و آزارهای کلامی ماموران آغاز میشود: «گرسنه و تشنه بودیم. برای همه عدسپلو آوردند و بدون این که دستهایمان را باز کنند و قاشقی در اختیارمان باشد، ما را مجبور کردند غذا بخوریم. بعد ما را به نمازخانهای بردند. گفتند کفشهایتان را درآورید و وارد شوید. تا صبح توی نمازخانه نشستیم. آنجا برای همه تشکیل پرونده دادند. رمز تلفنها را گرفتند و محتویات آنها را بررسی کردند.»
ماموران بعد از بررسی تلفن و وسایل بازداشت شدهها، در نهایت ۲۲ نفر را برای انتقال به زندان نگه میدارند و بقیه بازداشت شدهها را با اخذ تعهد آزاد میکنند. هوا هنوز چندان سرد نبوده است. السا و همراهانش را برای انتقال به زندان سوار یک ون میکنند که پنجرههایش آهنی و مسدود بوده و هیچ روزنهای به بیرون نداشته است. مدت کوتاهی بعد از حرکت، یکی از دستگیرشدگان به دلیل ابتلا به بیماری آسم دچار حمله تنفسی میشود: «با کم شدن اکسیژن، حال دخترک بد شده بود. هر قدر گریه میکردیم و جیغ میزدیم، کسی اهمیت نمیداد. در نهایت یک جایی وقتی صداها خیلی زیاد شد، ون را متوقف کردند و دختر بیچاره را با خشونت از بین ما بیرون برده و با ماشین شخصی که پشت سر ما را اسکورت میکرد، به زندان منتقل کردند.»
ورود به زندان اوین و بازرسی بدنی
السا و ۲۱ بازداشت شده همراهش به زندان اوین منتقل میشوند. مقابل ورودی زندان، آنها را سه نفر، سه نفر به داخل اتاقکی میفرستند برای بازرسی بدنی: «رنجی که نمیشود انکارش کرد.»
السا با خشم و بهتی در صدا میگوید: «دو تا خانم مامور بازرسی بودند. لباسهایمان را در آوردیم؛ حتی لباس زیرمان را. به صف شدیم و دستور دادند نشست و برخاست کنیم. جز به جزء اندامهای ما را برای بازرسی لمس میکردند. پیرسینگ و هر چیزی روی بدنمان بود را در آوردیم و تحویل دادیم. کیفها را به ما پس داده بودند. محتویاتشان را روی میزی خالی کردیم و در یک کاغذ همه چیز ثبت شد به جز پولهای نقد. پولها را برمیداشتند و میگفتند دستمزد ما است! بعد از بازرسی هم یک کیسه که شامل یک جفت دمپایی، یک تیشرت و یک نوار بهداشتی بود، به هرکدام از ما دادند و از اتاق خارج شدیم.»
السا و هرکدام از ورودیها که زیر ۳۰ سال سن داشتند را از سایرین جدا میکنند: «ما را باهم به یک سلول فرستادند و بزرگترها را به جای دیگری.»
بازجوییها آغاز میشود؛ تحقیر باورهای دینی
السا با لهجه شیرین ارمنی خود میگوید: «اولین چیزی که در بازجوییها من را آزار میداد، نه ساعتهای طولانی بازجویی، که حرفهای رکیک بازجو و تحقیر و تمسخری بود که به خاطر اقلیت مذهبی بودنم به من روا شد. بازجو من را هرزه صدا میزد. از هر جمله، چند کلمهاش فحش و حرفهای جنسی بود. میگفت فکر کردی مسیحی هستی، میتوانی هر ... بخوری؟ کشف حجاب کنی و شالت را برداری؟»
صدای بازجو و عطر تلخی که زده بود، در ناخودآگاه السا نقش بسته است. او میگوید این موارد را از یاد نخواهد برد: «به من میگفت معلوم است سطح سوادت خیلی پایین است، این چه لهجهای است که داری؟ توی آن اتاق من فقط میشنیدم و چشمانم بسته بودند. هر کلمه زخمی بود که به قلبم میخورد. بازجو دم گوش من نماز میخواند و میگفت میخواهم به راه راست برگردی و دست از کافر بودن برداری! با موبایلش برایم اذان پخش میکرد، چند دقیقه بعد شروع میکرد به فحاشی و خطاب کردن من با الفاظ جنسی و رکیک. بارها من و همکیشانم را نجس خطاب کرد، فقط چون یک اقلیت مسیحی بودم.»
بازجو در یکی از بازجوییها دکمه مانتوی السا را باز کرده و برای او درباره فانتریهای جنسی خود حرف میزند: «چشمبند داشتم اما از زمزمهاش درست دم گوشم چندشم شده بود. کلمات کثیفی میگفت و من فقط با خودم میگفتم شرمگین نباش، تو شاهد کثافت درون فردی هستی که سعی میکند آن را به تو نسبت دهد.»
در یکی از بازجوییها، السا موقع ورود به اتاق بازجویی متوجه دوربین و تجهیزات تصویربرداری میشود: «من در همه بازجوییها چشمبند داشتم اما در یکی از بازجوییها که دو ساعت طول کشید، گفتند میتوانی چشمبند را برداری. از بازجویم خبری نبود. دوربین بود و متن بلندی که در آن نوشته شده بود بهعنوان یک اقلیت مذهبی فریب خوردهام و پشیمانم که خلاف قوانین کشور، شالم را برداشته و آتش زدهام. من حاضر نشدم مقابل دوربین بنشینم. در نهایت بعد از دو ساعت، با تهدید به این که این پافشاری برایم گران تمام میشود و حکم سنگینی میگیرم، به سلولم برگردانده شدم.»
بازجویی آخر السا بیش از ۱۰ ساعت طول میکشد. بر اثر فشارهای روحی وارد شده از طرف بازجو، دچار حمله عصبی و تنگی نفس میشود و تقاضای آب میکند: «۲۰۰ یا ۳۰۰ سوال کتبی به من داده بود. سوالها شامل تفتیش عقاید هم میشدند. یک سری سوال هم شفاهی میپرسید. وقتی حالم بد شد، خواهش کردم یک لیوان آب به من بدهند. بازجو در کمال خونسردی گفت فیلم بازی نکن، اینجا هیچ آبی برای خوردن نیست، به سوالها جواب بده! در نهایت آنقدر حالم بد شد که بعد از ۱۰ ساعت، دو مامور خانم زیر بغلم را گرفتند و من را به سلول برگرداندند.»
کالسکه شادی برای قرصهای اعصاب و بیخوابی
یکی از مشاهدات السا در زندا،ن توزیع قرصهای خواب و اعصاب در میان زندانیان بوده است. او به «ایرانوایر» میگوید: «غذا به قدر کافی نبود. آب سالم و بهداشتی نبود. حتی آب گرم برای حمام نبود. اما مثل نقل و نبات قرص آرامبخش و خواب و اعصاب بود.»
او با تاکید بر این که مصرف این قرصها به عنوان یک امر عادی از سوی مقامات زندان نمایش داده میشد، میگوید: «مسوولان هر شب سر ساعت داد میزدند بیایید، کالسکه شادی آمده است و تعداد زیادی از زندانیها برای گرفتن قرصهای اعصابی میرفتند که در خارج از زندان بدون نسخه پزشک فروش آنها ممنوع است و در آنجا به هرکس میخواست، میدادند. هر از گاهی هم کالسکه شادی نمیآمد که باعث میشد بچهها به شدت عصبی شوند و به جان هم بیفتند.»
این زن جوان ارمنی در نهایت پس از ۴۰ روز تحقیر و رنج، اواخر آذرماه با وثیقهای سنگین آزاد میشود؛ با پروندهای که سه سال و نیم حبس برای او به ارمغان داشته و پژوهشی ۱۸۰ صفحهای و دستنویسی از چند کتاب در باب «اسلام و برتری آن بر ادیان دیگر»، چون بازجو میخواسته است که او را مثل خودش «با ایمان و مومن» کند.
ثبت نظر