close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ فرهوش اسدی

۲۹ شهریور ۱۴۰۰
کیان ثابتی
خواندن در ۷ دقیقه
فرهوش با پدر و مادر
فرهوش با پدر و مادر
فرهوش اسدی در سال ۱۳۴۸ در روستای زیارکُلا (از توابع شهرستان سیمرغ کنونی در مازندران) در یک خانواده روستایی بهایی به دنیا آمد
فرهوش اسدی در سال ۱۳۴۸ در روستای زیارکُلا (از توابع شهرستان سیمرغ کنونی در مازندران) در یک خانواده روستایی بهایی به دنیا آمد
خواهر فرهوش: بعضی از اهالی روستا می‌خواهند جسد را دربیاورند و طبق مراسم اسلامی در قبرستان مسلمانان زیارکلا دفن کنند.
خواهر فرهوش: بعضی از اهالی روستا می‌خواهند جسد را دربیاورند و طبق مراسم اسلامی در قبرستان مسلمانان زیارکلا دفن کنند.
بسیاری از جوانان بهایی برای درس‌ خواندن به پاکستان می‌رفتند تا از آن‌جا به کشورهای دیگر برای تحصیل بروند. اما فرهوش، ماندن در وطن را بر رفتن از ایران ترجیح داد.
بسیاری از جوانان بهایی برای درس‌ خواندن به پاکستان می‌رفتند تا از آن‌جا به کشورهای دیگر برای تحصیل بروند. اما فرهوش، ماندن در وطن را بر رفتن از ایران ترجیح داد.
سنگ قبر فرهوش اسدی
سنگ قبر فرهوش اسدی

 

در دوران جنگ هشت‌ ساله ایران و عراق، هزاران شهروند بهایی مانند سایر هموطنان‌ خود به جبهه رفتند و ده‌ها تن از آن‌ها کشته، مجروح یا اسیر شدند. جمهوری اسلامی تمایلی به نام بردن از آن‌ها در کنار سایر شهدای جنگ ندارد. «ایران‌وایر» در سلسله مطالبی به معرفی شهدای بهایی جنگ هشت‌ ساله می‌پردازد.

شما هم اگر شهدای بهایی را می‌شناسید و روایت دست‌‌اولی از زندگی آن‌ها دارید، با ایران‌وایر تماس بگیرید.

***

با گذشت بیش از سی سال از کشته‌ شدن برادرش، هنوز هم وقتی از او صحبت می‌کند، بغض گلویش را می‌گیرد و آرام‌آرام اشک می‌ریزد. در خاطرش هست آن روزهایی که «فرهوش»، برادرش با چه شوق و اشتیاقی خودش را آماده خدمت سربازی می‌کرد. خانواده‌ مُصّر بودند تا او را از تصمیمش منصرف کنند. پیش از او، دو برادر بزرگترش در جنگ خدمت کرده بودند و یکی از آن‌ها هم دچار موج گرفتگی شده بود، آنان سختی‌های دوران خدمت سربازیِ پسران‌ خود را دیده بودند و نمی‌خواستند پسر کوچک‌ ایشان هم دچار این سختی‌ها و مشکلات شود؛ ولی فرهوش بر رفتن به خدمت سربازی مصمم بود.

او برای آینده‌اش نقشه‌های زیادی داشت؛ اما هیچ‌کدام از این برنامه‌ها بدون رفتن به سربازی امکان‌پذیر نبود. فرهوش بهایی بود و به دلیل اعتقادات دینی‌ خود امکان ورود به دانشگاه را نداشت. برگشتن به روستای محل تولدش هم میسر نبود، دیگر هیچ جوانی در روستا باقی نمانده بود و همه برای کار و درس به شهرها کوچ کرده بودند. از طرف دیگر، پس از انقلاب اسلامی، بهاییانِ روستاهای مازندران برای ترک محل سکونت‌ خود تحت فشار بودند. خانه‌ها و شالیزارهای‌ آنان را آتش می‌زدند. شبانه درختان زمین‌های بهایی‌ها را می‌بریدند. خانه، طویله و زمین‌ها را سنگباران می‌کردند. بسیاری از روستاییان بهایی، محلِ زندگی خود را ترک کرده بودند. پدر و مادرش هم مدتی بود که ساکن قائم‌شهر شده بودند.

اعتقادات دینی او هم دلیل دیگری بود تا عزم خود را برای رفتن به سربازی استوارتر کند. در آیین بهایی، خدمت به وطن و اطاعت از دستورات حکومت، تا حدی ‌که خلاف اعتقادات آیین بهایی نباشد، از اعتقادات اصلی به‌شمار می‌رود. حکومتِ وقت، همه‌ شهروندان مشمول قانون نظام وظیفه را به خدمت سربازی فراخوانده بود. فرهوش وظیفه دینی و میهنی خود می‌دانست تا به این فراخوان پاسخ دهد و خود را برای خدمت سربازی معرفی کند؛ با این‌که می‌دانست از سوی همان حکومت از بسیاری از حقوق شهروندی مانند حق تحصیل، حق کار و حتی حق انتخاب محل سکونت محروم است.

تولد و نوجوانی

فرهوش اسدی در سال ۱۳۴۸ در روستای زیارکُلا (از توابع شهرستان سیمرغ کنونی در مازندران) در یک خانواده روستایی بهایی به دنیا آمد. خانواده اسدی مانند اکثر خانواده‌های روستایی شمال کشور از راه کشاورزی و دامداری زندگی را می‌گذراندند. فرهوش فرزند پنجم خانواده بود. او دوران کودکی را در روستا گذراند؛ سپس برای درس‌ خواندن نزد خواهر و برادران خود به شاهی (قائم‌‌شهر امروز) رفت و در دبستان ششم بهمن قائم‌شهر درس‌ خواندن را آغاز کرد.

فرهوش از نوجوانی برای تامین مخارج خود در تعطیلات نوروز و تابستان در جاده شمال، دست‌فروشی می‌کرد. هر چند روزی یک‌بار، ماموران شهرداری به بساط دستفروشان حمله می‌کردند و وسایل آن‌ها را می‌بردند. فرهوش و سایر دست‌فروشان مجبور بودند، مرتبا محل خود را عوض کنند. گاهی، در «خیابان ساری» بساط پهن می‌کردند؛ زمانی در «خیابان بابل» و بعضی مواقع هم در «خیابان تهران» بودند.

سرانجام، فرهوش به گفته خودش از این همه دردسر و از بین‌ رفتن سرمایه‌اش خسته شد و دو سال آخر را در یک ساندویچ‌فروشی مشغول به کار شد. مدت کمی از کارش در مغازه نگذشته بود که صاحب مغازه از طرف چند نفر از اهالی متعصب محل مورد تهدید قرار می‌گیرد که شاگرد بهایی را اخراج کند. صاحب مغازه که از امانت‌داری، صداقت و مردم‌داری فرهوش خوشش آمده او را اخراج نمی‌کند؛ ولی با فرهوش قرار می‌گذارد برای این‌که کمتر به چشم بیاید، فقط هفته‌ای دو روز در ساندویچ‌فروشی کار کند.

در آن زمان، جوانان پس از اخذ دیپلم دو راه پیش رو داشتند: دانشگاه یا سربازی. اما برای جوانان بهایی محروم از تحصیلات دانشگاهی تنها یک راه وجود داشت: رفتن به سربازی. بسیاری از جوانان بهایی برای درس‌ خواندن به پاکستان می‌رفتند تا از آن‌جا به کشورهای دیگر برای تحصیل بروند. اما فرهوش، ماندن در وطن را بر رفتن از ایران ترجیح داد. او تصمیم داشت پس از پایان دوره سربازی در مملکت خودش در کنار خانواده، دوستان و هم‌ولایتی‌های خود زندگی و کار کند؛ هر چند آگاه بود به عنوان یک فرد بهایی از بسیاری حقوق شهروندی محروم خواهد بود.

تابستان ۱۳۶۷، شروع خدمت سربازی او مصادف با پایان هشت سال جنگ ایران و عراق بود. فرهوش دوره آموزشی را در تهران گذراند و در اواخر مهر ماه، پس از چند روز مرخصی پایان دوره به پادگان برگشت و از آن‌جا به سردشت اعزام شد.

در آن زمان رسم بود که بنا به دستور حفاظت اطلاعات، سربازان اقلیت‌های مذهبی خود را به دفتر حفاظت معرفی کنند. این اقدام به این دلیل صورت می‌گرفت که سربازان غیرمسلمان شناسایی شوند و تا پایان خدمت تحت نظر قرار گیرند. فرهوش هم خود را پیرو دین بهایی معرفی کرده بود.

در دوره آموزشی، فرهوش با مشکلی به‌خاطر اعتقادات مذهبی مواجه نشد و با او مانند سایر سربازان برخورد می‌شد. اما در سردشت وضعیت فرق کرد. او در نامه‌هایی که برای خواهرش می‌فرستاد، می‌نوشت فرمانده‌اش از زمانی که فهمیده او بهایی است شروع به آزار و اذیت وی کرده است. نگهبانی‌های طولانی و بدون نوبت از جمله این سخت‌گیری‌ها بود.

شرکت ‌نکردن فرهوش در نماز جماعت، شرایط را برایش دشوارتر کرد. او به خواهرش نوشت که به دستور فرمانده به او غذای مانده می‌دهند و صبح‌ها نان خشک با آب می‌‌خورد. از دوستی و هم‌صحبتیِ سربازان دیگر با او جلوگیری کرده‌اند. خواهرش اظهار نگرانی و دلواپسی کرد؛ ولی فرهوش می‌گفت حاضر نیست خدمت را ترک کند، بالاخره یک روز همه‌ این سختی‌ها تمام می‌شود.

چند روز مانده به اولین مرخصی فرهوش، چند مامور ژاندارمری به منزل خواهرش در قائم‌شهر مراجعه کردند و به آن‌ها اطلاع دادند که روز قبل، فرهوش تیر خورده است و هم اکنون در بیمارستانی در تبریز است. همان روز، پدر فرهوش از روستای زیارکلا به همراه پسر و دامادش راهی تبریز شدند. در بیمارستان متوجه شدند که فرهوش را بعد از تیر خوردن به حالت بیهوش با وانت از سردشت به بیمارستان در تبریز منتقل کرده‌اند. در ۱۹دی۱۳۶۷، پس از دو روز کُما، سرباز وظیفه «فرهوش اسدی» بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر در بیمارستان درگذشت.

بعد از درگذشت فرهوش، ارتش از تحویل‌ دادن جسد خودداری کرد. بنا به گفته خواهر فرهوش، نماینده ارتش به پدر و مادر فرهوش اظهار کرد که فرهوش اسدی، سرباز آن‌ها بوده و خودشان او را دفن خواهند کرد. هر چه خانواده اسدی اصرار کردند تا جسد فرزندشان را به آن‌ها بدهند تا طبق مراسم دینی خودشان دفن کنند، ارتش نپذیرفت. تا آن‌که بعد از یکی دو روز، خانواده اسدی با پیداکردن یک آشنا در ارتش، موفق شدند جسد فرزندشان را تحویل بگیرند و در قبرستان بهاییان روستای زیارکلا، او را دفن کنند.

خواهر فرهوش می‌گوید که ارتش علت مرگ برادرش را بر اثر «اتفاق» اعلام کرد‌ه‌اند و وقتی پدر و مادرش درخواست روشن ‌شدن علت واقعی مرگ فرزندشان شدند، ارتش در پاسخ گفت که برای انجام بررسی، خانواده باید پول تیر را بپردازند و جسد را هم دیگر تحویل نمی‌دهند. به همین دلیل خانواده اسدی از پی‌گیری چگونگی کشته‌شدن فرزندشان منصرف شدند.

خانم اسدی در دنباله می‌گوید که ارتش دنبال بهانه بود تا از تحویل جسد فرهوش خودداری کند و موضوع را منتفی اعلام کند. اگر پدرش می‌خواست داستان کشته ‌شدن برادرش را پی‌گیری کند، مطمئنا نتیجه‌ای نداشت؛ چون از بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، هیچ محکمه‌ای در ایران به نفع فردی بهایی رای نداده بود؛ به‌خصوص که یک طرف دعوا ارتش باشد. در آن زمان، گرفتن جسد پسر کوچک‌ آنان و دفن‌ کردن او با مراسم اعتقادی بهایی بهترین کار بود. بعد از این ماجرا، پدر و مادر فرهوش به شدت شکسته شدند و روزگار سختی را در دوری از فرزند خود می‌گذرانند.

بنا به گفته خانم اسدی، مراسم فرهوش در روستای محل تولدش، زیارکلا برگزار شد. هیچ فردی به نمایندگی از طرف ارتش در مراسم فرهوش اسدی شرکت نکرد و هیچ امتیاز یا کمکی هم از ارتش به خانواده اسدی داده نشد؛ در حالی‌که نمایندگان ارتش در تبریز اصرار داشتند، چون در حین سربازی کشته شده مانند فرزند ارتش است و مسئولیت کفن و دفن او هم با ارتش است.  

خواهر فرهوش صحبت‌هایش را با ذکر این ماجرا پایان می‌دهد که با وجود دفن برادرش در قبرستان بهاییان، پدرش یکی، دو ماه غروب‌ها بر مزار برادرش کشیک می‌داد؛ زیرا شنیده بودند بعضی از اهالی روستا می‌خواهند جسد را دربیاورند و طبق مراسم اسلامی در قبرستان مسلمانان زیارکلا دفن کنند. آن‌ها می گفتند چون فرهاد در لباس خدمت سربازی جانش را از دست ‌داده، پس مسلمان است و نمی‌تواند بهایی باشد!

 

مطالب مرتبط:

یوسف ایلخچی مقدم؛ شهید بهایی جنگ ایران و عراق

شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ سعید مسعودیان

شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ غلامرضا اعلائی

شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ بهروز مهرگانی

شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ بهروز مهرگانی

خاطرات‌ اقلیت‌ها از پادگان سربازی: آزار، تبعیض و خودکشی

بنیاد شهید گفت ما پرونده پسر شما را به خاطر بهایی بودنش بسته‌ایم

ثبت نظر

گزارش

تجاری‌سازی صنایع نظامی در ایران؛ یک طرح ناکام

۲۹ شهریور ۱۴۰۰
بهنام قلی‌پور
خواندن در ۵ دقیقه
تجاری‌سازی صنایع نظامی در ایران؛ یک طرح ناکام