گرد آفرید سلحشوری، شهروندخبرنگار
جوانی من، وقتی هنوز این همه جهان وطن و خوش سفر نبودم، یک اصطلاحی بین جوانها رایج بود: «یارو غلط اندازهه!»
یعنی، با یکی از چند معنایی که سوار این چند کلمه بود، این معنا را میگرفتی که یارو آنچه مینماید، نیست. حالا من هم گرد آفرید هستم، آن هم با نام خانوادگی سلحشوری.
اما دیگر نه گیسوان بلند آبشار دارم که در هنگام نبرد با سهراب در شاهنامه از کلاه خود بزند بیرون، و نه رنگ موهای شبق و به تیرگی شب قیرگون. گیسو که پیشکش، چند تار سفید به سفیدی موهای زال که به مدد تکنیکهایی که پیرانه سر از این و آن یاد گرفتهام، زن بودنم را به بیننده القا میکنم. راستش از جوانی هم، نام خانوادگیام بیمسما بود و هیچ پخی نبودم. لطفا نپرسید چند سالهای؟ کمکم متوجه میشوید «کمی صبر باید، سحر نزدیک است» صبر کنید.
الان ساعت نه شب تهران است. گوش کنید: «مرگ بر خامنهای قاتل، مرگ بر سپاهی، مرگ بر دیکتاتور.»
دوست جوانم از اکباتان زنگ میزند:
- «چه خبر؟»
-«سلام همینقدر بگم که اکباتانیها دیگه از پشت شیشهها پنجره شعار نمیدن، آمدن بیرون دسته پنجاه شصت تایی، آتیش روشن میکنند. دارن می گن: «هیز تویی، هرزه تویی، زن آزاده منم.» خواستم بگم ما ول کنم نیستیم. اون وقت «حسین جلالی»، عضو کمیته فرهنگی مجلس اسلامی تازه میخواد دو هفتهای حساب زنهای بیحجاب رو مسدود کنه.»
خداحافظی سردستی میکنم.
خب کجا بودیم ؟ آهان، سن و سال. کم کم حدس خواهید زد چند پیراهن بیشتر از شما جوانها و نوجوانها که مرا شرمنده شجاعت گرد آفریدی خود میکنید، پاره کردهام. در حقیقت اگر قرار بود اسم آدمها براساس رفتار جوانی آن ها گذشته شود، تک تک شما نوجوانها و جوانها، گردآفرید و سهراباید، با این تفاوت که برای نخستین بار سهرابها و گردآفریدها میخواهند به رستمها و تهمینهها درس بدهند و برای نخستینبار، نسل گذشته رستم، نمیتواند برای حفظ ارزشهای خود، نسل جوان را با نیرنگ، زبان بازی و جعل روایت، بکشد یا به اصطلاح بکشاند.
در این روزها هروقت امیدم کمرنگ میشود، چند روزی به ذهنم مرخصی بدون حقوق میدهم و یک دفعه زیر پنجرهام دخترها میآیند و با خودشان در پاییز سرد و آلوده تهران، بهار را بشارت میدهند. البته اگر روایت تلویزیون جمهوری اسلامی را بخواهید، مصاحبههای شعار نویسان و همکاریشان را با فلان و بهمان سرویس ثابت میکند. خلاصه همه اعتراف میکنند: «خرس قهوهای نیستم، فعلا خرگوش سفیدم.»
من اصلا قرار نبود در ۱۴۰۱ به موطنام که امروز شبح بیسابقهای آن را تنگ بغل کرده، بازگردم، و یا اصلا به زبان شکرریز و عبیرآمیز فارسی بنویسم، آن هم در روزهایی که دیوارها و اضلاع سطل زبالهها به روزنامههای دیواری گویاتر و بسیار موجز تر از تراوشات ذهن نسل من تبدیل شدهاند.
مادری فرتوت برای من بیزاد و رود مانده بود، که میخواست در روزهای آخر پیشاش باشم. بهفرموده، آمدم. چند ماهی احتضارش طول کشید و تمام. و من ماندهام و کشف میهنی که سعی میکنم بار دیگر بشناسمش.
دبستانی که بودم، میان وعدهای، نان سنگک کره مالیده، به اندازه کف دست آدم بزرگها در مدرسه به ما میدادند. قدم به بلندی پیشخوان چوبی دکان بقالی محله امیریه که رسید، مادرم دو تا سکه ده شاهی زرد کف دستم گذاشت تا دو تا شکلات ریس ساخت تبریز بخرم و تا مدرسه «عصمت» نرسیده، در دهان آب کنم. راستی چرا آن موقعها مدارس دخترانه تابلوی «عصمت» و «ناموس» داشتند؟
شاید که حتما ماها به محض تولد «عصمت» و «ناموس» کسانی بودیم که باید حفظ میشد، چقدر هم خوب حفظمان میکردند! آنهمه دست مالی به هرچه نه، بدتر ما را اصلا دست درازی به شش دانگ ناموس حساب نمیکردند، چون مقدر بود که به مرد شدن عدهای کمک کنیم.
خلاصه، سیکل یک (معادل مدرسه راهنمایی امروزیها) را در بیخبری از هرچه اطرافم بود گذراندم و تعجب میکردم پدرم اخبار رادیو را جدی گوش میکند. به سیکل دو که رسیدم، از رادیو وطنی هم، کلمات ویتنام و کامبوج سر صبحانه به گوشم میرسید. اما نمیدانستم چه نوع غذا یا چه جور جایی است. کمکم نوک پستانهایم درآمد، دردناک شد. با دختری هم کلاس و هم نیمکت شدم که میدانست و برایم میگفت کامبوج کجاست و ویتنام و جنگ چی هستند، و ویتکنگها چه جور قهرمانهاییاند.
یواشکی هم جملاتی از اخبار را با دوست همه چیزدانم در میان میگذاشتم و از پچ پچههایمان به هیچ کس حتی پدرم که مقام خدایی داشت، هیچ نمیگفتم. همین دوستی، ما را در دانشگاه تهران، رشته جامعهشناسی همکلاس، کرد یعنی چون مرجع تقلید من، همین دختر همکلاس، می خواست جامعه شناسی بخواند، من هم خواندم. البته قبل از دانشگاه رفتن، به سربازی رفته بودیم. لابد تعجب میکنید که دخترها هم سربازی میرفتند!
در دانشگاه هم جذب سیاست شدم، البته در حد نوشتن شعر «حمید مصدق» روی تکه کاغذها: «تو اگر برخیزی، من اگر برخیزم ... » هر سال یک یا دو روز پیش از ۱۶آذر، چند خط از این شعر را دست نویس میکردیم و روی صندلیها جا میگذاشتیم. شعر، اعتراض، شیشه شکستن و چلو کباب به سقف پرت کردن و تمام.
این روزها تو اسلامشهر و تهرانسر و باقرآباد، نزدیک قبر خمینی، دخترها و پسرها روی کاغذ اندازه کف دست مینویسند: «زن ،زندگی آزادی»، «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ برخامنهای»، و خبر فلان روز گردهمایی اعتراضی ( هر جا که میسر شد). آره این دفعه طبقه زیر متوسط و متوسط و زعفرانیه نشین نزدیک سعدآباد هم شعارهای مشابه میدهند.
گفته بودم من و دوست گرمابه و گلستانم، سپاهی دانش دختران را هم پیش از دانشگاه رفتن، بدون ستارهای بر دوش گذراندیم. برای اینکه حدس بزنید حدودا چند سالهام، یک راهنمایی کوچولو میکنم: «عهدیه، خواننده فیلمهای فارسی و رادیو و تلویزیون که لیسانس حسابداری داشت، افسر وظیفه بود و من خالهای داشتم که دو یا سه سالی از من کوچکتر بود و او در سربازی در حدود ۱۳۵۳، همدوره این خواننده بود.
خاله جان بچه ته تغاری بود و با من هم سال. عهدیه سال بالایی و ارشد خاله جان مهین بود، در پادگان سپاهی دانش، شاخه فرهنگ و هنر دختران در منظریه تهران و خاله جان مخ ما را از تعریف و تمجید و خانمی عهدیه خانم میخورد. دوستم بعد از گرفتن لیسانس جامعه شناسی، ازدواج کرد و از ایران رفت .
هنوز خمینی خر مراد را سوار نشده بود که دوستم رفته بود. او ویتنام و کامبوج را به من معرفی کرد و تنهایم گذاشت.
حالا میفهمم اصلا شبیه جوانها و نوجوانهای امروزی نبودم .اصلا فکر میکردم دانستن درباره مبارزه ویتکنگها علیه آمریکا و الفتح علیه اسراییل و کوبای کاسترو، همه حجت جامعه شناسی است. حالا در مقایسه، پیرانه سر میفهمم، نمیدانستم آزادی فردی، هرطوری میخواهی فکر کن، شادی کن، حال کن، به طور کلی «زندگی معمولی» داشته باش، چرا گناه کبیره بود؟داستانهای تنکابنی در مذمت زندگی شهر نشینان طبقه متوسط را میخواندم و لذتهای جسمی و بچگی، نوجوانی و جوانی کردن را عین خیانت به ویتکنگها و کوباییها و فلسطینیها و در یک کلام تمام جهان میدانستم. به قول فردوسی، از کودکی به پیری رسیده بودم و خود خرم خبر نداشتم و تمام مدت فکر میکردم خیلی سرم میشود. حالا که نوجوانها و جوانها در «حسرت زندگی معمولی» در برابر هیولاهایی سینه سپر میکنند، پی میبرم چقدر ما همه چیزدان، نادان بودیم.
«چه باید کرد» میخواندیم، اما «چه نباید کرد» نمیخواندیم. میخواندیم «گذشته چراغ راه آینده» است، اما الان از نسل نوجوان یاد میگیرم، اصلا آینده شبیه گذشته نیست، اگر بود قابل پیشبینی بود، سفرها و کار گل کردنهای مختلف در بلوک شرق و در سایه حضور کی. جی. بی شوروی، به زیارت جسد مومیایی لنین رفتنها، نقش جوراب استارلایت در هوا کردن دو لنگ دختران جوان در بخارست، بوداپست، برلین شرقی، مسکو و پراگ، نتوانست چشمهای مرا به واقعیت زندگی باز کند.
روح زمانه و مد فکری، نفی «زندگی معمولی» بود و آخ که چه عمری تلف کردم تا این روزها دختران مدرسهای و زنان جوان به من یاد بدهند که عمری ول معطل بودهام.
این ماههای اخیر که بعد از تمام شدن زندگی مادرم در تهران ماندنی شدهام، هر روز زندگیام با پیدا شدن سی یا چهل دختر دبیرستانی به زیر پنجره آپارتمانم کوک میشود، خب همین حالا اگر ساعتتان روی دو نیم بعدازظهر تنظیم کنید، میشنوید: «فکر نکنین، فقط امروزه، این کار هر روزه» و بعد شعار «ایرانی با غیرت حمایت حمایت» و «شعارهای مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنهای و بسیجی»، «سبزی پلو با ماهی ...» و البته: «زن، زندگی ،آزادی.»
هنوز پنج بعدازظهر نشده بود که برای سر گوش آب دادن، خرید یک جارو برقی را بهانه کردم و با مترو به میدان فردوسی رفتم. از همان منوچهری و پایینتر مغازهها بسته بودند. از یکی که باز بود پرسیدم:
-مشتری نداری پس چرا بازی ؟
- میترسم، رو کرکره با اسپری رنگی مینویسند تجزیه طلب. اگه آتیش بزنن چی، تو پولشو میدی؟
راستش دیدم حرف معقولی زد. از نزدیک هتل بزرگ فردوسی به مقصد امین حضور تاکسی گرفتم. همه مغازههای لوازم خانگی بسته بودند. برگشتن، یک راست تاکسی گرفتم و از شنیدن «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر خامنهای» در متروی تئاتر شهر محروم شدم، که تقریبا هر غروب و شب گوشها را مینوازد.
در دورانی که من دختر بالغ میشدم و حتی پس از جامعهشناس شدن، خیر سرم اصلا بلد نبودم مثل پسرها فحش بدهم، دخترهای امروزی یادم داده اند که زبان و واژهها نباید در انحصار یک جنس باشد. ما کی عقلمان به این حرفها میرسید؟
همین حالا ساعت به ۳ بعدازظهر نزدیک میشود و در اولینروز از اعتراضات سه روزه، دخترها به زیر پنجره من رسیدهاند. جوانی و نوجوانی ته دلم میخواست پسر همسایه زیر پنجرهام گیتار بزند، اما شهامت اعتراف را نداشتم و به جایش از ویتنام، الفتح و مارکس و لنین میگفتم. نمیرقصیدم، چون پدرم می گفت: «جلف است.»
حالا دختری روی سقف ماشین یا سطل آشغال واژگون میرقصد و جان قربان میکند. نسل من و خود احمقم برای پیدا کردن تعریف زندگی به قول زوربای یونانی «کرم کتاب خوار» شد، اما جوانان امروز برای «بوسیدن در خیابان» شهید میشوند.
در تمام قاره اروپا چه شرقی چه غربی زندگی دو نفره عاشقانه در خلوت و جلوت به قیمت جان آدمیزاد تمام نمیشود. نسل من برای توجیه این تفاوتها به گذشته و سنت و دین و فرهنگ کهن استناد میکرد. دختران و پسران جوان یادم دادهاند که در جهان امروز، دیگر سبک زندگی به سنت و دین هیچ کشوری وابسته نیست و تغییر به سوی آیندهای که پیشبینی ناپذیر است، حق مسلم همگان است.
از این پس، این گیس سفید در ستایش «زندگی معمولی» مینویسد و ضمن قدم زدن در تهران و هرجای دیگر ایران که بطلبد، مشاهدات خود را به بلاگی تبدیل می کند و کمی مختصرتر از این اولین بلاگ خواهد نوشت.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر