close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

از سقز تا استراسبورگ؛ سقف مغازه را رنگ می‌کردیم، خبر ژینا رسید

۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیاکو علوی
خواندن در ۶ دقیقه
از سقز تا استراسبورگ؛ سقف مغازه را رنگ می‌کردیم، خبر ژینا رسید
بابا سر چهار راهش یک عکس دارد؛ ایستاده سر بساط. لبخند می‌زند. یک گرم‌کن ورزشی پوشیده است با شلوار کتان روشن. موهایش مشکی است و اگر خیلی دقیق شوید، می‌بینید کم‌کم دارد سفید می‌شود. چند مشتری با ظاهری که متعلق به همان دهه ۶۰ و ۷۰ است، ایستاده‌اند پای بساط و کتاب‌ها را نگاه می‌کنند.
بابا سر چهار راهش یک عکس دارد؛ ایستاده سر بساط. لبخند می‌زند. یک گرم‌کن ورزشی پوشیده است با شلوار کتان روشن. موهایش مشکی است و اگر خیلی دقیق شوید، می‌بینید کم‌کم دارد سفید می‌شود. چند مشتری با ظاهری که متعلق به همان دهه ۶۰ و ۷۰ است، ایستاده‌اند پای بساط و کتاب‌ها را نگاه می‌کنند.

یک سال از آن روزها می‌گذرد؛ روزهای پر امید به آینده در شهرم، سقز. تازه داشتم به آرزوهایم رنگ حقیقت می‌پاشیدم. هنوز ژینا زنده بود و احتمالا در سفر به سوی تهران. من داشتم کافه‌کتابم را آماده آغاز به کار می‌کردم. 

حالا یک سال گذشته است و کافه‌کتابی در کار نیست. «مهسا (ژینا) امینی) در بازداشت «گشت ارشاد» کشته شد و من،‌ «دیاکو علوی»، در فرانسه به دنبال کارهای اداری پناهندگی‌ خود هستم.

مجموعه یادداشت‌هایی که به قلم من در «ایران‌وایر» می‌خوانید، شهادت‌های من هستند؛ از روزهای پایانی‌ زندگی در سقز و آغاز خیزش مردمی ۱۴۰۱ و تمامی زندگی‌ من به عنوان یک فعال حقوق بشر، معلم و اهل رسانه. 

***

ساعت ۹ شب پنج‌شنبه‌‌‌ای در شهریور است. هوا دارد کم‌کم تاریک می‌شود. گرما کلافه‌ام می‌کند. درجه کولر گازی را گذاشته‌ام روی ۱۶. صدای همه در آمده و همه می‌دانند گرم است اما این درجه را تحمل نمی‌کنند. بچه‌ها سردشان است. مشتری‌های کافه شاکی هستند اما همه از من حساب می‌برند و به دخترها، همان نیروهای تازه‌کار کافه اعتراض می‌کنند. 

دخترها با شرم می‌گویند: «کاک دیاکو، بهتر نیست چند دقیقه خاموشش کنی؟» می‌گویم نه. 

کسی هم بیرون نمی‌رود. بوی سیگار و دود را بهانه می‌کنم. 

می‌گویم اگر می‌خواهید کولر خاموش شود، کسی نباید سیگار بکشد. 

بعد خودم سیگارم را روی میز یک مشتری خاموش می‌کنم. 

این‌جا «کافه‌کتاب بهاره» است؛ بزرگ‌ترین کافه‌کتاب کردستان و بزرگ‌ترین محفلی که از نظر دستگاه امنیتی، «پروژه نفوذ غرب» است برای این‌ که در جریان اعتراضات «زن، زندگی، آزادی»، محفلی باشد برای «سازمان‌دهی» تجمعات و اعتصابات. 

این‌ کافه‌کتاب از نظر من بهترین جای دنیا بود که حالا دیگر نیست. 

حالا این‌جا استراسبورگ است؛ ساعت هفت‌و‌نیم عصر پنج‌شنبه. کافه‌کتاب بهاره دیگر وجود ندارد و سیگار کشیدن هم در مغازه سابقی که واگذار شد، ممنوع است. کسی هم نیست تا با دیکتاتوری، کولر را روی آخرین درجه روشن نگه دارد. من از سقز فرار کردم؛ نه به خاطر این که کافه پروژه‌ نفوذ دولت‌های غربی بود، به خاطر این که بازجوی عزیز این طور فکر می‌کرد و من کمی بیش از حد معمول ترسیدم چیزهای دیگری را بفهمد که نباید می‌فهمید.

برای گفتن از کافه‌کتاب بهاره، باید به شیراز برگردم؛ همان‌ وقتی که آرزوی کافه‌کتاب در من شکل می‌گرفت. در آن‌جا یک جعبه تقسیم تلفن بزرگ سر «چهارراه زند» بود که به گمانم هنوز هم هست. شهرداری خیلی چیزها را عوض کرد؛ زیرگذر و پل زد، پاساژ ساخت و مراکز خرید مثل قارچ حوالی زند و بازار ظاهر شدند اما جعبه تقسیم مخابرات آخرین باری که رفتم شیراز، همان جا بود. بچه که بودیم به آن می‌گفتیم «چهارراه زند بابام». 

پای جعبه تقسیم بزرگ که از میان خاطره‌های بچگی‌، محلی بزرگ به یادم مانده است، بساط کتاب‌فروشی پدرم بود. دست‌دوم فروشی ناب شیراز؛ جایی که نایاب‌ترین کتاب‌های تاریخ بشر را می‌توانستید پیدا کنید. 

سال ۱۳۷۳، من هنوز شش ساله هم نبودم اما بچه‌ ترسویی بودم. از زانوهای استوار محکم پدرم و در زمستان هم از اورکت گرم ورزشی‌ او آویزان بودم و هیچ وقت ازش جدا نمی‌شدم. نمی‌دانستم چپ و راست چیست. او لابد خوب می‌دانست که بازجوی عزیز اصرار داشت پرونده‌ قدیمی‌ پدر را از از دفینه‌ دهه ۶۰ و ۷۰ بیرون بکشد و بکوبد توی سر من و متقاعدم کند که «حتی پدرت هم با ما کار می‌کرد پسر خوب، تو که عددی نیستی»!

پدرم در جوانی گرایشات سیاسی چپ داشت. می‌دانستم بازجو دروغ می‌گوید اما خودم را متعجب و شگفت‌زده نشان می‌دادم. می‌خواستم تصور کند توانسته است ضربه‌ای به من وارد کند.

بابا سر چهار راهش یک عکس دارد؛ ایستاده سر بساط. لبخند می‌زند. یک گرم‌کن ورزشی پوشیده است با شلوار کتان روشن. موهایش مشکی است و اگر خیلی دقیق شوید، می‌بینید کم‌کم دارد سفید می‌شود. چند مشتری با ظاهری که متعلق به همان دهه ۶۰ و ۷۰ است، ایستاده‌اند پای بساط و کتاب‌ها را نگاه می‌کنند. نمی‌دانم این عکس را کدام‌یک از رفقایش گرفته‌ است و تا امروز هم به حقیقت به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حقیقتا عکس بی‌نظیری است. این را از دیگران هم شنیده‌ام.

از سقز تا استراسبورگ؛ سقف مغازه را رنگ می‌کردیم، خبر ژینا رسید

من از نوجوانی عاشق این بودم که یک کتاب‌فروشی داشته باشم. در جوانی تبدیل به بزرگ‌ترین رویایم شده بود و در بزرگ‌سالی، اگر اوایل ۳۰ سالگی را جزو این دوره به حساب آوریم، مثل خوره به جانم افتاد. اما صرف باز کردن کتاب‌فروشی یک بحث بود، این که این عکس را روی یک تابلوی بزرگ چاپ کنم و بزنم به دیوار دکان کتاب‌فروشی، یک مساله بزرگ دیگر.

واقعیت از این قرار بود که از ۱۸ سالگی و ورود به دانشگاه، فعالیت سیاسی و دانشجویی را شروع کرده بودم. با اشتغال به معلمی، خودم را به عنوان فعال صنفی و مدنی تعریف می‌کردم. اما دروغ چرا، تجربه‌ دو نوبت بازداشت و خدا مرتبه بازجویی در نهادهای مختلف، مرا به صرافت انداخت که همه‌چیز را بشویم و بگذارم کنار و بالاخره کافه‌کتاب، رویایم را به راه بیندازم.  

یکی از دلایل اصلی، تردیدی بود که در توانایی خودم در بازی کردن داشتم. این که همواره چیزی را به دستگاه امنیتی نشان بدهی که نیستی، چیزی را که هستی، پنهان کنی و بر دروغ‌های بزرگ برای دفاع از خودت و گروهی از آدم‌ها تاکید کنی، دست‌کم برای من کار آسانی نبود. 

مقاومت در بازجویی به گمان من در مرحله اول و برای کسانی در سطح من پیش از آن‌ که مبارزه باشد، یک بازی بود که باید آن را خوب می‌آموختی. اما این بازی آدم را بسیار فرسوده و مستهلک می‌کرد.

گفتم یک کتاب‌فروشی باز می‌کنم مثل پاتوق دوران نوجوانی خودم در کرمانشاه. یک پاتوق کوچک می‌سازم برای کتاب خواندن و چای نوشیدن. زهی خیال باطل که کوچک‌ترین آرزوها در سایه‌ استبداد، محال‌ترین آرزوها هستند.

حالا این روزها در استراسبورگ مدام با خودم فکر می‌کنم که تلخ‌ترین روزهای سقز کدام روزها بودند؛ روزهایی که من دیده‌ام؟ روزهای همه‌گیری کرونا؟ آبان ۱۳۹۸؟ اسفند ۱۳۷۷ و اعتراضات خیابانی در کردستان و قتل معلم سقزی، «محمد شریعتی» که با گلوله نیروهای امنیتی کشته شد؟ تابستان ۱۳۵۸ و حمله ارتش به کردستان؟ ترکیبی از همه‌ رنجی که در سال‌های اخیر مردم از گرسنگی متحمل شدند.

این روزها با خودم به این می‌اندیشم که واقعا نمی‌دانم تفاوت ضربه‌ باتومی که به سر دختری به نام «ژینا» خورد، چه فرقی با همه این حقایق داشت که شهر را در همه‌ سال‌هایی که من دیده بودم، بیشتر از همیشه به هم ریخته بود. ژینا، دختر «کاک امجد» و «مژگان» خانم، دانش‌آموز قدیم مدرسه «طالقانی» که پدرش همین روزها برایش یک مغازه ۹ متری اجاره کرده بود تا مثلا بوتیک باشد و شال و مانتو و بلوز بفروشد و دانشگاه قبول شده بود تا برود درس بخواند، آخر شهریور با خانواده‌اش رفته بود مسافرت؛ یک روزی مثل همین روزهایی که این یادداشت را می‌خوانید. آن‌ها رفته بودند شمال و بعد تهران. گشت ارشاد دختر ساده‌ غریب را گرفته و طوری توی سرش زده بود که جان عزیزش را چند روز بعد از دست داد. 

ژینا هنوز زنده و در کما بود که مادرش پیام می‌فرستاد ختم قرآن بگیرید. پدرش سفارش می‌کرد که دعا بخوانید. بی‌دین و ایمان‌ترین اهالی سقز هم دست به آسمان شده بودند. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم این دختر چه داشت که همه را این طور پریشان کرده بود.

همان روزها ما داشتیم سقف مغازه‌ای که قرار بود کافه‌کتاب شود را رنگ می‌کردیم. عکس بابا سر چهارراهش را چاپ کرده بودم. اما خبر رسید. خبری که نباید را هر کس از طریقی شنید. شهر کوچک بود و خبر مرگ مثل بوی دود در شهر می‌چرخید. سقز آتش گرفته بود. ژینا دیگر زنده نبود. فکر کردم باید عکس این دختر را هم روی یک شاسی کوچک چاپ کنم. قاب را گذاشتم توی کشوی میز. 

اما حقیقت یک سال گذشته، سرنوشت هرکدام از ما را طوری رقم زد که آرزوها رنگ باختند و خشم‌ها و همان تاریخ ناگفته فریاد شدند. در شهریور ۱۴۰۱ ما از همیشه عصبانی‌تر بودیم.

دیاکو علوی، فعال رسانه‌ای و معلم اهل سقز است که پس از جنبش «زن ، زندگی، آزادی» وادار به مهاجرت شد. او در حال حاضر در استراسبورگ زندگی می‌کند
دیاکو علوی، فعال رسانه‌ای و معلم اهل سقز است که پس از جنبش «زن ، زندگی، آزادی» وادار به مهاجرت شد. او در حال حاضر در استراسبورگ زندگی می‌کند

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

اخبار

ادامه بازداشت خانواده‌ی دادخواهان؛ فرزاد معظمی گودرزی بازداشت شد

۱۶ شهریور ۱۴۰۲
خواندن در ۱ دقیقه
ادامه بازداشت خانواده‌ی دادخواهان؛ فرزاد معظمی گودرزی بازداشت شد