کور کردن معترضان با سلاحهای ساچمهای و پینتبال، تنها نوع از نابینا کردن آنها طی اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ نبوده است. نمونه «سپهر خالقی» نشان میدهد که سرکوبگران حتی با سلاح گاز اشکآور هم، چشمها را نشانه رفتهاند. سپهر، در تهران با فاصلهای کمتر از ۱۰ متر، هدف شلیک سلاح گاز اشکآور قرار گرفت و یک چشم خود را برای همیشه از دست داد.
تحقیقات «ایرانوایر» برای دستیابی به حقیقت کور کردن معترضان طی اعتراضاتی که پس از قتل «مهسا [ژینا]امینی» جریان داشت، همچنان ادامه دارد.
سپهر، پسر جوانی است که پدرش در جنگ ایران و عراق دوران سربازی خود را گذراند. پسر مردی که حالا ۷۰ درصد جانباز محسوب میشود، یک پا، یک کلیه و طحالش را هم در همان جنگ از دست داد و هنوز بدنش پر از ترکش است.
آنچه میخوانید، روایت یکی از رفقای سپهر است، از آنچه بر او گذشت.
***
بیمارستانی را در نظر بگیرید با اتاقهایی که پر است از معترضان آسیبدیده از ناحیه چشم. آنها روی تخت خوابیدهاند، درد میکشند، گریه میکنند، خون بالا میآورند و همراهانشان سراسیمه، در فکر نجات فرزندان و عزیزان خود هستند. منتظر تا بلکه پزشکی بیاید و بگوید که عزیزشان کور نشده است. اما حقیقت، تاریکتر از نوری است که از چشمهای آنها گرفته شد.
حالا خود را در اورژانس بیمارستان «فارابی» تصور کنیم. سپهر درحالیکه چشم و صورتش خونی است، روی یک تخت خوابیده است. کنار تخت او، دختری بستری شده است که چشم خود را از دست داده و هر چند دقیقه از شدت استرس، خون بالا میآورد. روبهروی تخت سپهر، مردی با چشمی خونین به خواب رفته است. همسر جوانش بالای سر او نشسته است و گریه میکند و مدام میگوید: «کاش من جای تو بودم.»
آن دختر جوان از سر کار برمیگشت که با اعتراضات مواجه شد، شال از سرش افتاده بود که دو گلوله پینتبال به چشمهایش زدند. آن مرد جوان که با داروی مسکن به خواب رفته بود، در یک بنگاهی کار میکرد و با شلوغی خیابان، از محل کارش خارج شده بود که نیروی سرکوبگر از داخل خودرو ون، چشمش را هدف سلاح خود قرار داد.
سروصدا و همهمه، بخش اورژانس را برداشته بود. پدر و مادرها گریان و هراسان سراغ عزیزان خود را میگرفتند و بالای سرشان حاضر میشدند. آنهم در میانه اعتراضات و ترس از بازداشت فرزندانشان در بیمارستان.
در چنین تصویری، حالا اتاق معاینه را در نظر بگیرید. پزشک متخصص نشسته است و تکتک مراجعهکنندگان را صدا میزند. آنها مقابل او مینشینند و معاینه آغاز میشود.
پزشک: نور میبینی؟
آسیبدیده: نه.
پزشک: کور شدی. بلند شو برو. نفر بعدی.
سپهر کجا بود؟
۲۴آبان۱۴۰۱، حوالی ساعت یک بعدازظهر بود که سپهر از خانه خارج شد. اتوبانی در غرب تهران که معمولا شلوغ بود. سپهر و رفقایش همانجا قرار داشتند. حدود ۱۰ تا ۱۵ دختر جوان در لاین روبهروی در اصلی پاساژ شروع به شعار دادن کردند. سپهر و رفقایش هم به جمع آنها پیوستند.
هنوز یک ربع از شعارهای این جمع نگذشته بود که از لاین مقابل، نیروهای سرکوب با موتور سر رسیدند. نه هشداری بود، نه تیر هوایی؛ شلیک سلاحهای پینتبال شروع شد. دخترهای جوان فرار کردند. پسرها ماندند و در کسری از دقیقه، گازهای اشکآور شلیک شد. سه گاز اشکآور وسط اتوبان به زمین افتاد.
سپهر در یک سوی اتوبان بود، موتور سوار در سوی دیگر، مقابل او در فاصلهای کمتر از او. چهارمین گاز اشکآور اما، مستقیم در چشم سپهر شلیک شد. سپهر به هوا بلند شد، کمی آنطرفتر به زمین افتاد. نه میشنید و نه میدید. یکی از دوستانش نامش را داد میزد: «بلند شو، بدو، دارند میآیند.»
شاید هفت یا هشتمین فریاد بود که سپهر صدا را شنید، به خودش آمد و دوستانش زیر شانههای او را گرفتند و شروع به دویدن کردند. پسرها در کوچهها میدویدند و داد میزدند: «در را باز کنید، مامورها دنبال ما هستند.» خون از صورت سپهر شره میکرد.
در خانهای باز شد. پسرها داخل شدند. زنی به استقبالشان آمد و با دیدن سپهر، از حال رفت. دختر جوان خانواده سر رسید و جیغ کشید: «چی شده؟»
سفیدی چشم سپهر بیرون زده بود. یک تکه از صورتش هم جلو آمده بود. رفیق سپهر گاز استریل را روی چشم او گذاشت و فشار داد تا چشمش به داخل برگردد.
حقیقت در آینه
پسرها بالاخره توانستند خودرویی پیدا کنند تا سپهر را به بیمارستان برسانند. هنوز سرش گیج میزد و خون از چشمش میریخت. در خودرو که بودند، فهمید که کور شده است. به نخستین بیمارستان رسیدند. پسرها به پزشک گفتند که سپهر بر اثر دعوا خونین شده. پزشک نپذیرفت چون براده آهن در چشم سپهر بود، ابرویش شکسته بود و جمجمهاش تغییر شکل داده بود.
پزشک وقتی متوجه حقیقت شد، به پسرها گفت که سپهر را از آن بیمارستان خارج کنند. هنوز خانواده سپهر از حقیقت بیخبر بودند. مادر یکی از رفقا از راه رسید. حراست بیمارستان جلوی خروج سپهر را گرفته بود. مادر رفیق سپهر شروع به داد و بیداد کرد، پزشک هم به میان آمد تا حواس حراستی پرت شود. در میانه داد و بیداد، رفقا، سپهر را به دوش کشیدند و از در پشتی خارج شدند.
بیمارستان بعدی، بیمارستان فارابی بود. بیمارستان شلوغ بود و پر از آسیبدیده؛ همهمهای برپا بود. مقابل سپهر، آینهای قرار داشت. رفقا جلوی آینه را میگرفتند تا او خودش را نبیند. اما بالاخره، آینه حقیقت را به رخ سپهر کشید. چشمش رفته بود و زندگیاش برای همیشه تغییر کرد.
پدر و مادر سپهر از راه رسیدند. گریهوزاری به راه افتاده بود. پسر تهتغاری خانواده، خونین در میانه التهاب خیابان و آسیبدیدههای چشم در بیمارستان، روی تخت افتاده بود. سپهر چشمهایش را بست.
فردای همان شب، یعنی ۲۵ آبان، سپهر مورد عمل جراحی قرار گرفت. ۲۰ روز بعد، چشم او عفونت کرد و اینبار، به کلینیک خصوصی مراجعه کرد و چشمش را دوباره جراحی کردند. عمل سوم، در خرداد صورت گرفت. جراحی زیبایی برای جمجمهای که فرم خود را بهخاطر شدت اصابت گاز اشکآور از دست داده بود و پلکی که وقتی پروتز میگذاشت، اذیت میشد، انجام گرفت.
سپهر مثل بسیاری دیگر از جوانهایی که شجاعانه در پی آزادی در اعتراضات سراسری شرکت کردند، شاید خیال میکرد که بازداشت میشود، کتک میخورد و حتی جان خود را از دست میدهد؛ اما کور شدن در تصورش نبود.
صبحها با یک چشم
نخستین تصویری که سپهر در صفحه اینستاگرام از خودش منتشر کرده است، نیمرخی در تاریکی است که چشم ندارد و لبخند به لب دارد. عکس را که ورق بزنیم، نیمرخ دیگر او است، تاریکی همچنان برقرار است، چشمش باز است، اما دیگر نمیخندد.
او در متن این عکس از مادرش نوشته است که صبحها وقتی بیدار میشد، فقط یک چشم خود را باز میکرد تا بفهمند پسرش، وقت بیداری، نخستین تصویری که میبیند چیست: «با یک چشم چهجوری دنیا را میبینی دو چشم سقف را میبینند سفیدی بیخط و خش سقف را و دو چشم بستهاند یک چشم از زخم خصم.»
هشتگ آزادی، شاید همان تصویر و تصوری است که سپهر میخواهد با این عکسها از خودش ارائه دهد و البته شاید یک روز، ضارب چشم سپهر همین تصویر را ببیند و بفهمد که کور کردن یک چشم او، نتوانست لبخند و امید به «آزادی» را از او بگیرد و نتوانست منزویاش کند.
خون ریشه میکند
سپهر خالقی، متولد سال ۱۳۷۳ است. از کودکی اهل درس و مدرسه نبود و میخواست زودتر به بازار کار وارد شود. برای همین بعد از دیپلم، وارد دنیای کسبوکار شد. او تا پیش از اعتراضات، در صرافی کار میکرد. بعد از پایان دوران درمان هم که به کار بازگشت، کارفرماها به خاطر فشارهای امنیتی، حاضر به ادامه همکاری نشدند.
روزها و شبهای سپهر در دوران درمان، در آغوش خانواده و رفقایش گذشت. مادری که بعد از سالهای پرستاری از همسر جانبازش، حالا نیمهشب، بر سر بالین فرزندش بیدار مینشست تا قطرههای چشم او را بریزد و داروهایش را بدهد. همان مادری که ماهها اعتراضات را دنبال میکرد و غصه میخورد، حالا خودش به عزای چشم از دست رفته پسرش نشسته بود.
اما شاید زندگی در همچین خانوادهای، از سپهر انسان دیگری ساخته بود. رفقایش میگویند سپهر همواره گفته است که ضارب را بخشیده. آنها از سپهر نقل میکنند که «خون ریشه میکند. اگر قصاص بخواهم، ضارب هم همین رنج را میکشد، خانوادهاش هم عذاب میکشند. اگر ضارب را ببینم، بغلش میکنم و میگویم تو را میبخشم. ما نباید بگذاریم در کشورمان خون ریشه کند. قصاص و اعدام و قتل، ایجاد نفرت و کینه میکند. ما باید همین را از کشورمان دور کنیم تا بفهمیم انسان بودن یعنی چه. شاید آن ضارب هم اگر محبت ببیند، متوجه اشتباه خودش بشود.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر