close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
صفحه‌های ویژه

چشم‌هایش؛ میلاد صفری: نور لیزر، صدای شلیک و چشمی که دیگر ندید

۱۶ شهریور ۱۴۰۲
آیدا قجر
خواندن در ۲۰ دقیقه
میلاد صفری ایران را ترک کرد و راهی مسیر غیرقانونی تا آلمان شد. بارها از مرزها گذشت و در میان آن هیاهوی زندگی پناه‌جویی، صحبت کردن با فرزندانش به او نیرو و توان مضاعف برای ادامه می‌داد. اما چه شد که از بچه‌اش گذشت، وصیت‌ کرد و قدم به خیابان گذاشت؟
میلاد صفری ایران را ترک کرد و راهی مسیر غیرقانونی تا آلمان شد. بارها از مرزها گذشت و در میان آن هیاهوی زندگی پناه‌جویی، صحبت کردن با فرزندانش به او نیرو و توان مضاعف برای ادامه می‌داد. اما چه شد که از بچه‌اش گذشت، وصیت‌ کرد و قدم به خیابان گذاشت؟
این گزارش، روایتی است از آن‌چه  در اعتراضات روز ۳۱ شهریور سال گذشته در مهرشهر کرج بر سر «میلاد صفری» آمد.
این گزارش، روایتی است از آن‌چه در اعتراضات روز ۳۱ شهریور سال گذشته در مهرشهر کرج بر سر «میلاد صفری» آمد.
دو ساچمه به چشم میلاد صفری رفت که یکی را خارج کردند، پنج تا هم در بدنش است.
دو ساچمه به چشم میلاد صفری رفت که یکی را خارج کردند، پنج تا هم در بدنش است.
چشم میلاد سه بار مورد جراحی قرار گرفت. همان‌طور که از درمانش می‌گوید، عینکش را برمی‌دارد و جای بخیه درون چشمش را نشان می‌دهد. اما جایی این همه رنج به بغض و بی‌تابی می‌رسد که نام مادرش به میان می‌آید.
چشم میلاد سه بار مورد جراحی قرار گرفت. همان‌طور که از درمانش می‌گوید، عینکش را برمی‌دارد و جای بخیه درون چشمش را نشان می‌دهد. اما جایی این همه رنج به بغض و بی‌تابی می‌رسد که نام مادرش به میان می‌آید.

شهریور فرا رسیده است. نخستین شهریور پس از شهریوری که در آن «ژینا (مهسا) امینی» کشته شد و به دنبالش، اعتراضات سراسر ایران را فرا گرفت. هزاران نفر زندانی شدند، صدها نفر در خیابان به قتل رسیدند و صدها نفر هم یک یا دو چشم خود را از دست دادند. حالا یک‌سال می‌شود که صدها معترض هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوند، با چشم از دست رفته‌ خود مواجه‌اند. برای برخی هم شب و روز فرقی ندارد، جمهوری اسلامی دنیا را بر نگاه آن‌ها تاریک کرده است.

ماه‌‌ها از ابتدای تحقیقات و روایت‌هایم از معترضانی که چشم‌ یا چشم‌هایشان را طی اعتراضات از دست دادند می‌گذرد. این روزها از نوشته و تماس‌ها برای پیدا کردن قربانیان جان به در برده اما زخمی از یک سرکوب‌ ویران‌گر خارج شده‌ام و برای دیدار اسیب‌دیده‌ها راهی شهرهای مختلف هستم. قرار است در شهر ماینز آلمان، میلاد صفری را ملاقات کنم. پدر جوانی که بینایی یک چشمش را در ۳۱ شهریور سال گذشته از دست داد و حالا دور از فرزندانش، پناهجویی را زندگی می‌کند. ۳۱ شهریور تازه شش روز از اعتراضات گذشته بود. میلاد در منطقه چهارباندی مهرشهر کرج، هدف شلیک قرار گرفت. یعنی همان محله‌ای که من چند سال از نوجوانی‌ام را در آن زندگی کرده بودم. ته کوچه ما به چهار باندی می‌رسید. حالا من به دیدار مرد جوانی می‌رفتم که سال‌ها بعد از نوجوانی من، سرکوبگران درست در همان خیابان‌، لیزر روی او انداختند و یک چشمش را از او گرفتند.

***

تازه به «ماینز» رسیده‌ایم. هنوز سالن را برای فیلم‌برداری و مصاحبه با «میلاد صفری» آماده نکرده‌ایم. او را در حیاط بنیاد غیرانتفاعی «مالتزر» با مدیریت «بهروز اسدی»، فعال سیاسی و مدنی ملاقات می‌کنیم. ما مشغول تنظیم نور و تصویر هستیم که میلاد وارد ساختمان می‌شود، روی مبل می‌افتد و با تلفنش مشغول می‌شود. رفیقش را همین چند ساعت پیش از مصاحبه از دست داده و عزادار است اما مهلت به عزاداری نمی‌رسد، خانواده‌اش از ایران تماس می‌گیرند و لبخندی تلخ به لب‌هایش می‌نشیند. 

سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد. به سراغش می‌روم و کنارش می‌نشینم. لبخندی به هم می‌زنیم و من به چشمش خیره می‌شوم. نمی‌دانم با آن چشم چه‌قدر می‌تواند من را ببیند. می‌پرسم: «چرا چشمت را نمی‌بندی که اذیت نشوی؟» 

پاسخ می‌دهد: «از همان روزها اول بچه‌هایم از دیدن چشم‌بند اذیت می‌شدند. من هم دیگر نزدم. یک عینک آفتابی است که جلوی نور و باد همیشه به چشم دارم.»

پدر دو کودک خردسال است که حالا مدت‌ها است از پشت شیشه موبایل شبانه‌روز قربان‌صدقه‌ آن‌ها می‌رود. هرچند وقتی که ایران بود هم به قول خودش، پدر تصویری بوده است. می‌گوید هفته‌ای یک روز و نیم فرزندانش را می‌دیده است. چهارشنبه‌ شب‌ها از تهران به کرمانشاه برمی‌گشته و جمعه‌ها عصر دوباره راهی تهران می‌شده است. 

مثل بسیاری از اهالی کُرد ایران، نتوانسته بود در محل زندگی‌ خود کاری پیدا کند، برای همین سهم او و خانواده‌اش از هم‌دیگر هفته‌ای یک روز و نیم بود و مابقی، کارگری در شهری غریب. نزدیکی‌های همان شهر بود که در میانه اعتراضات او را  شناسایی‌ کردند، لیزر بر صورتش انداختند و چشمش را کور کردند. 

فکر می‌کردم می‌میرم؛ وصیت کرده بودم

۳۱ شهریور بود؛ یعنی ششمین شب اعتراضات. میلاد تهران بود. شب‌های کار همیشه به مهرشهر کرج می‌رفت تا در منزل خواهرش استراحت کند. آن شب هم همراه با یکی از دوستانش قدم به اعتراضات گذاشت. در منطقه «چهار بانده» که اگر بشناسید، دقیقا چهار باند است و بلوار و درخت در وسط دارد، تجمع شکل گرفته بود. جمعیت پرشماری در خیابان بودند. میلاد هم در صف جلوی معترضان، دیگران را تشویق می‌کرد تا عقب‌ ننشینند. 

ماموران نیروی انتظامی از روبه‌رو به سمت تظاهرکنندگان گاز اشک‌آور پرتاب می‌کردند. موتورسواران لباس شخصی هم از پشت‌سر برای سرکوب سر رسیدند. میلاد خودش را به پیاده‌رو کشاند. ناگهان لیزر سبز روی صورتش افتاد. شناسایی شده بود. تا دستش را روی چشمش آورد که نور لیزر در چشمش نخورد، صدای شلیک بلند شد. صدای برخورد ساچمه‌ها به کرکره‌های بسته‌ مغازه پشت سر میلاد هنوز هم در سرش است؛ حتی وقتی مقابل دوربین ما می‌نشیند و جزییات را برای بار چندم به یاد می‌آورد. 

دو ساچمه به چشمش رفت که یکی را خارج کردند، پنج تا هم در بدنش است. دستش را مقابل دوربین بالا می‌آورد و می‌گوید: «بیا لمسش کن!» 

من ساچمه‌ فلزی را در گوشت انگشت او لمس می‌کنم و پشت دوربین برمی‌گردم. 

میلاد ادامه می‌دهد: «احساس غرور می‌کنم. من به خاطر چیزی که به آن اعتقاد داشتم، به خیابان رفتم و هر اتفاقی برایم می‌افتاد، دیگر مهم نبود.» 

یک شب، پیش از شبی که چشم میلاد را از او گرفتند، وصیت کرده بود. با یکی از دوستانش در اینستاگرام چت می‌کرد و برای او نوشت: «من فردا به خیابان می‌روم، اگر برنگشتم، مراقب خانواده‌ام باش!» 

می‌گوید: «وصیت کرده بودم.» 

اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که سرکوب‌گران در پی کور کردن او هستند. 

 

آن‌چه بر خانواده گذشت 

چشم میلاد سه بار مورد جراحی قرار گرفت. همان‌طور که از درمانش می‌گوید، عینکش را برمی‌دارد و جای بخیه درون چشمش را نشان می‌دهد. اما جایی این همه رنج به بغض و بی‌تابی می‌رسد که نام مادرش به میان می‌آید. 

میلاد تا پس از جراحی دوم به خانواده‌اش نگفته بود که چشمش هدف شلیک شده بود. خبرهای ضدونقیض به پدرش رسیده بودند. بار سفر بست و راهی کرمانشاه شد. با پدرش در پارک نزدیک خانه‌‌اش قرار گذاشت. پدر سر و چشم باندپیچی شده پسرش را که دید، نتوانست بایستد، پاهایش از نا رفتند و روی صندلی افتاد. پدر و پسر دقایقی کش‌دار در بغل هم زار گریسته بودند. 

اما حالا نوبت خبر دادن به مادری بود که میلاد موقع روایت کردن با بغض می‌گفت: «مادرم خیلی دلسوز است.» 

مادر میلاد وقتی پسرش را دید، از حال رفت و به زمین افتاد. 

میلاد از بچه‌هایش هم می‌گوید. برای یکی از آن‌ها تفنگ خریده بود. پسر خردسال وقتی با تفنگ پلاستیکی بازی و به سمت بقیه شلیک می‌کرد، به پدرش که می‌رسید، می‌گفت: «بابا دستت را روی چشمت بگذار تا شلیک کنم!» 

میلاد می‌گوید: «یعنی بچه چهار ساله می‌فهمید که نباید چشمت آسیب ببیند اما آن‌ها نمی‌فهمیدند.» 

 

وقتی خبر کشته شدن مهسا را شنیدم

میلاد ایران را ترک کرد و راهی مسیر غیرقانونی تا آلمان شد. بارها از مرزها گذشت و در میان آن هیاهوی زندگی پناه‌جویی، صحبت کردن با فرزندانش به او نیرو و توان مضاعف برای ادامه می‌داد. اما چه شد که از بچه‌اش گذشت، وصیت‌ کرد و قدم به خیابان گذاشت؟ 

خودش می‌گوید: «مردم ایران به تنگنا رسیدند. اگر خودت را جای خانواده مهسا می‌گذاشتی، باید به خیابان می‌رفتی. اگر این اتفاق برای خواهر خودم می‌افتاد، چه‌طور؟»‌

خشم از یک طرف و محرومیت از سوی دیگر، به نفرت از جمهوری اسلامی رسید: «نفرت از جمهوری اسلامی است. دردش آن‌جا بیشتر است که ما کُردها در مناطق کردنشین کار نداریم. برای کار باید به تهران برویم. سخت‌ترین کارها را هم انجام می‌دهی اما دستمزدت آن‌قدری نیست که زندگی خوبی برای زن و بچه‌ات فراهم کنی یا محلی در شان‌ آن‌ها، که کنار خودت زندگی کنند تا دیدن بچه‌ات فقط تصویری نباشد.» 

مصاحبه را با نگاهش به آزادی زنان در آلمان به پایان می‌بریم؛ وقتی حسرت در ته صدایش می‌نشیند که چرا جمهوری اسلامی چنین خشونتی را علیه زنان در ایران انجام می‌دهد. کات می‌دهیم و دوربین را خاموش می‌کنیم. میلاد از جایش بلند می‌شود و به حیاط می‌رود. در مسیری که با هم سوار ماشین شده‌ایم، از آینده می‌گوییم. حالا باید زبان آلمانی بخواند و کار پیدا کند تا بالاخره پدری شود که از تصویر به واقعیت یک آغوش تبدیل شود.

و این ادامه سرکوبی است که در خیابان و زندان شاهد بودیم و حالا در شهرهای کوچک سراسر جهان، دامنه آن گسترده شده است.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

از سقز تا استراسبورگ؛ سقف مغازه را رنگ می‌کردیم، خبر ژینا رسید

۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیاکو علوی
خواندن در ۶ دقیقه
از سقز تا استراسبورگ؛ سقف مغازه را رنگ می‌کردیم، خبر ژینا رسید