close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
صفحه‌های ویژه

چشم‌هایش؛ عرفان رمیزی‌پور، سه شلیک پیاپی و تاریکی

۲۲ شهریور ۱۴۰۲
آیدا قجر
خواندن در ۷ دقیقه
«لیزر روی او انداختند و تا به خودش جنبید، صدای سه بار شلیک به هوا برخاست. «عرفان رمیزی‌پور» به زمین افتاد و یک چشمش را برای همیشه از دست داد.»
«لیزر روی او انداختند و تا به خودش جنبید، صدای سه بار شلیک به هوا برخاست. «عرفان رمیزی‌پور» به زمین افتاد و یک چشمش را برای همیشه از دست داد.»
تصور کنید فرزندتان را با سلاح ساچمه‌ای زده‌اند، صورت، چشم‌هایش، گردن و شانه‌هایش پر از ساچمه است و شما خبردار می‌شوید. شاهد دردهایش هستید و حالا از نگرانی بازداشت او، ناچار هستید به‌دنبال درمان فوری خانگی باشید
تصور کنید فرزندتان را با سلاح ساچمه‌ای زده‌اند، صورت، چشم‌هایش، گردن و شانه‌هایش پر از ساچمه است و شما خبردار می‌شوید. شاهد دردهایش هستید و حالا از نگرانی بازداشت او، ناچار هستید به‌دنبال درمان فوری خانگی باشید
چشم‌ عرفان خونریزی داشت. اطرافیان پرستار را صدا زدند. پرستار از در پشتی خانه، وارد شد. ۱۰ - ۱۲ تیر در سر عرفان بود. بدون تجهیزات لازم پزشکی و بی‌حسی، توام با درد، ساچمه‌ها از سر عرفان خارج شد
چشم‌ عرفان خونریزی داشت. اطرافیان پرستار را صدا زدند. پرستار از در پشتی خانه، وارد شد. ۱۰ - ۱۲ تیر در سر عرفان بود. بدون تجهیزات لازم پزشکی و بی‌حسی، توام با درد، ساچمه‌ها از سر عرفان خارج شد
عمل‌های جراحی تمام شده بود. عرفان قدم به خیابان گذاشت. ابعاد را نمی‌توانست تشخیص دهد. با مردم برخورد می‌کرد
عمل‌های جراحی تمام شده بود. عرفان قدم به خیابان گذاشت. ابعاد را نمی‌توانست تشخیص دهد. با مردم برخورد می‌کرد
برای جلوگیری از تخلیه چشم، بدون امید به بازیابی بینایی‌اش، عرفان را به «شیراز» منتقل کردند. خوشبختانه عصب بینایی چشم عرفان از بین نرفته بود، تنها درک نور برایش باقی مانده بود. چشم عرفان را تخلیه نکردند
برای جلوگیری از تخلیه چشم، بدون امید به بازیابی بینایی‌اش، عرفان را به «شیراز» منتقل کردند. خوشبختانه عصب بینایی چشم عرفان از بین نرفته بود، تنها درک نور برایش باقی مانده بود. چشم عرفان را تخلیه نکردند
سر، گردن و بالای قفسه سینه عرفان ساچمه خورده بود. یکی هم روی ساعدش که قرار بود فردای دیدارمان، جراحی کند و آن را دربیاورد. درست از زیر تتویی که بر دستش زده بود
سر، گردن و بالای قفسه سینه عرفان ساچمه خورده بود. یکی هم روی ساعدش که قرار بود فردای دیدارمان، جراحی کند و آن را دربیاورد. درست از زیر تتویی که بر دستش زده بود
صورت، چشم‌هایش، گردن و شانه‌هایش پر از ساچمه است
صورت، چشم‌هایش، گردن و شانه‌هایش پر از ساچمه است

در ادامه سفر به شهرهای مختلف برای پیدا کردن آسیب‌دیده‌های اعتراضات سراسری که چشم یا چشم‌هایشان را از دست داده‌اند، در شهر «ماینز» آلمان، با «عرفان رمیزی‌پور» ملاقات کردم. عرفان که حالا ۲۰ ساله شده است، دانشجو بود که اعتراضات شکل گرفت. وقتی میانه آتش و دود در صف جلوی تجمع ایستاده بود، شناسایی شد، لیزر روی او انداختند و تا به خودش جنبید، صدای سه بار شلیک به هوا برخاست. عرفان به زمین افتاد و یک چشمش را برای همیشه از دست داد.

برای دیدار عرفان، در کتابخانه بنیاد غیرانتفاعی «مالتزر» شهر ماینز منتظر بودیم. وقتی رسید، پسر ریزجثه‌ای را دیدم که وقتی سال تولدش را گفت، بدنم یخ کرد. عرفان تنها چند ماه از تنها پسر من بزرگتر بود و حالا با چشم‌بندی بر چشم، قرار بود برایم لحظه نابینا شدنش را روایت کند. 

***

روز قبل، با «میلاد صفری» صحبت کرده بودم و چندین مصاحبه دیگر را ضبط کرده‌ بودیم. برای دیدن عرفان کمی مضطرب بودم. چندین بار تلاش کرده بودم وقتی ایران بود با او صحبت کنم، اما همان روزها، عرفان در حال خروج از ایران بود. حالا می‌خواستم به او بگویم من از شنیدن تو دست نکشیدم؛ آماده‌ام که برایم روایت کنی. 

در سالن کتابخانه قدم می‌زدم و اعضای تیم مشغول آماده‌سازی نور و فضا بودند که عرفان از راه رسید. ریزتر از تصورم بود. آشنایی دادم و خندیدیم. اما تا سال تولدش را گفت، انگار پسرم جلوی من ایستاده است، و انگار من در ایران، مادری شده بودم که جمهوری اسلامی، چشم فرزندش را کور کرده بود. 

تا آماده شدن سالن برای فیلم‌برداری، به حیاط رفتیم. از بچه‌های آسیب‌دیده از ناحیه چشم گفتیم. دوستی‌ها را برشمردیم. از آن‌هایی که تهدید، زندانی یا خارج شده بودند اسم بردیم. کمی قدم زدیم و با چند تا از بچه‌ها تماس گرفتیم. من همچنان در میان گپ و‌گفت، جای عرفان را با پسرم عوض می‌کردم و به مادر عرفان فکر می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم اگر تو جای آن مادر بودی که پسرت با صورت خونین و دردی جانکاه به‌ سراغت می‌آمد، چه حسی داشتی؟ 

 

لیزر، شلیک و تمام 

پشت لپ‌تاپ نشستیم. همه ویدیوها را داشت. از ویدیویی که مربوط به شکل‌گیری تجمعات بود، تا سرکوبگران موتورسوار که سر کوچه مانور می‌دادند، گشت می‌زدند، شناسایی می‌کردند، روی پنجره‌ها یا معترضان لیزر سبز می‌انداختند و بعد صداهای شلیک. 

یکی از ویدیوها را که نشانم داد، لیزر سبز روی پنجره ساختمان افتاده بود. هر دو با هم یاد «بنیتا» افتادیم. دختربچه شش ساله که در بالکن آپارتمان‌شان بازی می‌کرد، اما هدف شلیک قرار گرفت و نابینا شد. در تمام این یک سال، چه بر سر مادر بنیتا آمد؟ 

عرفان به‌سراغ ویدیویی دیگر رفت. نیروهای سرکوب در خیابان پراکنده شده بودند و همسایه‌ها از داخل آپارتمان‌ها گلدان بر سر آن‌ها می‌انداختند. مردمانی که مقابل نیروهای سراپا مسلح، به گلدان‌ها متوسل شده بودند تا شاید جوانی را از تعقیب‌وگریز برهانند. 

ویدیوی بعدی عرفان بود. ۲۵آبان۱۴۰۱. ایستاده کنار یک خودرو در میان آتش و دود. خودش را نشان داد: «این منم». نور لیزر میان دود اشک‌آور نمایان شد؛ چند صدم ثانیه چرخید تا روی عرفان افتاد. سه شلیک پیاپی و تاریکی. ویدیو همین‌جا تمام شد. مثل رویاهای مادری برای فرزند؛ مادری که می‌خواهد  شاهد موفقیت‌های فرزند باشد. 

تصاویر بعدی، رنج بود و درد. صدای ناله‌های عرفان که از درد چشم به خود می‌پیچید. کسی مشغول درآوردن ساچمه از دست او بود. سر، گردن و بالای قفسه سینه عرفان ساچمه خورده بود. یکی هم روی ساعدش که قرار بود فردای دیدارمان، جراحی کند و آن را دربیاورد. درست از زیر تتویی که بر دستش زده بود. 

 

سازماندهی پس از خبر ژینا 

«مهسا(ژینا)امینی» دختری بود مثل دیگر دخترهای جوانی که می‌توانست خود من باشم، در همان سن‌وسال، خواهرم باشد یا خواهر شما. شاید همین مساله باعث شد که عموم جوان‌ها به خیابان بیایند، شجاعانه مقابل نیروهای سرکوب بایستند، کشته یا کور یا زندانی شوند. 

یکی از همان جوان‌هایی که می‌توانست پسر من باشد، روبه‌رویم نشسته بود و از لحظه‌ای می‌گفت که خبر مرگ ژینا را شنیده بود. خود من که نخستین راوی مهسا و آن روز بازداشت بودم هم، دو روز امید داشتم که او زنده می‌ماند. وقتی تایید خبر مرگ مهسا را در کما گرفتم، در خانه نزدیک‌ترین رفیقم بودم. دستم را به صندلی گرفتم که نیفتم. سرم ناگهان گیج رفت و پاهایم شل شد. 

حالا عرفان از همان لحظه‌ها می‌گوید، وقتی او در بندرعباس خبر پایان زندگی مهسا را شنید: «ما بعد از شنیدن خبر مرگ مهسا امینی با هم‌محله‌ای‌ها و هم‌دانشگاهی‌ها گروهی تشکیل دادیم و تقسیم کار کردیم تا بتوانیم مثلا روزها تراکت پخش کنیم و شعارنویسی انجام دهیم، تا برای اعتراضات خیابانی برنامه‌ریزی کنیم.» 

سازماندهی‌های جوانان و دانشجویان در تداوم اعتراضات برای ماه‌ها پس از کشته‌شدن ژینا جواب داده بود. کمیته‌های محلی تشکیل شده بودند. تجمعات پراکنده محله‌محور ادامه داشت، اما جمهوری اسلامی مصمم‌تر از همیشه به سرکوب به ‌پا خواسته بود. می‌کشت، بازداشت و کور می‌کرد و سرکوب را در زندان، با شکنجه و احکام سنگین و اعدام ادامه می‌داد. 

وقتی عرفان تیر خورد، با خودش گفت: «عرفان، کارت دیگر تمام شد. یا می‌میری یا دست این‌ها میفتی و بدتر از این تو را می‌کشند. تنها قوت قلبم نجاتم توسط دوستانم بود. حس کردم تنها نیستم، یعنی تنها نیستیم، ما همه پشت هم بودیم؛ حتی کسی که جانش را از دست می‌داد، پیکرش را از دست نظامی‌ها در‌می‌آوردیم تا تحویل خانواده‌اش بدهیم.» 

 

پرستارهای خانگی، منجیان پنهان  

تصور کنید فرزندتان را با سلاح ساچمه‌ای زده‌اند، صورت، چشم‌هایش، گردن و شانه‌هایش پر از ساچمه است و شما خبردار می‌شوید. شاهد دردهایش هستید و حالا از نگرانی بازداشت او، ناچار هستید به‌دنبال درمان فوری خانگی باشید. 

چشم‌ عرفان خونریزی داشت. اطرافیان پرستار را صدا زدند. پرستار از در پشتی خانه، وارد شد. ۱۲-۱۰ تیر در سر عرفان بود. بدون تجهیزات لازم پزشکی و بی‌حسی، توام با درد، ساچمه‌ها از سر عرفان خارج شد.

بالاخره فردای آن روز، عرفان به بیمارستان رسید، اما بدترین لحظه زندگی‌اش همان‌جا رقم خورد: «وارد اتاق بستری شدم و با ۲۰-۳۰ تخت مواجه شدم که همه مصدومان یک یا دو چشم بودند.» 

برای جلوگیری از تخلیه چشم، بدون امید به بازیابی بینایی‌اش، عرفان را به «شیراز» منتقل کردند. خوشبختانه عصب بینایی چشم عرفان از بین نرفته بود، تنها درک نور برایش باقی مانده بود. چشم عرفان را تخلیه نکردند. 

«وقتی آدم مهم‌ترین عضو بدنش را از دست می‌دهد، یک ناامیدی و ناراحتی تمام وجودش را می‌گیرد، ولی من همه‌جا گفته‌ام از این ناراحت نیستم چشمم این‌طور شد. تخلیه هم می‌شد، همین بود. من به‌خاطر هدفی به خیابان رفتم که به آن افتخار می‌کنم.» 

 

وقتی عمل‌ها تمام شد و قدم به خیابان گذاشتم

عمل‌های جراحی تمام شده بود. عرفان قدم به خیابان گذاشت. ابعاد را نمی‌توانست تشخیص دهد. با مردم برخورد می‌کرد. اما آن مردم از کجا می‌دانستند که این پسر جوان، یکی از همان معترضانی است که در خط مقدم اعتراضات، شعار می‌داد و تجمعات را سازماندهی می‌کرد؟ از همان‌ها که ما ایرانی‌های دور از وطن، از پشت مانیتورهای شیشه‌های لپ‌تاپ، با دیدن‌شان به خود می‌لرزیدیم. 

عرفان با همان چشم‌بند به بندرعباس برگشت و به دیدار دوستی رفت که او هم تیر خورده بود، اما وقتی در خیابان ظاهر شد، لباس شخصی‌ها به‌سراغش رفتند و او را صدا زدند: «جلو رفتم. به‌خاطر آسیب چشمم نمی‌توانستم فرار کنم. همین‌که به او رسیدم، من را روی زمین خواباند و دست‌هایم را به پشت برد که من را ببندد، اما بچه‌ها و مردمی که آنجا حضور داشتند جلوی آن مامور لباس شخصی را گرفتند و توانستند بسیجی‌ها را از کمر من بلند کنند. دویدم، زیر پرچین قایم شدم. چشمم آزار دید. به شیراز برگشتم. می‌دانستم قرار است شناسایی شوم، برای همین از کشور خارج شدم؛ اما ناراحتم که دوستانم را ترک کردم.» 

عرفان به خاک کشته‌های اعتراضات، به چشم‌های کور شده، به بدن‌های شکنجه شده بازداشتی‌ها قسم خورده است که باز هم به فعالیت‌های خود، حالا به‌نوعی دیگر، ادامه دهد: «تا زمانی‌که جمهوری اسلامی هست، جان نه‌تنها من، بلکه همه ایرانی‌ها در خطر است.» 

کات دادیم. نورها را بستیم. دوربین هم جمع شد. بخشی از راه را همراه هم شدیم. از در‌و‌دیوار و هرآنچه غیر از چشمش بود سخن گفتیم؛ درباره غذاهای جنوبی حرف زدیم. برای هم دستی تکان دادیم. عرفان از نظرم دور شد، اما مادرش را که نه دیده‌ام و نه با او هم‌کلام شدم، در ذهن خود نگه‌داشتم.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

اخبار

سمیرا احمدی بازداشت شد؛ سقز پیش از سالگرد مهسا

۲۲ شهریور ۱۴۰۲
ایران وایر
سمیرا احمدی بازداشت شد؛ سقز پیش از سالگرد مهسا