وقتی اسم یک مدرسه را میگذارید «لالههای انقلاب»، اسم یک دبستان را، احتمالا، هم به شهدای انقلاب و جنگ اشاره دارید و هم زیبایی گلها را با زیبایی بچههای قدونیمقد قیاس میکنید. در همان ایامی که تنبیه بدنی شیوه مرسوم برخورد با لالههای نوشکفته برای تعلیم و تربیت بود، سزای عدم رعایت بهداشت در دبستان «لالههای انقلاب» حمال آباد سقز، ضربههای شلنگی بود که بر دستان بچهها فرود میآمد و البته معیار ارزیابی آن هم، کوتاهی ناخن. بچههای کارگرزادهای که کمتر کسی در خانه به بلندی و کوتاهی ناخنشان دقت میکرد، اغلب از شلنگ ناظم بیامان نمیماندند. بهجز یک نفر، که هیچوقت بهخاطر نظافت کتک نخورد. کسی که شاید امروز او باید در استراسبورگ میبود و گلولهها، تن من را میشکافت. اما او دیگر نیست و من بر نقشه «سقز» در کلاس دانشگاه در «استراسبورگ»، جا میمانم.
***
درسش بد نبود. بهخاطر دیکته و ریاضی و علوم هم کتک نمیخورد. مدرسه در تابستان دورههای فوقالعاده برگزار میکرد؛ از تکواندو گرفته تا قرآن و نقاشی. او که شاگرد آرام و مظلوم دبستان لالههای انقلاب بود، نصیبی هم از کلاسهای فوقبرنامه تابستان نداشت. تابستانها باید کار میکرد. ساعت چهار صبح با یک مینیبوس میرفت دشتهای حوالی شهر برای «دهسکهنه» یا «دستچین» نخود، و عصر آفتاب سوخته بر میگشت. کار نخود که تمام میشد، سرویس پسر بچه ده-دوازده ساله را کله سحر میبرد برای چیدن میوه به باغ سیب.
در درس و مدرسه به جایی نرسید. حسرت یک دوره فوق برنامه تکواندو و قرآن و نقاشی را پشت سر گذاشت و از سوم راهنمایی به بعد، از مدرسه «صلاحالدین ایوبی» حمالآباد بیرون آمد و دیگر به مدرسه برنگشت. رفت دنبال کارگری. رفت پی شاگرد صافکاری و دست آخر خودش استاد کار ماهری شد. اسمش «فریدون» بود؛ «فریدون محمودی.»
من فریدون را چندان نمیشناختم. میدانم که سه برادر و یک خواهر داشت. متاهل بود. میگفتند عاشق همسرش بود. یک فرزند خردسال داشت که اسمش را نمیدانم. دلم میخواست مقابل آن کودک زانو بزنم، توی چشمهایش خیره شوم و بگویم قصه پدر تو از آن قصههای بزرگ قهرمانها است. بعد فکر میکنم من نه فریدون را میشناسم و نه حتی اسم کودک خردسالش را میدانم.
آخرین برخوردم با فریدون، در مغازه صافکاریاش در حمالآباد بود. برای ماشین یک آشنا مشکلی پیش آمده بود و او که استادکار بود، قرار بود مشکل را حل کند؛ اما احتمالا این آخرین برخورد هم نبوده است.
روز ۲۸شهریور۱۴۰۱، رفته بودم حیاط مدرسه «شهدای غزه» را ببینم. آیا این حقیقت داشت که آموزشوپرورش یک مدرسه را به پایگاه نیروهای سرکوب تبدیل کرده بود؟ باید میدیدم تا این حجم از رذالت را باور کنم، اما این تصویر کوچکی از رذالت بود. رذالت بزرگتر، گلولههایی بود که از فاصله نزدیک به سروصورت آدمها شلیک میشد.
وقتی درگیری با یگانویژه در سهراه «جامعه» شدت گرفت، تصمیم اشتباه بهجای فرار کردن به سمت میدان «تلیس»، پایین رفتن به سمت «ههلو» یا «جمهوری» بود. کفتارهای سیاه از پایین خیابان هم جلوی مردم را گرفتند و عملا جمعیت معترض را قیچی کردند. من همانجا بودم. با چند نفر دیگر پیچیدیم توی یکی از کوچههایی که میرفت سمت بازار. فریدون هم پیچیده بود توی یکی از همان کوچهها. او تیر خورده بود و ما جسته بودیم.
در اولین روز از کلاس زبان فرانسه در دانشگاه استراسبورگ، «اورلی»، معلم بسیار مهربان و باتوجهی که به یادم آورد بهعنوان معلم از چه امکانات بینظیری در آموزش محروم هستیم، چند سوال از هم کلاسیها پرسید. از کجا آمدهاید؟ یک جوان اندونزیایی خندهرو، اهل «جاکارتا» است. اورلی میداند جاکارتا کجاست. دو «سانتیاگو» جوان خوشقلب در کلاس داریم که هر دو ۱۹ ساله هستند، یکی از ونزوئلا و کاراکاس، دیگری از مکزیک و مکزیکوسیتی. اورلی آنجا را هم میشناسد.
من گفتم از سقز آمدهام. نقشه را روی تخته باز کرد. آمد به سمت خاورمیانه. ایران را پیدا کرد. به سمت غرب آمد. سنندج پیدا شد. گفتم کمی بالاتر. بوکان خودش را نشان داد، گفتم بیا پایین، به بانه رسید. گفتم بالاتر به شرق؛ بالاخره رسیدیم. ناگهان کسی دستش را در پیراهنم فرو کرد، به زیر پوستم برد و قلبم را در میان مشتش فشرد.
کمی روی شهر زوم کرد. من ساکت بودم و به خیابانها از روی نقشه نگاه میکردم. یکی از همکلاسیها گفت چه جای قشنگی دارید؟ بازار سنتی دارید؟ خواستم بگویم یک بازار سنتی داریم که فریدون را وقتی که خواست بگریزد از شر تیراندازی یگانویژه، در آستانهاش از دست داد. اورلی با همکلاسیهای ترک رفت تا دیاربکر را پیدا کند و من در بازار سقز ماندم بالای سر فریدون.
یک فیلم از فریدون محمودی شب پساز مضروب شدنش هست که چند نفر او را بلند کردهاند و سعی میکنند احتمالا به بیمارستان برسانند. یک نفر مدام میگوید چیزی نیست، خوب میشوی. صدا در کلاس توی گوشم پیچید. مات مانده بودم. اورلی پرسید خوبی؟ گفتم بله.
در روز مراسم ترحیم فریدون، یکی از برادرهایش بیشتر از بقیه بیقراری میکرد. در کوچه دم مسجد، لنگانلنگان مثل کسی که یک دل سیر کتک خورده باشد، راه میرفت و مویه میکرد. یک لندکروز و یک سواری متعلق به نیروهای امنیتی آمدند توی کوچه مسجد. فرماندار، رییس اداره اطلاعات و فرمانده اطلاعات سپاه، با یک عده خردهپای دیگر آمده بودند مسجد. خشم در هوا منتشر بود.
چند نفر از دوستان و بستگان فریدون برادرش را از آنجا دور کردند. آنها حتی برای تسلیت نیامده بودند. آنها به خانواده گفته بودند به ایشان یک قطعه زمین مرغوب و دو میلیارد تومان پول نقد خواهند داد اگر موضوع را پیگیری نکنند. خانواده دادخواه فریدون البته مانند صدها خانواده دادخواه دیگر، پیشنهاد بیشرمانه را نپذیرفتند و همسر فریدون در آخرین مورد، طعم بازداشت را بهخاطر پافشاری در مسیر دادخواهی چشید.
سقز شهر کوچکی است. «حمالآباد» یا «بهارستان»، محله کوچکی و خانه فریدون هم خانه کوچکتری. قلب بزرگ او اما میتوانست هنوز بتپد، اگر بهجای کوچهای که به آن وارد شد، به آنی میآمد که ما رفتیم. ممکن بود گلوله نصیب ما شود. صدای «چیزی نیست خوب میشوی» را شاید بالای سر یکی دیگر از ما میگفتند، بیعلم به این که قرار نیست کسی خوب شود.
شاید فریدون بود که باید خانه و کاشانه را جا میگذاشت. شاید فریدون بود که باید میایستاد توی صف اداره پناهجویان. شاید فریدون بود که باید دست همسر و فرزندش را میگرفت و همه چیز را پشت سر میگذاشت. ساچمهها در سر و تن دیگری. او را میبینم که در کلاس اورلی نشسته و سقز را روی نقشه پیدا میکند.حالا شاید بدانم به فرزند فریدون چه بگویم.
ثبت نظر