close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

سفرنامه دوبی، شهری که نباید رفت

۱۳ دی ۱۳۹۵
اهالی ایران وایر
خواندن در ۵ دقیقه
سفرنامه دوبی، شهری که نباید رفت

رضا حقیقت نژاد

 شب سال نو میلادی در دوبی، هوس کردم آتش بازی برج خلیفه را ببینم، با رقص فواره ها و موسیقی های خوبش. ایستگاه مترو غلغله بود، اغلب کارگران هندی، هتل آپارتمانی که سه روز دوم گرفتیم، در قلب یک محله هندی نشین بود. قبلش محله ای بودیم که بیشتر کارگران آسیایی تبار بودند.

مسافران مترو، تیپ سال نو هم نداشتند، معلوم بود تا دقیقه آخر جان کنده اند و از دل کار، راه کج کرده اند سمت جشن سال نو. به هر زحمتی بود سوار شدم، طور عجیبی سوار و پیاده می شدند، مهارت شان را دوست داشتم، بین آدم ها لایی می کشیدند، ده ها ضربه به این و آن می زدند و همه می خندیدند. کار از انگشت و تماس گذشته بود،‌ فرو شده بودیم در هم. آن شب، ایستگاه مترو دوبی مال را تعطیل کرده بودند.

ایستگاه بعدی همه را پیاده کردند، در میان برج های لخت و تاریک، پر از کوچه های خاکی و با کلی فاصله نسبت به برج خلیفه. جمعیت راه افتاد، راهنمای درست حسابی هم در کار نبود، ده شاخه شد، و در میان هر شاخه، کارگران هندی عین شیرهای لاغر گرسنه دربدر شکار بودند. کافی بود یک دختر تنها ببینند، چند نفری حمله می بردند. دخترها که معمولا لباس شب سال نو پوشیده بودند، آرام و محتاط راه می رفتند و سریع محاصره می شدند. مدل شان این بود که چند نفری نزدیک می شدند به دختر، یک نفر انگلیسی با دختر حرف می زد، بقیه هندی با هم حرف می زدند ولی وسط حرف زدن لایی هم می کشیدند؛ یک جور تعرض زشت عصبی کننده. خیلی صحنه های بدی بود.

راستش من این چند روز رنج و بدبختی انبوه کارگر لاغر، تکیده، کوتاه قد و خسته در محله دیره را دیده بودم، در فرودگاه دیده بودم چگونه جوان عرب با لبخند مسخره اش، تحقیرشان می کند، در کنار خیابان دیده بودم چطوری مبهوت و بی هدف ولو شده و با موبایل شان ور می روند، دیده بودم لای برج های گنده چطور جارو می کشند و گم می شوند، آخر شب دیدم شان تن فروشی می کنند، همچنین دیده بودم کارت های ماساژ و هپی اندینگ زنان آسیایی تبار و هندی کف پیاده روها پخش شده، منتها این صحنه ها از همه آنها بدتر بود. بدتر از این نظر که قربانی کارگران مهاجم هم از جنس خودشان بود.

اغلب دختران آفریقایی یا آسیایی بود که احتمالا با بدترین شرایط در جهنم دوبی تن به کار داده بودند و حالا آمده بودند شبی را خوش بگذرانند. اینکه کارگر هندی (اقلیت مهاجر قربانی) داشت دختر آفریقایی (اقلیت مهاجر قربانی) را قربانی می کرد، خیلی دردناک بود، یک جور خودی کشی، غریب کشی.

اینجا را نمی توانم بگویم چون در دوبی تحقیر شده اند، دارند بردگی می کنند،‌هیچ امکاناتی ندارند و ...، اینطوری شده اند، بالاخره ما تلخ ترین خبرها از تعرض به زنان را از هند خوانده ایم. این را به نظرم با خودشان آورده اند. با خودشان حتما سخت کوشی آورده اند،‌مسئولیت شناسی آورده اند ولی این عناصر لجن را هم آورده اند. در آن شب لعنتی، اینکه مجبور بودم همینطوری نگاه کنم به هراس و گاه فرار زنان، اینکه هیچ غلطی نمی توانستم بکنم، هیچ پلیسی نبود و اگر هم بود، هیچ توجهی نمی کرد، یک جور حس فلج شدن و خشم و نفرت برایم رقم زده بود، می خواستم سر به تن شان نباشد.

اکثر کارگران هندی از رفتن به محوطه اصلی باز ماندند، از مسیری که ما می آمدیم، معمولا مجردها را راه نمی دادند، من هم به لطف کارت خبرنگاری ام وارد شدم. از فنس ها که رد شدم، چند دقیقه ای تماشایشان کردم، به دختران در گذر نگاه می کردند، گاهی می رفتند سمت شان، یا در جستجوی راهی بودند برای ورود، چند مامور عرب هم چوب به دست گاه به گاه هول شان می دادند عقب. خیلی ها هم تسلیم شده بودند و روی محوطه خاکی نشسته بودند که هیاهوی سال نوی برج خلیفه را از دور ببینند. تسلیم شدن شان به نظر من تصویر خوبی از وضعیت اکثریت مهاجران دوبی است، شهر زشت و عجیبی که زندگی جز یکی دو نقطه اش معنا ندارد، خیلی از آدم هایش هم معنا ندارند، یک نوع پوچی که به نظرم مدرن هم نیست، یک نوع پوچی که قانعم می کند به این سادگی ها تن به تماشای مجددش ندهم. اما بعد از تماشای آتش بازی چند دقیقه ای که اصلا ارزش آن هم دربدری و درد را نداشت، دوباره خبری از مترو نبود، با اتوبوس های رایگان رفتیم منطقه دیره، کارت مترو نداشتم، صف طولانی بود و تصمیم گرفتم با تاکسی بروم هتل.

تاکسی خیلی سخت پیدا می شد، جوان های هندی را دوباره دیدم، داشتند با یک دختر آفریقایی تبار گفت و گو می کردند، حالا ملایم تر ولی جواب منفی دختر که دنبال تاکسی بود، قانع شان نمی کرد، این می رفت، آن می آمد، انگار مسابقه بود. با یکی از دخترها حرف زدم که می تواند برود جلوتر و با مترو برود. گفت باید با تاکسی برود و رفتار هندی ها همیشه اینطوری است و عادت کرده. راننده تاکسی که من را برد هتل، هندی تبار بود، مرد خیلی خوبی بود. پرسید اتوبوس چند گرفت، گفتم رایگان بود، دعا به جان شیخ محمد کرد. نمی دانم شیخ محمد کیست. تمام راه بازگشت به یاسمین فکر می کردم. یاسمین، زن هندی خوشروی و ثروتمندی بود که شب قبل ترش در یک میهمانی خانوادگی دیده بودم. دو خواهر داشت، پروین و نسرین. اسم دختر خواهرش هم مهروز بود. شوهر یاسمین اوایل انقلاب آمده بود ایران، عاشق ایران بودند، خیلی خوشحال بودند اسم شان ایرانی است. اینقدر از ایران خوب می گفتند که آدم می گفت یک سفر با یاسمین و شوهرش بروم ایران. شوهرش در طول شب چند بار خاطراتش را گفت، فکر نمی کردم وقتی آنها اینقدر خوب گفته اند از ایران، مجبور شوم اینقدر تلخ بنویسم از هند. نمی دانم! شاید وقتی رفتم هند، یک جور دیگر دیدم و نوشتم، یک جوری که قشنگ و مهربان و عزیز باشد، مثل یاسمین.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان‌وایر

تولد یک نوزاد اهل لالی پشت پیکان وانت

۱۳ دی ۱۳۹۵
خواندن در ۱ دقیقه
تولد یک نوزاد اهل لالی پشت پیکان وانت