از وقتی خبر را خواندهام انگار زیر آوار ماندهام. دست و پایم شل شده و در برزخ قدم میزنم. همهجا نوشتهاند «کیومرث پوراحمد» هشت صفحه نامه نوشته، طناب را دور گردنش انداخته و خودش کارش را تمام کرده است. من این دو خط را خواندهام و هزاران تصویر پیش چشمانم رژه رفته است. تصویر خودتان با آن قد بلند و موهای سفید. یادم میآید بعد از مصاحبه درباره فیلم اتوبوس شب، وقتی خواستیم عکاسی کنیم، رفتید توی استخر خالی ساختمان گلشهر ایستادید. کاش عکسهایی را که «مهگامه پروانه» گرفت، داشتم. پلههای استخر شکسته بود و خارج شدن از آنجا مکافات داشت، شما اما پاهایتان را بلند کردید و راحت گذاشتید لبه استخر. ما گفتیم قد بلند عجب مزایایی دارد و خندیدیم. آقای پوراحمد، از وقتی خبر را شنیدم به آن قد بلند فکر میکنم و طناب دار.
به موهایتان که زودتر از معمول سفید شده بود و دوازده سیزده سال پیش وقتی آمدید دفتر گلشهر، بعد از سلام و علیک گفتید: «یک سوال، من آنقدر پیر شدهام که طرف توی تاکسی به من میگوید پدر جان ؟ الان سر گلشهر آمدم پول بدهم به راننده تاکسی، گفت پدر جان بقیه را یادت نرود.» خندیدیم. گفتی موهایمان هم زود سفید شد؛ وقتی میگویم «کودکی نیمه تمام»، همین را میگویم دیگر. کودکی نکردیم، زود بزرگ شدیم، شاید یک شبه. بعد از همینجا گفتوگو را شروع کردیم، از بچههای فیلمهایتان که همگیشان یک شبه بزرگ میشدند، از عیسی «اتوبوس شب»، هانیه «بهخاطر هانیه»، نرگس و نسترن «خواهران غریب»، یا مجید« قصههای مجید» که تا آخرین روزهای زندگی مادرتان در اصفهان، به او سر میزد.
الان تصویر مادرتان با آن عینک و موهای خاکستری و چارقد سفیدش هم به تصاویرم اضافه شد. خوشتان نمیآمد «بی بی» صدایش کنند، تذکر میدادید میگفتید نقش بی بی را بازی کرد، خودش بی بی نبود. میگفتید من قبل از اینکه مادرم را بیاورم، از خیلی از هنرپیشههای قدیمی تست گرفتم، در چهره هیچکدام از آنها مادرانگی را که میخواستم ندیدم. شب که رفتم خانه مادرم، یکهو دیدم مادرم چقدر به نقش میخورد. وقتی تست گرفتم، مطمئن شدم کار خودش است.
الان که اینها را مینویسم آهنگهایی که برای فیلم «خواهران غریب» ساخته بودید یکی یکی پلی میشود، با صدای خسرو شکیبایی «مادر من مادر من تو یاری و یاور من، و بعد میرسم به آهنگ «همدم غم شبونه...»، همان آهنگ فیلم «شب یلدا». آهنگ را میفرستم برای مریم، مریم خودتان. برای خودش گفته بودید این شعر را، خودش هم بازی کرده بود. میگفتید حدیث نفس ساختهام … .
یک روز عکس عدنان، بازیگر «باشو غریبه کوچک» را که سیگار فروشی میکرد، نشانتان دادم. گفتم این پسر با استعداد بود، حیف بود؛ از آقای بیضایی گلایه کرد. مجید (مهدی باقربیگی) هم حیف بود. خبری دارید از او؟ گفتید: «توی شهرداری اصفهان کار میکند، او هم گلایه دارد که چرا بزرگ شد و من دیگر نقش ندادم بهش. چهرهها تغییر میکند، آدمها تغییر میکنند. مجید بزرگ شد و دیگر شیرینی بچگیاش را نداشت، من هم نقشی نداشتم برایش؛ اما بچه که بود، شیرین بود و باهوش.»
آقای پوراحمد، الان که اینها را مینویسم، باز تصاویر روزهای جمعه و قصههای مجید دور سرم میچرخد، تصویر حوض آبی، معلم ورزش، گوشهای سرخ مجید و لقمه میگو که توی جیبش کرد. آقای پور احمد، بگذارید همینجا بگویم ما هم کودکیمان نیمه تمام بود، مثل خودتان. ما بچههای دوره جنگ و دهه شصت و هفتاد، دلخوشیمان به شما بود، به مجید قصهها، به بی بی، به کتابهای کانون. به همه آنهایی که مثل خودمان یک شبه بزرگ شده بودند و قد کشیدند؟ فکر ما را نکردید؟ چند متر طناب و هشت صفحه نوشته برای ما که کودکیهایمان نیمه تمام بوده، زیاد نیست؟ این همه غم را چطوری نوشخوار کنیم؟ این غم میتواند یک شبه پیرمان کند، میتواند یک شبه تمامان کند.
ثبت نظر