close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

پرهام پروری به روایت میلاد عبدی؛ قهرمان شنا و دانشجوی زندانی

۱۵ شهریور ۱۴۰۲
شهروند خبرنگار
خواندن در ۷ دقیقه
از راست به چپ: پرهام پروری، زندانی سیاسی ؛ میلاد عبدی، هم‌بندی او
از راست به چپ: پرهام پروری، زندانی سیاسی ؛ میلاد عبدی، هم‌بندی او
سالن هواخوری؛ طرحی از «آرمین مختاری»
سالن هواخوری؛ طرحی از «آرمین مختاری»
یادگاری «پرهام پروری» برای «آبتین بهرنگ»
یادگاری «پرهام پروری» برای «آبتین بهرنگ»
یادگاری «پرهام پروری» و مهر کتابخانه زندان تهران بزرگ بر تی‌شرت «میلاد عبدی»
یادگاری «پرهام پروری» و مهر کتابخانه زندان تهران بزرگ بر تی‌شرت «میلاد عبدی»
فوتبال در هواخوری زندان؛ طرحی از «آرمین مختاری»
فوتبال در هواخوری زندان؛ طرحی از «آرمین مختاری»
هواخوری بند؛ طرح از «آرمین مختاری»
هواخوری بند؛ طرح از «آرمین مختاری»
اتاق‌های زندان تهران بزرگ؛ طرحی از «آرمین مختاری»
اتاق‌های زندان تهران بزرگ؛ طرحی از «آرمین مختاری»

میلاد عبدی، شهروندخبرنگار
«میلاد عبدی»، دانشجوی زندانی که پیش‌تر «ایران‌وایر» در گفت‌وگو با او شرح بازداشت و شکنجه‌هایش را منتشر کرده، در زندان با «پرهام پروری»، قهرمان شنای ایران که امروز زندانی سیاسی است، هم‌بند بوده‌اند. میلاد عبدی در این یادداشت، از نزدیکی خودش با پرهام و روزمره‌های زندان نوشته است. 

***

در زندان «تهران بزرگ» (فشافویه)، مسوول بخش واحد فرهنگی یا همان کتابخانه شده بودم و هر روز می‌توانستم تعداد معدودی از افراد هر بند را به این بخش ببرم. از قبل با تعدادی از دانشجوهای بازداشتی در بند «یک الف» هم آشنا شده بودم. به داخل بندهای مختلف می‌رفتم و پیشنهاد می‌دادم هرکس که می‌خواهد، او را به واحد فرهنگی ببرم. یکی از زندانی‌ها، «علیرضا برادران مظفری» در سالن سه بود که همراه شد و از او خواستم که بچه‌های دیگر را پیدا و همراه کند. 

زندان‌‌بان‌ها از آن جا که در یکی از بندها مواد رد و بدل شده را کشف کرده بودند، به دیگر زندانی‌ها سخت می‌گرفتند و به راحتی نمی‌توانستیم بین بندهای متفاوت رفت‌وآمد داشته باشیم. چند روزی گذشت تا بالاخره علیرضا چند نفر از هم‌بندی‌های خود را از سالن سه به کتابخانه آورد. آن‌ها مشغول نگاه کردن به کتاب‌ها و انتخاب شدند. با علیرضا در حال صحبت بودیم که یک دفعه گفت: «راستی حواسم نبود که یکی از هم‌بندی‌ها مثل این‌که جرمش سنگینه.» 

پرسیدم کی؟ می‌شناسمش؟

پاسخ داد: «همین‌جا است، پرهام!» 

بعد رو به پرهام گفت: «بیا، میلاد هم همشهری خودته.» 

ما دو همشهری حالا در یک زندان بودیم و هویت‌مان زندانی سیاسی شده بود. 

چشم‌های پرهام هنوز کبود بودند اما وقتی شنید که همشهری هستیم، لبخندی روی لب‌ها و گونه‌هایش آمد. جای کتک‌هایی که خورده بود، هنوز در صورتش پیدا بود. 

سه ماه از بازداشت پرهام می‌گذشت اما وضعیت‌مان مثل هم بود. من دو ماه هم نشده بود که بازداشت شده بودم ولی هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه روزی دادگاهی می‌شویم. 

انگار که رسم زندان باشد، زندانی‌ها با هم‌بندی‌های خود سرگذشت فعالیت‌های‌شان را در میان می‌گذارند. وقتی پرهام به من گفت که اتهامش «محاربه» است، ناگهان جو بین ما سنگین شد. تا قبل از شنیدن کلمه محاربه، با هم شوخی داشتیم و می‌خندیدیم ولی بعد از گفتنش، خود به خود جو خیلی سنگین شد و من در شوک عجیبی فرو رفتم. 

همان لحظه اعدام مصنوعی که برای خودم اجرا کردند، در ذهنم تداعی شد. فکر می‌کردم هرکس که اتهامش محاربه باشد، اعدام می‌شود. در همین کابوس‌ها بودم که پرهام ضربه‌ای به شانه‌ام زد، لبخندی نشان داد و گفت: «چیزی نیست.» 

 

رفاقتی که در زندان عمیق شد 

پرهام چنان در ذهن من فرو رفته بود که هر روز و شب به او فکر می‌کردم. هر بار نوبت سالن سه برای کتابخانه می‌شد، می‌گفتم اسم پرهام را هم بنویسند. هر بار که بیشتر هم‌دیگر را می‌دیدیم، بیشتر با هم صحبت می‌کردیم و از خودمان می‌گفتیم. صمیمیت‌مان هر روز بیشتر می‌شد؛ رفاقتی در شبانه‌روز زندان. شماره تلفن و آدرس خانواده‌‌های خود را با آن‌ها تبادل کردیم، آن‌ها هم به دیدار هم رفتند؛ آن‌هم در شرایطی که هنوز کارت تلفن نداشتیم. برای همین هم‌بندی‌ها که با خانواده‌های‌شان تماس می‌گرفتند، برای ما تلفن کنفرانس می‌کردند. 

آن‌قدر به هم نزدیک شدیم که ملاقات‌های‌مان از کتابخانه هم فراتر رفت. به واحد خدمات رفتم؛ یعنی از سرتیپ غذا را می‌گرفتم و بین تیپ‌های دیگر پخش می‌کردم. وقتی به سالن سه می‌رسید، سریع از بچه‌ها می‌خواستم که پرهام را صدا کنند و می‌توانستیم چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم. ولی بالاخره افسران نگهبان‌ شک کردند و مانع دیدارهای ما شدند. فکر می‌کردند مساله‌ای وجود دارد که ما مدام هم‌دیگر را می‌بینیم. به خاطر تردیدهای افسرهای نگهبان، ملاقات‌های‌مان کم شده بودند تا آن‌ که می‌خواستند سالن سه را خالی و زندانیانش را بین سالن‌های یک و دو تقسیم کنند. در سالن یک بیشتر زندانیانی بودند که حکم داشتند و در سالن دو هم زندانیانی که هنوز دادگاهی نشده بودند. 

در بندهای زندان یک کریدور وجود داشت و راهرویی کوچک که اتاق‌ها در آن روبه‌روی هم بودند با یک گاردونی، حمام، دستشویی، حسینیه و هواخوری. در سالن دو، چند افسر نگهبان بودند که شیفتی تغییر می‌کردند. یکی از آن‌ها با بقیه تفاوت داشت. هر بار اجازه می‌داد که پرهام را با خودم به واحد فرهنگی ببرم. کنار کتابخانه یک سالن بزرگ بود که می‌خواستند آن را به سالن ورزشی تبدیل کنند ولی فکر کنم تا چندین سال دیگر هم تکمیل نشود. 

 

قرار ملاقات بین پنجره و هواخوری زندان 

پنجره اتاق پرهام در سالن دو به هواخوری ما باز می‌شد. برای همین می‌توانستم پشت آن پنجره بروم و با هم حرف بزنیم. یادگاری‌های‌ خود را هم از همان پنجره با هم ردوبدل می‌ردیم. یکی از روزها که با وکیلم حرف می‌زدم، به من خبر داد که پرونده پرهام تعیین شعبه شده برای ۲۵ بهمن و قاضی «محمدرضا عموزاد» در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی قرار است به آن رسیدگی کند. این می‌توانست خبر خوبی باشد. وکیل پرونده‌های هر دو ما یک نفر بود؛ «مازیار طاطایی.» 

دلم می‌خواست زودتر به پرهام خبر بدهم اما هواخوری بسته بود و اجازه نمی‌دادند من به سالن دو بروم. به ناچار رفتم حسینیه که پنجره‌هایش رو به هواخوری و اتاق‌های بند دو باز می‌شدند. از آن‌جا شروع کردم به داد زدن: «پرهام! پرهام!» 

بالاخره جواب داد: «چیه؟ چرا این‌قدر داد می‌زنی؟» 

داد زدم: «خبر خوب دارم، تعیین شعبه شدی بالاخره!» 

از صدایش فهمیدم که خوشحال شد. 

پرهام بیشتر شب‌ها بیدار بود. کتاب می‌خواند و یادگاری درست می‌کرد. بیشتر سعی می‌کرد که روزها بخوابد. می‌گفت شب‌ها آرام‌تر است و بهتر می‌تواند تمرکز کند. بی‌صبرانه منتظر روز دادگاهش بود تا بلکه زودتر آزاد شود و به آغوش خانواده‌اش برگردد. 

 

آخرین دیدار با پرهام

«آبتین بهرنگ» یکی دیگر از دوستان مشترک من و پرهام بود. آبتین و پرهام در سالن سه هم‌بندی بودند که بعد از تخلیه آن سالن، به سالن یک منتقل شد. یک روز توانستم هم آبتین و هم پرهام را به واحد فرهنگی ببرم و آن‌جا با سیگارهایی که داشتیم، به فکر یک ایده افتادیم. ایده‌ پرهام بود که مهر واحد فرهنگی را روی سیگار حک کنیم. 

بعد از این ایده‌پردازی‌ها، با هم به حیاط هواخوری رفتیم. ورود ممنوع بود. کلی قدم زدیم و گپ زدیم. در آخر هم هم‌دیگر را بغل کردیم و به بندهای خودمان برگشتیم. 

اول از همه آبتین آزاد شد. بعد از آن نامه آزادی من آمد. همان‌موقع از نگهبان خواهش کردم که برای آخرین بار پرهام را ببینم تا بتوانم از او خداحافظی کنم. نگهبان اجازه نمی‌داد اما یکی دیگر از بچه‌ها که رابطه نزدیک من و پرهام را می‌دانست، او را صدا کرد پشت در و پشت آن میله‌های لعنتی. فقط توانستیم برای چند لحظه هم‌دیگر را ببینیم. شماره کارت و رمزم را به پرهام داده بودم، چون کارت‌های تلفن تا چند وقت بعد از آزادی هم کار می‌کردند. بی‌صبرانه منتظر بودم تا برای دیدن پرهام، حتی برای چند لحظه هم که شده، جلوی دادگاه بروم. اما متاسفانه پرهام را نیاوردند و فردای آن روز برایش غیبت در دادگاه را ابلاغ کردند. 

پرهام توانست چندین بار تلفنی با من در تماس باشد. او به افسر نگهبانان گفته بود که دادگاه دارد اما کسی توجهی نکرده بود. تعداد بچه‌ها کم شده بود. سپری کردن زمان در زندان سخت‌تر از زمان شلوغی به نظر می‌رسید. روزها می‌گذشت تا بالاخره جلسه جدیدی برای پرهام تعیین کردند؛ ۲۱ فروردین ۱۴۰۱. اما چند روز پیش از آن تاریخ، یعنی ۱۹ فروردین، بند سیاسی‌های زندان تهران بزرگ را کاملا تخلیه کردند و آن‌ها را به زندان «اوین» فرستادند. به بهانه لزوم قرار گرفتن زندانیان در قرنطینه، باز هم پرهام به جلسه تعیین‌ شده دادگاه نرسید. دوباره پرهام را به دادگاه نیاوردند. کاری هم از دست کسی ساخته نبود. باید صبر می‌کردیم. 

در تمام این مدت چندین بار با خانواده پرهام دیدار کردم. او تنها فرزند این خانواده بود که حالا در زندان به سر می‌برد. انگار عضوی از خانواده آن‌ها شده بودم. 

بالاخره قرار شد هفتم خرداد ۱۴۰۲ پرهام را به دادگاه بیاورند. بارها تاخیر در رسیدگی به پرونده او و هر بار سرخوردگی که پیش می‌آمد، باعث شد که دیگر اعتماد نکنم و جلوی دادگاه نروم. آن شب اصلا خوابم نمی‌برد. مدام استرس داشتم و با خودم به پرهام در آن سلول‌ها فکر می‌کردم. آیا آن شب خوابش برده بود؟ 

صبح همان روز ساعت هفت بیدار شدم. مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. ساعت ۱۰ صبح دیگر طاقت نیاوردم و جلوی دادگاه رفتم. هر طور شده بود، با هزار ترفند توانستم داخل شوم. والدین پرهام در سالن منتظر بودند. گفتند که بالاخره پرهام را آوردند و او مشغول دفاع از خودش است. چند ساعت که گذشت، پرهام آمد. هم‌دیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم. شوکه شده بود که چه‌طور توانسته بودم داخل شوم. پرهام لاغر شده بود. این آخرین دیدار ما بود. 

حالا پرونده پرهام به دیوان رفته و هنوز جوابی نیامده است. او هنوز در زندان است و هنوز دیوارهای حبس تماشایش می‌کنند که چه‌طور قهرمان شنای ایران سر از پشت میله‌های پنجره‌هایی درآورده است که رو به دیوار باز می‌شوند. 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

اخبار

بی‌خبری از وضعیت صفا عائلی، دایی مهسا امینی

۱۵ شهریور ۱۴۰۲
خواندن در ۱ دقیقه
بی‌خبری از وضعیت صفا عائلی، دایی مهسا امینی