درنا اسدی، شهروندخبرنگار
برخوردهای فراقانونی نیروهای لباس شخصی هوادار جمهوری اسلامی با منتقدان، معترضان و مردم عادی در دهههای گذشته مسالهای پرتکرار در جامعه ایران بوده است. این اقدامات در دوران اعتراضات، ظاهری علنی و پررنگتر به خود گرفتند. معمولاً نهاد یا سازمان مشخصی مسوولیت برخورد با تخلفات احتمالی این اشخاص را برعهده نمیگیرد. این عدم الزام به پاسخگویی، در بسیاری از موارد باعث ارتکاب اعمالی میشود که حتی از دیدگاه قوانین فعلی جمهوری اسلامی، مصداق جرم است و اسباب ایجاد ناامنی.
این گزارش روایت یکی از همین برخوردها است؛ داستان تلاش نیروهای لباس شخصی برای ربودن زنی ۳۰ ساله همراه با خواهر ۲۰ سالهاش در یکی از شهرهای ایران.
زمان این گزارش به روزهای پاییز ۱۴۰۱ و اوج اعتراضات برخاسته از خشم عمومی نسبت به قتل حکومتی «مهسا (ژینا) امینی» در هنگام بازداشت توسط «گشت ارشاد» باز میگردد. نامها و برخی جزییات برای حفظ امنیت اشخاص تغییر داده شدهاند. ما در این گزارش دو خواهر را «پونه» و «نگار» مینامیم و از بردن نام شهر به دلیل این که ممکن است هویت آنها را افشا کند، پرهیز میکنیم.
***
پونه بارها در طول بیان روایت، دستخوش احساسات متناقضی میشود؛ ترس و دلهره، وحشت و هراس، رنج و استیصال و…. اما بیشترین چیزی که احساس میکند، این است که در لحظات نفسگیری که آن شب پاییزی از سر گذرانده، شجاع بوده است؛ ناجی و نجات دهنده.
پونه به «ایرانوایر» میگوید: «روزهای اوج اعتراضات بود. آن شب خواهر کوچکم را سوار ماشین کردم تا با هم در شهر دوری بزنیم و شامی بخوریم. به خاطر خواهرم قصد حضور در اعتراضات را نداشتم و بیش از شبهای قبل مراقب بودم که از محلهایی که به عنوان کانون اعتراضات شناخته میشوند، عبور نکنم. رفتیم و جایی نشستیم و یکی دو ساعتی وقت گذراندیم و بعد از تمام شدن شام تصمیم گرفتیم به خانه بازگردیم.»
پونه و نگار سوار ماشین میشوند. در ابتدای مسیر در حال عبور از خیابانی خلوت، پونه متوجه خودروییی میشود که پشت سر آنها در حال حرکت بوده است: «یک ماشین سواری با چراغ خاموش ما را تعقیب میکرد. چند دقیقه گذشت و احتیاطم تبدیل به دلهره شد، چون هر جا میپیچیدم، آن ماشین هم دنبالم میپیچید. کمکم مطمئن شدم که هدفش ما هستیم. به ظاهرشان میخورد جوانهایی مشغول خوشگذرانی باشند. سنشان کم بود. تصمیم گرفتم وارد یکی از کوچهها شوم و وانمود کنم به خانه رسیدهایم؛ کوچهای که از بداقبالی ما، بنبست بود.»
پونه متوجه میشود خودرویی که در تعقیب آنها بوده است، سر کوچه طوری میایستد که مسیر خروج آنها را ببندد: «من در انتهای کوچه بنبست پارک کردم و پیاده شدم و در یکی از خانههای حیاطدار را زدم. مرد میانسالی تلفن به دست در را باز کرد. ماجرا را برایش تعریف کردم. مطمئن نبودم که آنها مامور لباس شخصی هستند یا اوباش مزاحم. مرد صاحبخانه گفت همینجا بمانید تا بروم و با آنها حرف بزنم و به سمت ماشینشان حرکت کرد.»
پونه و نگار دقایقی در ماشین منتظر میمانند و وقتی خبری نمیشود، پونه تصمیم میگیرد بازگردند: «ماشین را سر و ته کردم و برگشتم به سمت خیابان. ماشین را طوری پارک کرده بودند که سد راه ما شوند اما طوری پارک کرده بودند که هنوز راه فرار داشتم. گاز دادم و وارد خیابان شدم. مرد میانسال را دیدم که کنار پل عابر پیاده ایستاده بود و نمیدانم اصلا تلاشی برای دخالت در این ماجرا کرده بود یا نه.»
تبدیل دلهره به وحشت
به گفته پونه، ماشینی که در تعقیب آنها بوده است، دوباره دنبال آنها به راه میافتد و هرقدر او بیشتر گاز میداده، آنها هم سرعتشان را بیشتر میکردهاند: «یک دفعه متوجه شدم از روبهرو ماشین دومی به ما نزدیک میشود. دلهره من با نزدیک شدنش لحظه به لحظه بیشتر میشد و در یک لحظه دلهره به وحشت بدل شد؛ لحظهای که یکی از سرنشینان ماشین روبهرویی تا کمر از پنجره بیرون آمد و کلت کمری را به سمتم نشانه گرفت. ترمز کردم.»
به گفته پونه، سرنشینهای ماشین دوم میانسال و سر و وضع و لباسشان بیشتر به ماموران حکومتی شبیه بوده است. مردان مسلح پیاده میشوند و به سمت در شاگرد راننده میروند: «در سمت نگار را باز کردند و او را بیرون کشیدند. اولین واکنش من این بود که خواستم پیاده شوم و به سمتش بروم اما یکی از آنها با فشار تن خود نمیگذاشت در را باز کنم. فریاد زدم کی هستید؟ چه کار میکنید؟ گفتند میبریمش، معلوم میشود! چند ماشین گذری متوجه درگیری شدند و ایستادند که یکی از میانسالها برایشان تیر هوایی شلیک کرد و آنها هم از ترس فرار کردند. من را زیر مشت و لگد گرفته بودند. تلاش میکردم هر طوری شده، خودم را به خواهرم برسانم. داشتند به زور او را سوار ماشین اولی میکردند. در آن چند ثانیه انعطاف و قدرتی در تنم حس میکردم که تابهحال از داشتنش ناآگاه بودم. آدم دیگری شده بودم. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، جان و سلامتی خواهرم بود. »
فکر میکردم این آخرین فریاد زندگی من است
پونه و خواهرش نگار را ماموران لباس شخصی با خشونت و ضرب و شتم سوار ماشین میکنند: «سوییچ را از من گرفتند و دو نفر اولی را فرستادند داخل ماشین من. راه افتادیم و عجیب بود که شیشه پنجره سمت من پایین بود. نمیدانم از بیتجربگی آنها بود یا خیال راحتی که من کاری نمیکنم. در یک لحظه سرم را از شیشه بیرون بردم و با تمام توان فریاد زدم ما را ببرید کلانتری! چندصد متر با کلانتری فاصله داشتیم. با خودم میگفتم شاید این آخرین فرصت زندگی من باشد برای کمکخواهی از دیگران و شاید همین فریاد جانمان را نجات دهد. فریادم را تکرار و تکرار کردم که ما را ببرید کلانتری!»
به گفته پونه، خودرو ماموران به سمت کلانتری نمیرفته است: «نمیدانم کجا میخواستند ما را ببرند. فریادهایم کمکم داشت توجه مردم را جلب میکرد. مامور جوان با نگرانی به راننده گفت ترافیکه ها! حرفشان را شنیدم و بلندتر فریاد زدم ما را ببرید کلانتری! گفتند باشه، تو فقط ساکت شو، میبریمت کلانتری. البته بد و بیراه هم گفتند. دور زدند و برگشتند به مسیر منتهی به مقر نیروی انتظامی.»
طرح شکایت در میانه تهدید و ارعاب
پونه میگوید وقتی به محل کلانتری میرسند، یک افسر و یک مامور لباس شخصی جلوی کلانتری ایستاده بودند: «با وحشت فریاد زدم سروان بیا ما را ببر داخل کلانتری. نگاهشان به سمت ما جلب شد. یکی از لباس شخصیها پیاده شد و رفت تا با آنها صحبت کند. من اینجا از فرصت استفاده کردم و خودم را از ماشین بیرون انداختم و به سمت افسر پلیس دویدم.»
پونه به مامور پلیس ماجرا را جسته و گریخته تعریف میکند. دقایقی بعد او و خواهرش را به اتاق افسر نگهبان میبرند: «از فرط عصبانیت و ترس توامان میلرزیدم. با استیصال پرسیدم اینها کی هستند و به چه حقی روی ما اسلحه کشیدهاند؟ آن اشخاص هم داشتند از دور با ایما و اشاره برایم خط و نشان میکشیدند. اما همانطور که گفتم، با این که به یک بیماری دچارم که استرس میتواند در یک لحظه زمینگیرم کند، آدم دیگری شده بودم. قوه استدلال و بیانم تغییر کرده بود و میدانستم در این شرایط نباید گول بلوفهای کسی را بخورم. میدانستم دلیلی برای وا دادن وجود ندارد. به پلیس گفتم فقط صورتجلسه با سربرگ خودتان را امضا میکنم و تا وقتی آن افراد کد ملی خود را ننویسند، من هم نمینویسم.»
تلاش لباس شخصیها برای پروندهسازی
پونه میگوید ماموران لباس شخصی که حالا یقین دارد از ماموران حکومتی بودهاند، در همان زمان برای پروندهسازی و اتهامزنی علیه آنها تلاش کردهاند: «یک اسپری آوردند و گفتند از اینها کشف کردهایم. دستانم را به پلیس نشان دادم و گفتم شما روی این دست اثری از رنگ میبینید؟ آنها اتهام لیدری اعتراضات را هم وارد کردند. پاسخ دادم لیدریِ چه؟ توی کوچه خلوت چه چیزی را لیدری میکردم؟ پلیس گزارش را نوشت و ما دو خواهر روانه بازداشتگاه شدیم. گفتند الان قاضی کشیک در موردتان تصمیم خواهد گرفت. رفتیم که قاضی نبود و آن شب ماندگار شدیم. در کلانتری فرصت تماس داده بودند و حالا خانواده میدانستند کجا هستیم.»
فردای آن روز وقتی قاضی برای رسیدگی به پرونده پونه و نگار میآید، آنها اطمینان حاصل میکنند که آن افراد حکومتی بودهاند: «برخورد قاضی با ما سوگیرانه و فرض بر صحت گزارش ضابطان بود. به خواهرم گفته بودم تمام حقیقت را همانطور که بوده است، به زبان بیاورد. باور داشتم که هیچ دلیلی برای زندانی کردن ما وجود ندارد. قاضی پس از کمی بحث با ما و مشاهده هماهنگی کامل روایت ما با یکدیگر کمی نرم شد. پرسید چرا همان اول که متوجه ماشین مشکوک شدید، به ۱۱۰ زنگ نزدید؟ پاسخ دادم کسی حال دو دختر در آن موقعیت ترسناک و پر اضطراب را درک نمیکند. آن روز اتهامی به ما تفهیم شد و در نهایت با ضمانت آزاد شدیم.»
به گفته پونه، نیروهای لباس شخصی حتی در برابر پلیس هم هویت خود را افشا نکرده و خودشان را به هیچ جا پاسخگو نمیدانند: «در برگه صورتجلسه کدهای چهار و شش رقمی نوشته بودند اما این کدها جعلی بودند. چند ماه بعد بازپرس درباره پرونده ما نظر داد که منع تعقیب به دلیل فقدان مدرک. اما جالب اینجا است که علیه آنها هیچ اقدامی نشد و اساسا اتهامی علیه آنها مطرح نشده بود. خودیهای حکومت بودند و خود به خود مبرا از تعقیب قضایی. اما من هنوز در یادآوری آن لحظات فکر میکنم به ماده شیری بدل شده بودم که تولهاش را برده بودند. »
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر