خیابان شاهرضا یا انقلاب که از میدان ۲۴ اسفند (انقلاب اسلامی فعلی) آغاز میشود و پس از عبور از چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی)، میدان فردوسی، دروازه دولت، پیچ شمرون و پُل چوبی به میدان فوزیه (امامحسین فعلی) میرسد، تصویری از تاریخ یکصدساله معاصر ایران است؛ خیابانی که از یکسو قلب تپنده فرهنگ و هنر ایران است و از سوی دیگر، شاهراه مبارزات سیاسی-اجتماعی برای آزادی و دموکراسی؛ به بیانی دیگر، گذرگاه تاریخ معاصر ایران است. ازاینرو است که نقش و حضور روشنفکران، روزنامهنگاران، نویسندگان، شاعران، مترجمان و هنرمندان در این خیابان برجسته است و هرکدام، داستان خود را از مهمترین خیابان ایران دارند. «احمد طالبینژاد»، فیلمساز، کارگردان تئاتر، نویسنده و روزنامهنگار،، یکی از راویان «داستان خیابان انقلاب» است که ۷۰ سال به اشکال مختلف در آن زیسته است.
***
احمد طالبینژاد، بهترین خیابان دنیا را «شاهرضا» (انقلاب) میداند؛ این تصویر برای او تا امروز مانده است. تمام دوران کودکی، نوجوانی و جوانی او در این خیابان و در سینماها، تئاترها، کافهها، بارها، و کتابفروشیهایش گذشته است: «اگر از من بپرسید بهترین خیابان جهان کجاست، میگویم خیابان شاهرضا؛ هرچه خاطرات خوب و شیرین از کودکی تا اواخر جوانی داشتم، در این خیابان بود. اغلب در پیادهروهای این خیابان در حال دویدن بودم. نفسنفسزنان از این سینما به سینمای بعدی میرفتم و خودم را به فیلم بعدی میرساندم.
عصر جمعه، تنها عصر خوشبختی من در هفته خاکستری فرهاد، از میدان عشرتآباد که مغازه داییام آنجا بود، سوار یک اتوبوس دوطبقه میشدم که از میدان فوزیه به سمت میدان ۲۴ اسفند میآمد. اسمش خط ۱۰۲ بود. این اتوبوس از پل چوبی میآمد به میدان عشرتآباد؛ جاییکه مغازه دایی من بود. در آن زمان، تبلیغات روی اتوبوسها پشتشان بود، که بیشتر هم آگهی فیلمهای روی پرده بود. از این طریق متوجه میشدم چه فیلمی در حال اکران است، چون چهارشنبهها فیلمها عوض میشد. سوار که میشدم، خیلی طول میکشید تا برسد به سینماها. از خیابان تختجمشید که حالا شده طالقانی، دور میزد تا برسد به شاهرضا و میدان ۲۴ اسفند. بنابراین ترجیح میدادم پیاده شوم تا زودتر برسم به سانس اول فیلم؛ و میدویدم. آن موقع سینماها محدودیت نداشت؛ شما هر وقت میرسیدید، بلیت میگرفتی، میرفتی داخل مینشستی و فیلم را میدیدی تا سانس بعد دوباره شروع میشد. ساعت ده شب که میشد، باید برمیگشتم مغازه، تا فردا شنبه که دوباره شروع به کار کنیم. کار و درس و دوباره انتظار برای عصرهای خوشبختی جمعهها: سینما، تئاتر و دوغ اراج.»
خیابان شاهرضا برای احمد طالبینژاد به چند بخش تقسیم میشود تا روایت خود را از این گذرگاه تاریخ فرهنگ و هنر ایران داشته باشد. او در این گذرگاه تاریخی، سفر خود را با ورود به بخش اول خیابان، از میدان فوزیه (امامحسین فعلی) تا چهارراه پهلوی (ولیعصر امروز) آغاز میکند که به قول خودش، در حدفاصل این بخش، چند نقطه روشن برایش وجود دارد، چه در واقعیت، چه در خاطرههایش: «اول میدان فوزیه با دو سینمای معروفی که در آن قرار داشت. بعدها در خیابان شهرستانی که در جنوب شرقی میدان واقع شده، سینمایی ساخته شد به نام "رنگینکمان" که عمر طولانی نکرد و بعد از انقلاب تعطیل شد. دو سینمای اصلی میدان، یکی "میامی" بود و دیگری "مراد".»
احمد طالبینژاد متولد ۱۳۳۲ در نایین است، اما بهدلیل کار کردن در مغازه داییاش در میدان عشرتآباد، تابستانها در تهران ساکن میشد. خیابان انقلاب برای او از ابتدای دهه چهل شروع میشود: «اول از سینما مراد بگویم. این سینما در ابتدای شاهرضا قرار داشت که بعدها کنارش یک مسجد ساختند. سینمای عجیبغریبی بود؛ چون تقریبا سهبار فیلم را قطع میکرد؛ به این دلیل که یک آپارات سیوپنج میلیمتری بیشتر نداشت. بوبین هم که روی دستگاه میگذشتند نیمساعته بود. یک دلیل دیگر هم داشت، و آن این بود که بچههایی که در سینما آجیل و ساندویچهای تخممرغی میفروختند، در این بازه زمانی فرصت داشته باشند جنسهایشان را بفروشند؛ در همان حال، بلندگوی سینما با صدای خرخرهایاش، صفحهای هندی پخش میکرد و مردم هم شروع میکردن به خوردن و حرفزدن، تا دوباره فیلم پخش شود.»
سینما برای احمد طالبینژاد با سینما میامی شروع میشود، اما با سینما مراد ادامه مییابد. او این سینما را «خاطرهانگیز» توصیف میکند، چراکه دومین فیلم عمرش که نامش را با تردید «عروس دهکده» به یاد میآورد، در آنجا میبیند: «ماه رمضانها پاتوق روزهخوارهای حولوحوش میدان انقلاب بود. بلیتش هم ارزان بود: از ۱۵ ریال تا ۲۵ ریال. من که همیشه ارزانترینش را میخریدم. موقع ناهار که میشد، هرکس ساندویچی که از بوفه داخل سینما خریده یا از بیرون چیزی تهیه کرده بود، همزمان با دیدن فیلم، هم ناهار میخوردند، هم چرت میزدند. یکی دیگر از چیزهای جالب سینما، پرده نمایش فیلم بود که پشتش محراب مسجد قرار داشت، یعنی دیوار هر دو یکی بود. بنیانگذاران مسجد خیلی تلاش کردند که این سینما را خراب کنند، اما صاحبش که بعدها شنیدم یک یهودی بود، زیر بار نرفت. الان بیست سالی است که دیگر سینما مراد پاکسازی شده و هیچ اثری ازش نیست.»
سینما میامی نخستین منزلگاه کودکی و نوجوانی احمد طالبینژاد در دهه چهل است. سینمایی «شیکتر و بزرگتر» که فیلمهای بهاصطلاح «بهتری» نسبت به سینما مراد پخش میکرد. در آن زمان، یک گروه تولید سینمایی بود به نام گروه سینمای متحده ایران که چند نفر اداره کننده آن بودند، «حمید مجتهدی»، «فواد نور» و چند نفر دیگر که بیشتر با کارگردانهای تجاری کار میکردند. این سینماها مخصوص فیلمهای درجه دو و سه بود؛ اغلب کمدیها سبک و عامهپسند: «سینما میامی فیلمهای حرفهایتر هم پخش میکرد و بهقول آنروزیها، سینمای باکلاسی بود. اینجا اولین فیلم عمرم را دیدم: امیرارسلان نامدار.»
طالبینژاد خاطره شیرین آن دورانش را در این سینما با پدرش تجربه میکند؛ خاطرهای که تصویر دو دنیای پسران و پدران، سنت و مدرنیته، کهنه و نو، را تصویر میکند؛ امری که هنوز جامعه ما با آن درگیر است: «پدرم اولینبار بود که به سینما میآمد. فیلم معروف آن دوره، "خانه خدا" به کارگردانی "جلال مقدم" اکران بود. یادم است وقتی از سینما میامی آمدیم بیرون، پدرم عقبعقب بیرون میآمد به رسم بقعههای متبرکه که وقتی از آن بیرون بیرون میآیند، عقبعقب میآیند تا مبادا بیاحترامی شود. نمیدانم در آن شب چند نفر به ما خندیدند. یادم نیست خودم هم خندیده باشم یا نه!»
یکی از دیگر از جذابیتهای خیابان انقلاب برای طالبینژاد، زمانی است که فیلم تمام شده و او از سالن سینما بیرون میآید: «خروجی این سینما کوچهای بود که وقتی از در سینما بیرون میآمدی، نمایندگی دوغ "اراج"، رقیب اصلی دوغ "آبعلی" بود؛ دوغی بسیار خوشطعمتر و سُکرآورتر. تا میرسیدم توی کوچه، بلافاصله دوتا از این دوغها را پشت سر هم میخوردم.»
در دهه چهل، تهران شاهد رشد شهرسازی بود و برای هر ایرانی جذابیت داشت. ثبت این جذابیتها برای مسافران و ساکنان پایتخت به کمک عکاسهای سیار ممکن شده بود. در میدان فوزیه هم کمی آنطرفتر از سینما میامی، عکاسهای سیار حضور داشتند که تعدادشان زیاد بود. احمد طالبینژاد هم دوبار در مقابل این دوربینها قرار میگیرد: «آنموقع عکس فوری نیامده بود. عکس را که میگرفتی، به تو قبض میدادند و دو روز بعد میرفتی دفتر عکاسخانه عکست را میگرفتی، یا اگر میرفتی شهرستان، برایت ارسال میکردند. عکسها را سیاهوسفید میگرفتند و اگر میخواستی، رنگیاش را هم بهت میدادند. من هم دوتا عکس جلوی سردر سینما میامی، که سردر بسیار زیبایی داشت، گرفتم.»
روایت احمد طالبینژاد در اینجا وارد بخش دوم خیابان شاهرضا میشود که دوران نوجوانی و جوانی او را شامل میشود. بخش دوم از میدان فردوسی شروع میشود تا میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی): «از میدان فوزیه که بیایی تا چهارراه پهلوی، اول به تئاتر شهر میرسی که تازه آن روزها افتتاح شده بود و هنوز جرات نکرده بودم بروم. درست روبهروی تئاتر شهر، ضلع شمال غربی چهارراه پهلوی، یک ساختمان قدیمی بود که در طبقه دوم و سوم، دفتر "عطاالله خرم" واقع شده بود. او آهنگساز بنام آن زمان موسیقی موسوم به جَز یا تلفیقی بود. گروهی از شاگردانش خیلی گُل کردند، ازجمله گروه سهنفره "داریوش اقبالی"، "افشین مقدم" و "کیوان". گاهیوقتها دزدکی میرفتم آنجا و از لابهلای در میدیدمشان. ترانه "تنگ غروب"شان غوغا کرده بود و جزو صفحههای پرفروش آن زمان شده بود.
پایینتر از چهارراه پهلوی، چهارراه شاه، که حالا شده چهارراه امیراکرم، پاساژی بود که مرکز آموزش موسیقی بود که مدیرانش "محمود قراملکی"، آهنگساز و "سعید دبیری"، ترانهسرا بود. من دورهای رفتم آنجا؛ میخواستم خواننده شوم. یکی از همدورهییهای من خانمی بود بهنام "بتی" که خواننده معروفی شد. یادم است از من برای خواندن یک آهنگ پول خواستند، که نداشتم. من چون شاگرد مغازه داییام بودم، دزدکی هفتهای دو روز عصرها، دواندوان خودم را میرساندم به این کلاس. چهارراه پهلوی بهنوعی عشرتکده من بود. اقرار میکنم که موسیقی را از سینما بیشتر دوست دارم. بالاتر از چهارراه پهلوی، در دوره دانشجویی، نرسیده به دانشکده هنرهای دراماتیک (دانشگاه هنر فعلی)، فروشگاه بتهوون بود که صفحات موسیقی کلاسیک ایرانی را از آنجا میخریدم. سرتاسر این محدوده پر بود از مغازههایی که صفحهها و نوارهای موسیقی میفروختند.»
بعد از چهارراه پهلوی و راسته نوار و صفحهفروشیها، به سمت دانشگاه تهران که بروی، به سینما «دیانا» (سپیده فعلی) و پس از آن به سه سینمای دیگر در میدان ۲۴ اسفند میرسی. طالبینژاد برای اینکه بتواند از عصر جمعهاش نهایت استفاده را ببرد، چون تنها زمان تعطیلیاش در هفته بود، در آن بازه زمانی کم، باید دو تا سه فیلم میدید. خودش تعریف میکند: «همهاش درحال دویدن بودم. وقتی به موقع میرسیدم به سینما دیانا (سپیده فعلی) که بین چهارراه پهلوی و میدان۲۴اسفند قرار داشت، خوشحال میشدم، چون میتوانستم فیلم بعدی را ببینم. اینجا هم از منزلگاههای من بود. جای شیکی بود. آدمهای سانتیمانتال بیشتر میآمدند. وقتی وارد سینما میشدی، سالن انتظارش تماما آینه بود. در اینجا برایم اتفاقی افتاد. یکی از مشتریهای مغازه داییام، دختری بود که رابطه احساسی باهم داشتیم. او هر جمعه لباسهای من را میشست و اتو میکرد. آن روز جمعه هم که با لباسی که او اتو کرده بود، به سینما دیانا آمدم، اینقدر عجله داشتم که خودم را در آینه ندیده بودم. وقتی نفسنفس به سینما دیانا رسیدم، دیدم مردم بهام میخندند. خودم را که در دیوار آینه سالن انتظار سینما دیدم، فهمیدم دختره چه دستهگلی به آب داده. خط اتو را برعکس زده بود!»
با هر فیلم، احمد طالبینژاد بزرگ و بزرگتر میشود و انتخابهایش به سمت فیلمهای جدیتر و هنری سینمای آن زمان ایران سوق پیدا میکند؛ مسیری که همزمان در خیابان شاهرضا نیز شاهدش هستیم، از انتشار کتابهای جدیتر در حوزه ادبیات و هنر و فلسفه، تا حضور سیاست به دانشگاه تهران و خیابان شاهرضا؛ از گسترش روزنامهها و روزنامهخوانی و احزاب، تا ساخت فیلمها و تئاترهایی که مفاهیم و مضامین سیاسیاجتماعی و انتقادی داشتند.
جامعه هر روز داشت پوست میانداخت: «با افتتاح تئاتر شهر، چهره خیابان شاهرضا عوض شد. بعد، سالن تئاتر ۲۵شهریور که بعدها شد سنگلج، دومین سالن تئاتر جدی بود. نمایشهای فرنگی و آثار آربی آوانسیان، صدرالدین زاهد و... دیگران در آن روی صحنه میرفت. یکی از کارهایی که دیدم، نمایش "خاطرات و کابوسهای یک جامهدار از زندگی و قتل امیرکبیر" ۱۳۵۶) به کارگردانی دکتر "علی رفیعی" بود که تازه از فرانسه آمده بود و "مهدی هاشمی" در آن بازی میکرد. پس از انقلاب هم در ۱۳۹۴ در تالار وحدت مجدد روی صحنه رفت.»
از اینجا به بعد در کنار فیلم، تئاتر نیز به دنیای احمد طالبینژاد وارد میشود؛ در این دوران، قرارگاه و منزلگاه اصلی او، میدان ۲۴اسفند شد که دو سینمای اصلی داشت، یکی «کاپری» و دیگری «اونیورسال» (سینما اونیورسال در همان گروهی قرار داشت که سینما میامی در آن بود)، و بعدتر هم سینمای مجلل و باشکوهی ساخته شد به نام «شهر تماشا»، از میان این سه سینما، سینما کاپری پاتوق اصلی طالبینژاد میشود؛ چون فیلمهای غیرمتعارف سینمای ایران را بهعنوان تکسینما نشان میداد: «بسیاری از فیلمهای خوب و ارزشمند را آنجا دیدم. یادم هست رفته بودم فیلم "بیتا" (۱۳۴۹- به کارگردانی هژیر داریوش و بازی عزتاله انتظامی) را ببینم؛ وقتی فیلم تمام شد خانم "گوگوش" که بازیگر اصلی فیلم بود، با یکی از دوستانش در لُژ ویژه نشسته بود. اولینباری بود که گوگوش را میدیدم. برایش دست زدیم و او برایمان بوسه فرستاد.»
سال ۱۳۵۶ است و همهجا زمزمههای انقلاب؛ طالبینژاد هم سرباز فراری است. او به کمک یکی از همکلاسیهای دخترش به خانه آنها پناهنده میشود و با همراهی برادرش، به تظاهرات خیابان انقلاب میروند: «ما از صبح در خیابان انقلاب بودیم، تقریبا همه تظاهرات گروههای مختلف را میرفتیم، چون آنموقع خطکشیهای امروز را نداشتیم، اما اعتراف میکنم که به صف دارودسته "هادی غفاری" که بیرق سنتی داشتند نمیرفتیم.» انقلاب که میشود، طالبینژاد تماشاگر تئاتر و سینما که حالا در رشته زبان و ادبیات فارسی نیز از دانشگاه اصفهان فارغالتحصیل شده، پس از ازدواج با همکلاسیاش «رویا چرمشیر» (خواهر محمد چرمشیر نمایشنامهنویس) در ۲فروردین۵۸، کارگردانی، بازیگری و نویسندگی را پیشه خود میکند. اولین نمایشی که او در روزهای پس از انقلاب در آن بازی کرد، نمایش به قول خودش «مزخرف» سیاسیاجتماعی «کاپیتولاسیون» بود که در تئاتر شهر روی صحنه رفت. اما حضور جدی او به دنیای تئاتر با کارگردانی نمایش «دیار غریب»، (سال ۶۱ و ۶۲) آغاز میشود: «با اینکه کارگردان نمایش بودم، اما گاهیوقتها مجبور بودم جای یکی از بازیگران که در برخی روزها نمیتوانست بیاید، بازی کنم. برای هر نمایش دو-سه ماهی تئاتر شهر در اختیار ما بود، از سالن اصلی شروع شد و بعد به سالن چهارسو و شماره ۲ رسید. خیلی مورد استقبال واقع شد.»
حالا طالبینژاد در دهه شصت که ایران وارد جنگی هشتساله با عراق شده و موقعیت خوبی در تئاتر پیدا کرده است. او پس از تجربه موفق «دیار غریب»، نمایشنامه «قصه شب» (نمایشنامهای درباره اعدام معتادان در میدان گمرک) را مینویسد که در همان دهه شصت، با کارگردانی «حسین جعفری» و بازی «هادی اسلامی» و «حسین محباهری» در تئاتر شهر روی صحنه رفت. پساز این نمایش موفق، او با بازی در نمایش «میراب»، نوشته و کارگردانی «کریم اکبریمبارکه»، بار دیگر میدرخشد و سپس همین نمایش به تالار رودکی (وحدت)، دیگر یادگار زمان شاه میرود، که خود او اینطور توصیفش میکند: «جای بسیار باشکوهی بود که پیشاز انقلاب به آن راه نیافتم. آنجا بیشتر باله و اپرا و رقص اجرا میشد و کنسرتهای خارجی و ارکستر مجلسی. نه اینکه اهلش نباشم، پول من در آن زمان به بلیتش نمیرسید، تازه باید لباس رسمی هم میپوشیدیم و ما هم که شاگرد لبنیاتی بودیم و نمیتوانستیم لباس رسمی بخریم.»
کمکم با عوضشدن خیابان انقلاب و فضای سیاسی کشور، دوران طلایی خیابان شاهرضا هم برای احمد طالبینژاد و بسیاری از همنسلهای او تمام میشود و او به سمت مجله «فیلم»، سردبیری مجله «هفت»، ساختن فیلم مستند (فیلم «موج نو»، فیلم «من بن لادن نیستم» و...) و نوشتن کتاب («سینما اگر باشد؛ تاریخ تحلیلی سینمای پس از انقلاب»، «به روایت ناصر تقوایی»، «به روایت پرویز کیمیاوی»، «موج نو یا سینمای ایران چگونه دگرگون شد»، «میخواهم فیلمنامه بنویسم؛ یک روش علمی»، «تهران در سینمای ایران»، و رمانهای «سال صفر» و «نترس دخترم، کسی اینجا نیست» و...) سوق پیدا میکند.
احمد طالبینژاد حالا در آستانه هفتاد سالگی، در روزهایی که مردم ایران برای بازگشت کرامت انسانیشان بار دیگر در این خیابان قیام کردهاند، به بخش پایانی سفرش میرسد. ایستاده در جایی که نامش چهل و چهار سال خیابان «انقلاب اسلامی» است و او آرزو میکند روزی نزدیک در دنیای واقعی، هم این خیابان به «آزادی» ختم شود و هم هنرمندان ایرانی بتوانند آثار هنریشان را در هرشکل و قالبی بدون سانسور، بدون ترس و بدون نگرانی، در سالنهای کنسرت، تئاتر و سینمای این خیابان اجرا کنند و خیابان انقلاب دوباره بشود همان خیابان شاهرضای زنده با تلالوی زنده و شبانهاش: «بهخصوص در میدان فردوسی آن زمان؛ اینقدر از این تابلوهای نئون بود که انگار وارد بهشت میشدی؛ دورتادور چراغانی بود و شوروشوق مردم برای یک شب خاطرهانگیز در خیابان شاهرضا، که از میدان فوزیه تا میدان ۲۴اسفند امتداد داشت با سینماها، تئاترها، کتابفروشیها، کافهها، بارها و آدمها و قصههایشان.»
طالبینژاد با پایان سفرش، چشمهایش را رو به فردای این خیابان که با شعار زیبای «زن، زندگی، آزادی» روشن شده، باز میکند و رویای تازه خود را جستوجو میکند: «اگر هرجای دنیا بود، پیادهروهای این خیابان را درست میکردند، نه مثل چهارباغ اصفهان که الان هیچ اتومبیلی حق عبورومرور ندارد، اما میشد محدودش کرد و تبدیلش کرد به چیزی مثل شانزهلیزه پاریس، که مردم و جوانترها، عصرها بتوانند قدم بزنند و در کنار کتاب و تئاتر و سینما و کنسرت و گالری و...، در پیادهروهایش بنشینند و چیزی بنوشند. جذابیت کافهنشینی این است که بنشینی در پیادهرو و گپوگفت داشته باشی و از این چیزها. میشد تبدیلش کرد، اما از لحاظ اجرایی، بهنظر نشدنی میآید؛ چون یکی از گرانترین جاهای تهران است و درعینحال شاهراه تهران هم هست. دو جهت مخالف این شهر بیقواره را بهطور مستقیم بههم وصل میکند؛ بله، فکر نمیکنم شدنی باشد، ولی آرزو است؛ منم جوان نیستم که بگویم آرزو بر جوانان عیب نیست. بااینحال امیدوارم روزیروزگاری که دور نباشد، از این بلبشو و فضای خفقانآوری که الان در آن به سر میبرد، نجات پیدا کند و تبدیل شود به یک گذر فرهنگی باشکوه.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر