مقابل کمپ «الئانوس» ایستاده بودم و با پناهجویانی مشغول صحبت بودم که مجوز ورود به این کمپ را نداشتند؛ تنها کمپ شهر آتن. خانوارهای ایرانی، افغانستانی، سوریهای و پاکستانی برای هفتهها مقابل درب ورودی این کمپ چادر به پا کرده بودند تا بلکه مسوولان اجازه ورود به آنها بدهند. یک مرد افغان به سراغم آمد و گفت که همسرش هشت ماهه باردار است و من را به داخل کانکس راهنمایی کرد. کارت هویتی خود را به مسوولان کمپ دادم تا اجازه دهند برای دقایقی با «فاطمه» دیدار کنم؛ زنی که حالا بعد از ۹ ماه پناهجویی و فرار از ایران، پشیمان بود و بار کودک هشتماهه را در شکم، در زندان و کمپ به دوش میکشید.
بار چندم بود که مقابل این کمپ میرفتم. پناهجوها میگفتند در این کمپ کانکسهای خالی وجود دارد اما مسوولان به آنهایی که ثبت نشدهاند، اجازه ورود نمیدهند. برای همین بسیاری از مهاجران که پولی در بساط دارند، اقدام به خرید غیرقانونی کانکسها میکنند؛ از ۶۰ یورو تا ۶۰۰ یورو. البته اگر مسوولان کمپ متوجه میشدند، ممکن بود پناهجوها را از کانکس بیرون یا وسایل رفاهی آنها را مثل کولر، یخچال، گاز و رختخواب از داخل اتاق خارج کنند و آنها را به ستوه آورند تا خودشان رخت بر بندند و از نو راهی خیابانهای شهر شوند؛ مثل آنچه برای «فاطمه» و خانوادهاش پیش آمده بود. آنها نیمی از کانکس را به مبلغ ۶۰ یورو خریداری کرده بودند اما مسوولان همان شبی که به دیدارشان رفتم، کولرگازی را کنده و برده بودند.
مقابل کمپ، مرد پاکستانی به همراه همسر و کودک یک سال و نیمه اش در حالیکه هر سه به بیماری «هپاتیت سی» مبتلا شده بودند، با داشتن نامههای پزشکان بدون مرز، هفته سوم را در خیابان میگذراندند. مردی ایرانی میگفت همسرش از سختیهای مهاجرت به یونان خودکشی کرده است و اگرچه جان سالم به در برده، اما در تیمارستان به سر میبرد. مرد سوریهای روی تنها پتویی که داشت، مشغول استراحت بود. شب شده بود و صدای ولوله کودکان از داخل کمپ به گوش میرسید. پا به داخل کمپ گذاشتم و از راهروی میان کانکسها به اتاق شماره ۱۴ رسیدم؛ محل زندگی فاطمه، برادر و همسرش. کانکسی ۱۰ متری با تختخوابی دو طبقه که یک دستشویی، حمام و دیواری داشت که آشپزخانه را جدا می کرد؛ با یک گاز، یخچال و ظرفشویی. روی زمین مقابل فاطمه نشستم و مردها از اتاق بیرون رفتند.
او ماه آخر بارداری خود را پشتسر میگذاشت و به سختی از جایش بلند میشد و مینشست. قصهاش را با یک جمله شروع کرد: «از ایران یک پله جلوتر آمدیم و فکر کردیم وضعیت زندگیمان بهتر میشود اما بدبختتر شدیم. آنجا کار و حداقل، آرامش داشتیم و چیزی میخوردیم. اینجا نه کارت پول داریم، نه سرپناه و نه خانهای. چه قدر پیش رییس کمپ رفتم اما به من گفتند همه زنها باردارند، برو در پارک "ویکتوریا" مثل بقیه بخواب. شوهرم از این شرایط روانی شده است و قرص اعصاب میخورد. خودم شبها خواب ندارم. احساس میکنم خدا دیگر من را نمی بیند و دری به رویم باز نمیکند.»
فاطمه به همراه همسرش، ۹ ماه است که از ایران خارج شده است. در ایران کارگری میکردند. خودش به خاطر این که تبعه افغانستان بود، نتوانست تحصیلاتش را ادامه دهد و در مقطع راهنمایی ماند. مجبور بود به همراه خواهرش کار کند تا به پدرشان در تامین مخارج کمک کنند. مادرش اما سرطان گرفت: «برای شیمیدرمانی مادرم باید هر دو هفته یکبار یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هزینه میکردیم. اما نتوانستیم مادرم را نجات دهیم. هرچه به بیمه مراجعه کردیم، قبولمان نکردند. مادرم جلوی چشمان ما مثل شمع آب شد و جان داد. برای همین میگفتم هرچه قدر هم مسیر قاچاق سخت باشد، در نهایت به جایی میرویم که از نداشتن دارو نمی میریم.»
او به همراه همسرش، پیاده از ایران به راه افتاد. قاچاقبران فاطمه را سوار اسب کردند تا از مرز به ترکیه ببرند. اما مسیری که انتخاب کرده بودند، کوهستانی، خطرناک و پر از دره بود. آنها یک شبانه روز در حرکت بودند. اسب نای حرکت و ادامه مسیر نداشت و خودش را به زور از کوه بالا میکشید. فاطمه کولهپشتی به دوش داشت و وسایل یک خانواده را هم روی اسب حمل میکرد. اولین بار بود که او سوار بر حیوانی میشد. در یکی از پیچهای کوهستانی، پای اسب به سنگی گیر میکند و می افتد. فاطمه هم پرتاب میشود. شاخه درختی که بر لب دره قرار داشت، تنها ناجی او می شود و کولهپشتی به آن گیر می کند: «پایین را که نگاه میکردم، فقط دره بود.»
آستین لباسش را بالا میزند و جای کبودی ۹ ماه پیش را نشانم میدهد: «همه خانواده و دوستان میگفتند که مسیر قاچاق خیلی خطرناک است اما فکر میکردیم فوقش ۱۰ روز سختی میکشیم و به دکتر و دارو میرسیم و اینقدر به خاطر افغانستانی بودن تحقیر نمیشویم.»
ولی مسیر سفر قاچاقی به اروپای غربی هم چنان ادامه می یابد. آنها دو ماه در ترکیه زندگی می کنند و به سمت یونان به راه می افتند. قاچاقبر آنها را از راه زمینی وارد یونان می کند؛ یعنی پس از گذشتن از جنگل و رودخانه، وارد خاک یونان می شوند. فاطمه و همسرش بعد از غروب به همراه زن و مردی دیگر به راه می افتند. مردی به عنوان «راهبلد» هم آن ها را همراهی میکند. مرز را که رد می کنند، یک خودرو از طرف قاچاقبر به دنبال آنها می آید و بعد از ۲۰ دقیقه، در ساختمانی که به شرکتی مخروبه میماند، پیادهشان می کند. قاچاقبر به آنها گفته بود که خودرویی دیگر به سراغ آنها میآید اما تا صبح منتظر می مانند تا در نهایت پلیس مرزی محل اختفای آنها را پیدا می کند.
فاطمه می گوید: «زندان یک جای سربسته بود با سلولهای فراوان. در هر سلول، تقریبا ۷۵ مهاجر از ملیتهای مختلف زندانی بودند. فقط دو تا دستشویی بود که لامپ هم نداشت. آب هر روز قطع میشد. حمامی در زندان وجود نداشت و برخورد پلیس هم با مهاجران بد و توهینآمیز بود.»
فاطمه و همسرش یک ماه در چنین محیطی زندانی بودند. آنها پس از زندان، به مدرسهای در منطقه «آخارنون» منتقل می شوند. در همان روزها بود که فاطمه متوجه شد باردار است و ماههای اول بارداری را که توام با تهو و ویار است، در چنین فضایی می گذراند: «ما طبقه سوم بودیم و دستشویی زیرزمین بود. هرکس یک گوشهای غذا میپخت و بوی آشپزی حالم را خراب میکرد. برای هر بار تهوع باید به زیرزمین میرفتم. فقط یک حمام وجود داشت که برای آن باید صف میایستادیم. آنجا هم کثیف بود و بو میداد. در آن دو سه ماهی که در مدرسه زندگی کردیم، خیلی اذیت شدم.»
همسر فاطمه با دیدن آن شرایط، تصمیم می گیرد به کمپ الئانوس بیایند. بعد از چند روز زندگی مقابل کمپ، توانستند نیمی از کانکس را از طریق غیرقانونی بخرند. اما حالا بیپولی بود که باعث میشد زن باردار حتی نتواند داروهای خود را تهیه کند و از نظر تغذیه به خود و فرزند درون شکم خود برسد. وقتی به پزشک کمپ مراجعه کرده، پاسخ شنیده بود: «تو چهجور مادری هستی که به فکر فرزندت نیستی؟ کمبود ویتامین دارد.»
اما آنها پولی نداشتند تا مواد غذایی تهیه کنند. همسایههای در کمپ به آنها سیبزمینی و تخممرغ میرساندند. یونان هم کارت پولشان را نداده بود. طبق قوانین یونان، هر خانوادهای ماهیانه ۱۵۰ یورو دارد که آن را روی کارت پولش میریزند اما بسیاری از پناه جویان بعد از ماهها، هنوز کارتهای خود را دریافت نکردهاند.
فاطمه برگههای پزشکی را جلوی من قرار می دهد. طبق برگههای آزمایش، بدن او پر بود از عفونت: «در مدرسه، دستشویی و آب نداشت. برای یک ماه تنها یک بسته دستمال کاغذی به ما میدادند و مجبور بودیم صرفهجویی کنیم. فکر کنم همانموقع عفونت وارد بدنم شده است.»
داروهای او تنها هشت یورو هزینه داشتند اما این خانواده از پرداخت آن هم عاجز بودند. نسخههایش را گرفتم و قرار شد داروخانهای شبانه روزی پیدا کنم و به او قول دادم کمی گوشت و مرغ برایش ببرم.
پیش از خداحافظی، در آغوشم کشید و گفت: «به همه بگو یونان مرداب است. باتلاقی برای پناهجویی است. هرچه هم دست و پا بزنی، وضعیت بدتر میشود. وقتی به دوستان و هم شهریهایم میگویم که به یونان نیایید، فکر میکنند از حسادت است. همه به دنبال آرامش هستند. بیش تر هم شهریهایمان خودشان را به افغانستان دیپورت کردند. بارها پشیمان شدم. گاهی فکر میکنم خودمان را دیپورت کنیم، فوقش میمیریم. انتحاری است دیگر؛ یکبار میمیری. ولی اینجا، هر روز جانت گرفته میشود.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
ثبت نظر