مرکز پاریس را که منطقه شلوغی است برای قرارمان انتخاب کردیم. میدانستم که دلاش میخواهد مدل شود. برای همین در میان جمعیت سر میچرخاندم تا پسر جوانی را بیابم که احتمالا پوششی مثل آرزویش دارد. حدسام درست بود. میان آنهمه شلوغی پیدایش کردم. با هم به کافهای رفتیم تا روایت پناهجویی و آرزوهای آتیاش را برایم بگوید. پسری که ۱۸ سال بیشتر نداشت و از ۱۵ سالگی، زندگی پناهجوییاش آغاز شده بود.
انگار که خبرخوان تلویزیون است. وقایعی را که از سر گذرانده بود به همان سبک تکرار میکرد. چند بار با تعجب میان صحبتهایش پریدم که «صبر کن. در پانزده سالگی در کوه جنازهها را هم دیدی؟» خندید و گفت: «پر بود از جنازه و لباسهای پاره.» جاساز شدنش در پژو برای عبور از ایران و رسیدن به مرز ترکیه، نشستناش در وانتی که میگفت: «احتمالا چند نفر در حرکت پرت شدند.» و وقایع دیگری که به چشم دیدن آنها برای کودکی پانزده ساله میتواند آسیبهای بسیاری به همراه بیاورد.
پراکنده حرف میزد. از او خواستم به ابتدای سفرش برگردیم. وقتی از افغانستان به سمت اروپا رهسپار شده بود.
«وصال» هجده سال دارد. او به همراه خانوادهاش ساکن «بغلان» افغانستان بود. منطقهای که همواره مورد هجوم طالبان هم قرار میگیرد. پدرش زندانی شده بود. میگفت که در منطقه آنها طالبان میتوانست با چهل نفر حمله کند و کشتار به راه بیاندازد. برای همین تصمیم گرفت به همراه برادرش، افغانستان را ترک کند، ایران را بپیماید، از کوههای ترکیه رد شود و بالاخره به فرانسه برسد. البته زمان حرکت آنها سال ۲۰۱۵ بود که در میانه مسیرشان مرزها باز شد و طی چهار روز توانست خود را از یونان به اروپای غربی برساند.
یکی از راههای خروج بیشتر پناهجویان افغانستانی از کشورشان، از پاکستان میگذرد، وصال هم به همراه برادرش تا مرز پاکستان آمد. از افغانستان به پاکستان اما قاچاقبری که یافته بودند، آنها را سوار اتوبوس کرد: «وسط راه بودیم که طالبان به اتوبوسمان حمله کرد. هزارهها را جمع میکرد یکجا. من تاجیک هستم و برای همین کاری به من و پشتوها نداشت. فرار کردیم و من پشت یک تخته سنگ منتظر ماندم. نیم ساعت بعد پلیس آمد و منطقه را در کنترل گرفت و ما را به سمت پاکستان حرکت داد. طالبان هرچه داشتیم از ما گرفت. تلفن و همه وسایلمان را.»
آنها بالاخره وارد پاکستان شدند. سراسر دشت جلویشان بود. سه شب را در دشت پیمودند تا گروه بعدی قاچاقبران با وانت سر رسیدند. مسافران این وانت دستکم بیست نفر بودند. از آنجاییکه وصال کودکی میان این جمعیت بود، قاچاقبر قبول کرد که در مسیر، وصال را کنار خود بنشاند: «از ساعت ۳ صبح تا شب حرکت میکردیم. ۱۰ شب تا ۳ صبح هم میخوابیدیم. وانت با سرعت ۲۰۰ کیلومتر میراند. اصلا نمیدانم کسی هم از پشت وانت افتاد یا نه. ولی با آن سرعتی که وانت داشت و باز بودن فضای پشت وانت، احتمال دارد یک عده هم افتاده باشند. اما قاچاقبر توجهی به این نداشت. فقط میراند.»
این گروه از پناهجویان ناچار بودند از کوه هم بگذرند. زمانی که وصال به همراه گروه دیگر از مهاجران سعی میکرد خود را از خطر کوه برهاند، سرش را پایین انداخته بود و در درهای که جلویش بود، جنازههای زیادی دید. جنازههای پناهجویانی که مثل او میخواستند به دنبال امنیت و زندگی بهتر بروند اما مسیر یاریشان نکرده بود.
بعد از وارد شدن به خاک ایران، قاچاقبر ایرانی بلوچ، آنها را تحویل گرفت و در پژو جاساز کرد تا به سمت مرز غربی ایران بروند و بعد ترکیه: «من را در صندوق عقب جاساز کرد. سه نفر دیگر هم همراه من بودند. در پژو دوازده نفر را جا داده بود. منتظر بودیم ماشین بایستد تا جابهجا شویم. بعد از یک ساعت که پژو ایستاد، میخواستم از صندوق عقب خارج شوم که افتادم. پاهایم کار نمیکرد.»
آنها بالاخره بعد از چندین بار جابهجا شدن در پژوهای مختلف و یک شب خوابیدن در خانه قاچاقبر، به میدان آزادی تهران رسیدند. رابط آنها با قاچاقبر بعد از مدتی سر رسید، مسافران را یک شب در جایی مثل روستا نگهداری کرد و بعد در دستههای ۱۰ نفری سوار «ون» شدند. وصال به همراه همسفرانش بعد از سه شب به کوههای ترکیه رسید: «در مسیر باران گرفت. وقتی باران میآمد باعث میشد سنگهای کوهها بلغزند و بر ما فرود بیایند. اگر حواسمان نبود ممکن بود آسیب ببینیم. سه یا چهار کوه را رد کردیم و افتادیم در صحرا. قاچاقبرها همانجا رهایمان کردند تا به خودمان آمدیم دیگر نبودند. بیست نفر میشدیم. بدون آب و غذا، گرسنه و تشنه همانجا مانده بویم. گشتیم و جوی آب کثیفی پیدا کردیم. فقط به تشنگیمان فکر میکردیم. بالاخره یک راهبلد پیدایمان کرد و ما را همراهی کرد تا رسیدیم به شهر وان ترکیه و ما را داخل یک طویله کثیف کردند.»
در این مسیر، وصال و همراهاناش چندین بار با پلیس روبهرو و البته دستگیر شدند: «اولین بار در مرز ایران بود که پلیس ما را گرفت و با اسلحه کتک زد. دوباره ما را به پاکستان برگرداند و ما دوباره مرز را رد کردیم. در مرز ترکیه هم بازداشت شدیم و پلیس ما را در جنگل رها کرد. راهبلد با ما بود و برای همین توانستیم مسیر را ادامه دهیم.»
وصال در ترکیه به سمت ازمیر رفت. قرار بود قاچاقبران او و دیگر مسافران را از این نقطه به اروپا بفرستند. اما قایق آنها روی آب خراب شد. ۳۵ نفر در یک قایق بادی ۶ متری:«نمیتوانستیم تکان بخوریم. قاچاقبر وسایلمان را بیرون انداخت و ما هم هر ۵ دقیقه آب قایق را خالی میکردیم. آنشب، دریا موجهای شدیدی داشت. جلیقههایی که به ما داده بودند برای نیم ساعت دوام داشت. یک قایق ماهیگیری اما پیدایمان کرد و کمک کرد تا به ساحل برسیم.»
وصال و همراهانش در همین مسیر بودند که مرزهای اروپا روی پناهجویان باز شد. اگرچه آنها بیخبر بودند اما وقتی پا به ساحل گذاشتند نیروهای امدادگر سازمان ملل متحد، منتظرشان بودند. به آنها جا و غذا دادند. صبح شده بود که امدادگران پناهجویان را بر قطار و اتوبوسها سوار میکردند تا به مقصد خود برسند. وصال حتی نمیداند ساحلی که روی آن قدم گذاشته، کدامیک از جزیرههای یونان است. فقط به یاد دارد که مسیر باید ۲ ساعت طول میکشید اما آنها، با کمک ماهیگیر، سه ساعته به ساحل رسیده بودند.
زمانیکه قاچاقبر مسافرها را در ساحل ازمیر تقسیم میکرد و در دو قایق جداگانه مینشاند، وصال و برادرش از هم جدا شدند. قایق برادر وصال زودتر به مقصد رسیده بود و برای همین آنها نتوانستند همدیگر را پیدا کنند. تا بالاخره به آلمان رسیدند: «برادرم را در هامبورگ یافتم. اما مسوولان قبول نکردند که با او باشم. چون من زیرسن بودم و من را به کمپ پناهجویان زیر سن برده بودند. برادرم را به شهری فرستادند که چهار ساعت از هامبورگ دور بود. خاطرات خوبی از کمپهای پناهجویی ندارم.»
وصال ماهها در کمپ پناهجویان زیر سن بود، بعدتر خودش را سن بالاتر جا زد تا بتواند به کمپ بزرگسالان منتقل شود. اما آنچه بر او در این کمپها گذشت، جز آزار نبود: «نژادپرستی مردم آزارم میداد. اما جدا از آن، همیشه دعوا و جنگ بود. افغانستانی با افغانستانی. یا ملیتهای دیگر با همدیگر. پناهجویانی که خودشان به همدیگر حمله میکردند. چلوی چشمهایم مردی را دیدم که چاقو را در تن یک هموطن دیگر فرو کرد.»
اما این تمام روایت او از کمپها نیست: «از افغانستان تا ترکیه همراهان بدی داشتم. تعدادی از آنها سن بزرگتر بودند و به اصطلاح ما «بچهباز» بودند. تنمان را لمس میکردند. جلوی من به بعضی از کودکان تجاوز هم شد. بیشتر این آزارها در خاک پاکستان بود. انسانهای خوبی نبودند. ۳۰ نفر زیر وحشت و ترس در اختیار آنها بودیم. اما در کمپهای آلمان بیشتر مورد آزارجنسی قرار میگرفتیم. دو سه ماه در هامبورگ، همه جور انسانی را دیدم.»
یکی دیگر از برادرهای وصال در فرانسه زندگی میکرد. برای همین پدرش از او خواست که به فرانسه برود و تنها نباشد: «نمیخواستم در آلمان اثرانگشت بدهم. اما پلیس را خبر کردند و گفتند اگر اثرانگشت ندهی، یک ماه به زندان میروی و بعد به کشورت بازگردانده میشوی. ناچار شدم و اثرانگشت دادم.»
وصال برای رهایی از کمپ زیرسن خودش را نوزده ساله معرفی کرد تا بتواند در کمپ دیگری وارد شود. حربهاش گرفت اما با آزارهای مختلف دیگری روبهرو شد: «کمپ مثل سوله بود. با میله، به چندین اتاق تقسیم میشد. انگار زندان بودیم. نتوانستم طاقت بیاورم و فرار کردم.» او چند شب را در ایستگاه قطار گذراند تا بالاخره توانست بلیتی به مقصد «مارسی» یعنی جنوب فرانسه تهیه کند. برادر او در شهر «نیس» این کشور زندگی میکرد. اما توسط پلیس بازداشت شد و چون مدارک به همراه نداشت، به بازداشتگاه منتقلش کردند: «دورتادور سنگ بود. اتاق خالی. فقط یک دستشویی اشت. آب هم نبود. برادرم نمیدانست کجا هستم. فردای آن شب، من را پیدا کرد اما پلیس من را به کمپ زیرسن برگرداند.» وصال در کمپ بود که داییاش به او خبر مرگ پدرش را داد.
«زندگی سختی داشتم. فکر نمیکردم در این سختی دوام بیاورم. فکر نمیکردم ممکن است روزی را ببینم که به دنبال یک قطره آب باشم. خواب نداشتیم. فقط باید منتظر میماندیم. بدترین بخش مهاجرت و پناهجویی همین انتظار است. انتظار بدون چشماندازی از آینده.»
وصال وقتی در یکی از این کمپها به سر میبرد، مسوول کمپ به او گفته بود که میتواند در آینده مدل شود. حالا وصال، در فرانسه توانسته است پناهندگی خود را بگیرد و به دنبال سرنوشتاش برود. او بعد از اینهمه خشونتی که طی سه سال و نیم گذشته از سر گذرانده، آیندهاش را در مدلینگ میبیند و رویایش را در سر دارد.
روزگاری که شاید برای او هم مثل سایر پناهجویان که به آرزوهایشان رسیدند، رقمی تازه بخورد.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
ثبت نظر