خرداد سال جاری بود که آتشسوزی خودروی حامل مهاجران افغانستانی در استان یزد موجی از اعتراض به تبعیض علیه آنها در ایران ایجاد کرد. و همچنین بحث اعمال خشونت بر آنها را به رسانهها کشید. ماموران نیروی انتظامی اعلام «ایست» کرده بودند اما خودرو به راه خود ادامه داده بود تا آتش گرفت و دستکم سه نفر از مهاجران جان باختند و تعدادی دیگر سوختند. در آن زمان، هشتگ «#کمی_آب_بیار_که_سوختم» در شبکههای اجتماعی، مجموعهای شد از روایتهای مختلف مهاجران افغانستانی به ایران و انگار که دادخواهی بود از بیدادهایی که گاه به قیمت جان آدمها تمام میشوند.
اگرچه این واقعه به خبر تبدیل شد اما اولین و آخرین حادثه مرگبار اینچنینی علیه مهاجران افغانستانی نبود. در این گزارش، حکایت «حبیبالله محسنی» است که وقتی کودک بود، با پدرش راهی ایران شد و از حادثهای مشابه جان سالم به در برد.
***
سال ۱۳۹۶ بود که حبیبالله با پدرش قاچاقی راهی ایران شد. در آن زمان هنوز نوجوان بود و به هزار امید برای آیندهای بهتر، قدم به ایران گذاشت. قاچاقبر مسافرانی را که بیش از ۳۰ نفر بودند، در دو خودرو جای داد و جان آنها را به رانندهها سپرد. موانع جادهای نیروی انتظامی اما جان برخی را گرفتند و تعدادی دیگر را با روانی سوخته، راهی سرنوشتی دیگر کردند.
حبیبالله در روایت خود برای «ایرانوایر» چند بار تکرار کرد که در تمام مسیر قاچاق و لمس مرگ از نزدیک، بارها آرزو کرده بود که کاش وصیتنامهاش را پیش از ترک افغانستان نوشته بود.
جابهجایی مهاجران افغانستانی در اتومبیلهای مختلف، یکی از روشهای رایج در قاچاق انسان است. قاچاقبرها معمولا صندلیهای خودروها را از جای درمیآورند، ریزاندامها را در صندوق عقب ماشین و داشبورد جای میدهند و باقی مسافران را روی هم میریزند و به سرعت میرانند. برای مسافران اما این روش روح و گاه تنی زخمی برجای میگذارد.
برای حبیبالله فقر عامل اصلی این سفر بود. پدرش که نمیتوانست از پس مخارج زندگی برآید، پسرش را برداشت و تن و جان به قاچاقبر سپرد: «چهاردهم ماه محرم بود که به سمت "نیمروز" [شهر مرزی میان دو کشور] حرکت کردیم. قاچاقبر به ما گفت که از این مرز نیم ساعت پیادهروی داریم و راه دیگر، مرز خطرناکی به نام "مشکین" است که دستکم ۱۰ساعت پیادهروی دارد. پدرم مسیر نیمروز و مرز "رجا" را انتخاب کرد و با قاچاقبر به توافق رسید که پس از رساندن ما به تهران، برای هر نفر یک میلیون و ۵۰۰هزار تومان پرداخت کند. نزدیک به ۳۰ نفر شدیم و به راه افتادیم.»
این گروه از مسافران هم مثل بسیاری دیگر باید از پاکستان عبور میکردند. مرز در اختیار گروه «طالبان» بود. همگی با یک خودرو "تویوتا" به سمت پاکستان به راه افتادند و طالبان هم پس از دریافت مبلغی به نام «صلاحی»، اجازه داد که به خاک پاکستان وارد شوند.
اتومبیل گنجایش ۲۵ مسافر نداشت اما این مساله دغدغه قاچاقبر نبود: «دورتادور داخل خودرو را انسان نشانده بود و پاهایشان از خودرو آویزان بود. تعدادی دیگر در وسط خودرو، روی هم نشسته بودند. اگر کسی میایستاد، قاچاقبر با شلاق کتکشان میزد تا بنشینند.»
بعد از سه ساعت انتظار در پاکستان، قاچاقبر پاکستانی مسافران را به سوی ایران حرکت داد: «۱۴ خودرو آماده بودند و دهها مسافر را در خود جای دادند. همگی همزمان به سمت ایران حرکت کردند. ۳۰۰ نفر میشدیم. انگار که سیلی از انسان روان شده بود.»
به روایت حبیبالله، هر خودرویی که تعویض میشد، مسافران باید مبلغی بین ۲۰ تا ۵۰ هزار تومان میپرداختند. در حالیکه این مبالغ خارج از توافق با قاچاقبران در افغانستان بود. در نقطه مرزی میان پاکستان و ایران، اتاقهایی کوچک وجود داشت که مسافران را در آن جای میدادند تا لحظه حرکت فرا رسد.
ساعت هفت صبح بود که حبیبالله و پدرش در گروهی از مسافران افغانستانی، به خاک ایران وارد شدند: «پیاده بودیم. نهری بزرگ وجود داشت که دو طرف آن درخت خرما بود. ما را گروهی رد میکردند. هر لحظه مرگ را پیش چشم خود میدیدم و با خود میگفتم که ای کاش وصیتنامهای نوشته بودم. کودک و بزرگ از تشنگی، گرسنگی و ترس گریه میکردند.»
پس از چندین ساعت، مسافران در تویوتایی دیگر جای داده شدند و این روند ادامه داشت. قرار بود به شهر «بم» در استان کرمان برسند. خودروها در دشتهای بیسر و ته با سرعت رانده میشدند: «وقتی به بم رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از مسافران که جوانی تقریبا ۲۳ ساله بود، میان ما نیست. حتی نفهمیدیم که مرده بود یا زنده ماند. قرار بود سرهنگ پاسگاه نیروی انتظامی با دریافت پول اجازه دهد که وارد کرمان شویم. اما انگار شیفت او تغییر کرده بود و برای همین قاچاقبر ما را در درهای پیاده کرد.»
چهار «راه بلد» بلوچ همراه این مسافران بودند و مهاجران را راهی کوه کردند: «هر تپهای را که رد میکردیم، به تپهای دیگر میرسیدیم. چهار بطری آب داشتیم که بعد از هر دو سه ساعت پیادهروی، برای ۱۰ دقیقهای اجازه ایستادن داشتیم تا آبی بنوشیم. از هفت صبح تا شش بعدازظهر راه رفتیم. پدرم و دو نفر از دوستانم دیگر پای رفتن نداشتند. قاچاقبر با زور شلاق مسافران خسته را راهی میکرد.»
کمی پیش از شب بود و آنها به نقطهای رسیدند که چندین خودرو انتظارشان را میکشید تا به شهر یزد منتقل شوند: «پلیس در میانه راه مشکوک شد. خودروها را نگه داشت. رانندهها سر و صدا میکردند. گروهها به هم میخوردند. خودروها خلاف جهت حرکت، به راه افتادند. خودروی پلیس از راه رسید و روی جاده مانع انداخت. دو ماشین که همراه ما بودند، با موانع برخورد کردند و ناگهان آتش همهجا را گرفت. موانع مثل سیم خاردار بودند و سرعت ماشینها هم زیاد. خودرویی که ما در آن بودیم، آتش نگرفت اما از تپهای که روی آن بودیم، به پایین پرتاب شد. ما زنده ماندیم اما مسافران آن خودروها که آتش گرفتند، جان باختند.»
قاچاقبرها از رفتن باز نایستادند. برخی با تنهای سوخته یا جسمهایی بیجان در همان حال رها شدند و حبیبالله خبری از سرنوشت آنها ندارد. اما خودرویی که حامل آنها بود، به سمت تهران به راه افتاد. مسافران که از مرگ و آتش جان سالم به در برده بودند، در تهران به ساختمانی که «خوابگاه» نام داشت، منتقل شدند تا مبالغ توافق شده با قاچاقبران را بپردازند. اگرچه آنها قرار بود برای سرنوشتی متفاوت به ایران قدم بگذارند اما آنچه در مسیر مواجه شدند، تنها و روحهایی زخمی برایشان به جای گذاشت بدون آنکه هزینه آنهمه آسیب را کسی محاسبه کند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر