close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

آلبوم فردا

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
بلاگ میهمان
خواندن در ۴ دقیقه
آلبوم فردا
آلبوم فردا

این‌جا، این سر دنیا، توی لپ‌تاپم یک فایل پر از عکس دارم به اسمِ «آلبوم» که دلم می‌خواهد یک روز قصه‌ تک‌تکِ عکس‌‌هایش را برای پسرم تعریف کنم. یک روز که بزرگ‌تر شد. روزی که تصمیم گرفت راهِ خودش را برود. همان روزی که قرار است برایش ‌بگویم آزاد است به هر مسیری که فکر می‌کند درست است پا بگذارد و هر روشی که دوست دارد، پیش بگیرد. درست همان‌طور که خودم انتخاب کردم. بدون ترس. بدون اجبار.

شاید او اصلاً از من نپرسد که چرا این همه دلم می‌خواهد آزادانه تصمیم بگیرد. شاید فکر کند این بخشی از بهایی بودنم است که اجازه ندارم فرزندم را به داشتن عقیده‌ای مجبور کنم. شاید برای او که هیچ‌وقت در استرالیا در هیچ فرمی ستون مذهب ندیده و هرگز به خاطرِ اعتقاد والدینش مورد تبعیض قرار نگرفته، انتخاب، حقی واضح و مسلم باشد. شاید هم اصلاً برایش مسخره باشد که چرا از آزادی انتخابش -فارغ از این‌که آن راه را دوست داشته باشم یا نه- این‌قدر شادم. ولی من دلم می‌خواهد روزی برایش قصه‌ آن عکس‌ها را بگویم.

*

آن ‌روز روی فایلِ «آلبوم» کلیک می‌کنم و تک تکِ عکس‌ها را نشانش می‌دهم. آلبومی که در طولِ سال‌ها از اسکن کردن عکس‌های کاغذی قدیمی گرفته تا ذخیره کردن عکس‌های ایمیل‌های عمومی، درست کرده‌ام. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد به جزيیات همه‌ عکس‌ها خوب نگاه کند. دلم می‌خواهد تند تند کلیک نکند و رد نشود. دوست دارم قصه‌‌ هر عکس را به حافظه‌ جادویی‌اش بسپارد.

آلبوم، البته عکس‌های غم‌انگیز زیاد دارد. عکس داییِ پدرش، وقتی هنوز به جرم بهایی بودن تیرباران نشده و کنارِ همسرش به دوربین می‌خندد. عکس قبرستانی که پدر‌بزرگم آن‌جاست و همه‌ سنگ‌هایش روزی شکست. عکسی از دایی، وقتی هنوز مغازه‌اش مصادره نشده بود و زانوها‌یش زیرِ بار دوندگی‌های بی سرانجام دادخواهی درد نگرفته بود. عکس عمو، روزی که بار سفر بست و رفت آن سر دنیا، تا همه چیز را از صفر شروع کند و دوباره از اول پزشکی بخواند.

عکس‌های غم‌انگیز زیادی دارم. عکس دوست‌هایم که توی زندانند. عکس بچه‌هایشان که بیرون دارند بزرگ می‌شوند. عکسِ مغازه‌هایی که درشان بسته شده و آدم‌هایی که با تفنگ و چاقو به آن‌ها حمله شده. حتی عکسی دارم از فتوایی که من را نجس خوانده و خواسته که کسی با من دوستی نکند. می‌دانم که پسرم با دیدنِ این‌ها غمگین می‌شود. شاید بغض کند. شاید برنجد. ولی نمی‌گذارم غمگین بماند ...

بعد از همه‌ این‌ها، عکسِ مادربزرگم را نشانش می‌دهم که بهایی بود؛ از مادری مسلمان و پدری بهایی. برای پسرم تعریف می‌کنم که توی خانه‌ مادربزرگم، شش خواهر و برادر زندگی می‌کردند که سه‌ نفرشان تصمیم گرفتند به راهِ پدر بروند و سه تای دیگرشان به راهِ مادر. عکس مادربزرگم را کنار خواهر و برادرهایش به او نشان می‌دهم و برایش می‌گویم که چه‌قدر همه‌شان هم‌دیگر را دوست داشتند و دارند.

برایش می‌گویم که بچه‌ها و نوه‌های آن‌ها هم امروز چه‌قدر هم‌دیگر را دوست دارند؛ با این‌که هر کدام راهی متفاوت برای خودشان انتخاب کرده‌اند. دلم می‌خواهد پسرم، لبخندِ آن‌ها را کنار هم ببیند.

عکسِ «نون»، صمیمی‌ترین و قدیمی‌ترین دوستم را هم نشانش‌ می‌دهم که کنارم نشسته روی مبل. توی جشن تولدم. خوشحال و خندان. شانه به شانه‌ام. دوستی که از روزِ اولِ کلاسِ اولِ دبستان، کنارم روی یک نیمکت بود. همه جا و توی همه‌ عکس‌ها. دوستی که روزه می‌گرفت اما به حرف‌های عجیب معلم دینی درباره‌ جاسوس بودن‌ من می‌خندید و برای این‌که غم من را کم کند، یواشکی می‌گفت: «بی‌خیال بابا! این چی‌ می‌گه؟!»

دلم می‌خواهد پسرم، لبخندِ من و «نون» را توی جشن تولد هشت سالگی‌ام ببیند. عکسِ حسین آقا -همسایه‌ پشتی- را هم دارم که به خاطرِ بهایی بودن، پنج سال به زندان رفت؛ همان که اول حکمش اعدام بود و وقتی برگشت، چشم‌هایش کم‌سو شده بود و گوش‌هایش دیگر خوب نمی‌شنید.

برای پسرم می‌گویم که شبِ آزاد شدنش، همه‌ همسایه‌ها جمع شدند توی کوچه و جشن گرفتند. وقتی ماشینی که او را از زندان به خانه می‌آورد، ترمز کرد، همه از خوشحالی‌ گریه کردند. بیش‌تر از همه اکبر آقا که تازه از مکه برگشته بود.

من بچه بودم و از آن پایین می‌دیدم که چه‌قدر محکم هم‌دیگر را بغل کرده بودند. آن‌وقت برای پسرم تعریف می‌کنم که بیزارم از مجبور کردن کسی به پذیرفتن عقیده‌ای. بیزارم از بستنِ هر دری به روی کسانی که عقیده‌شان را نمی‌پسندم، چون همه‌ عمر، آدم‌هایی را که می‌شناختم، پشت درهای بسته دیدم. شاید هم درِ گوشش بگویم که یکی از دلایل بهایی شدنم، با تمامِ سختی‌هایی که می‌دانستم پیشِ روست، همین بیزاری از اجبار بوده. آن‌وقت از او می‌خواهم که آزادانه انتخاب کند و از درهای بسته‌ نترسد چون هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌تواند آدم‌ها را از هم جدا کند. نه مادربزرگم را از خواهر و برادرهایش، نه من را از «نون» و نه حسین آقا را از اکبر آقا.

*

کاش قرار بگذاریم روزی همگی آلبوم‌هایمان را به بچه‌هایمان نشان بدهیم و از آن‌ها -که شک ندارم هر کدام راهِ خودشان را می‌روند- بخواهیم تا می‌توانند کنارِ هم بنشینند. چسبیده به هم. شانه به شانه؛ و با خنده‌هایشان به دوربین و با دست‌هایشان که روی شانه‌های هم گذاشته‌اند؛ و با نگاه‌های «بی‌خیال بابا! این چی‌ می‌گه؟» شان، آلبومِ فردا را بسازند و فاتحه‌ تمامِ عکس‌های غم‌انگیزِ دنیا را بخوانند.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

monaglr
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

شادی عزیز مثل همیشه عالی...

تصویری

پرندگان آهنین بر فراز "سی‌متری جی" تهران

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
پرندگان آهنین بر فراز "سی‌متری جی" تهران