سپیده یک زن ترنس است که در یکی از شهرستانهای کوچک اصفهان در خانوادهای به شدت مذهبی و سنتی به دنیا آمده است. او حتی تا سن ۱۹سالگی از ترنس بودن خودش بیخبر بود و میگوید: «یک روز در خیابان جمهوری تهران یک زن را دیدم که اندامش کمی مردانه بود و لباسهای زنانه پوشیده بود و آرایش زیادی کرده بود. نزدیک رفتم و با او صحبت کردم. آنجا در میان حرفهای او فهمیدم که من هم مثل او یک ترنس هستم.» سپیده از ۱۲ سالگی پی به هویت جنسیتی زنانه خود برده بود و مدام در مدرسه و محیط خانه آن را در رفتارهایش ابراز کرده بود. از پوشیدن پیراهن و دامن که منتسب به زنان است تا خریدن لوازم آرایش و نگهداری آن در کیف مدرسهاش. میگوید: «فقط میدانستم دلم نمیخواهد لباس مردانه بپوشم، یا اینکه من را مثل پسرها ببینند. دلم میخواست دختر باشم و در خیابان من را با هویت زنانه و دخترانهام ببینند. گاهی در همان سن کم به همکلاسیهای پسرم در مدرسه علاقهمند میشدم و نمیدانستم باید چه کار کنم.» اما زندگی در شهری کوچک و کمجمعیت رفتهرفته نام سپیده را بر سر زبانها انداخت و همین باعث شد که بارها از سوی پدرش مورد ضرب و شتم قرار بگیرد. یاد آن روزها که میافتد، میگوید: «به خانوادهام کوچکترین علاقهای ندارم، با اینکه هشت سال است آنها را ندیدهام، اما هیچ وقت دلم برایشان تنگ نمیشود. اگر با من رفتار بهتری داشتند، شاید هیچوقت آواره و بیوطن نمیشدم.» اولین مهاجرت سپیده در ۱۹ سالگی از شهر کوچکشان به تهران اتفاق افتاد. او یک روز تمام زندگیاش را در یک کیف کوچک جمع کرد و سوار اتوبوس شد و به تهران رفت. میگوید: «در تهران همانطور که دلم میخواست لباس میپوشیدم و این در روزهای اول برایم جذاب بود تا اینکه آنجا هم چند بار گشت ارشاد من را بازداشت کرد و در کلانتری با برخوردها و سوءاستفادههای ماموران نیروی انتظامی روبهرو شدم. شبهایی که همراه با دوستانم در نزدیکی پارک دانشجو در تهران رفتوآمد میکردیم، ناگهان ماموران پلیس و گشت ارشاد حمله میکردند و ما را به کلانتری میبردند، اگر همراهشان نمیرفتیم ما را کتک میزدند یا داخل ماشین مجبورمان میکردند تا به آنها خدمات جنسی رایگان بدهیم.»
در ترکیه فهمیدم که به ایدز مبتلا شدهام
سپیده بعد از چند بار بازداشت و همنشینی با دوستانش متوجه شد که باید برای پوشش منتسب به زنان و مطابق با هویتش از پزشکی قانونی و پلیس مجوز بگیرد. میگوید: «یادم میآید در سن ۲۱ سالگی با سختی زیاد کارت هویتم را گرفتم. همان روزها با پسری آشنا شدم و او برایم خانهای گرفت و با هم زندگی میکردیم. حتی با کمک او چند عمل تصدیق جنسیت روی بدنم انجام دادم. تا اینکه بعد از دو سال از او جدا شدم و دوباره روزهای دربهدریام شروع شد. برای کوچکترین کارهایم در خیابان و در ارتباط با مردم دچار مشکل میشدم و کسی من را نمیپذیرفت. از رفتارهای عجیب و غریب مردم خسته شده بودم. به پیشنهاد یکی از دوستانم به ترکیه آمدم و درخواست پناهندگی دادم. یک سال بعد از اقامتم از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم که به ایدز دچار شدهام. تست رایگان دادم و با جواب مثبت روبهرو شدم. آن لحظه دنیا روی سرم خراب شد. چون نمیدانستم میتوانم از جهنم ترکیه فرار کنم یا نه. حالا هم نمیدانم. میدانم که ویروس اچآیوی در بدن من وجود دارد و ناقل هستم. نمیدانم کی قرار است بمیرم. سعی کردهام به کسی نگویم که ایدز دارم تا خودم را از آزار مردم در امان دارم، اما اینجا شهری کوچک است. یک نفر که ماجرا را بفهمد، به بقیه میگوید. حالا بخش زیادی از آدمهای شهر میدانند که من ایدز دارم و از من میترسند. دیگر پیدا کردن خانه برای ماندن در این شهر برایم سخت شده. وقتی برای کار به جایی میروم، باید مواظب باشم اول متوجه نشوند که من ترنس هستم و بعد نفهمند که ایدز دارم، چون من را اخراج میکنند. بارها پیش آمده که فهمیدهاند من ترنس هستم و ناگهان اخراج شدهام؛ بدون اینکه باقیمانده حق و حقوقم را به من بدهند.» او درباره دارو و درمانش میگوید: «بیماری من در حالت نهفته است و داروی چندانی نیاز ندارم، اما همان را هم اینجا رایگان به من میدهند. همه جا میگویند ما برای مهاجران ترنسی که دچار ایدز شدهاند خدمات مشاوره داریم. اما همه تبلیغات و دروغ است. حتی در بیمارستان هم با ما رفتار مناسبی ندارند.»
خانهای تاریک با آیندهای نامعلوم
خانهای که سپیده در آن زندگی میکند، در یکی از خیابانهای فرعی نزدیک به میدان اصلی شهر است. خانهای کمنور که یک اتاق و یک هال دارد. وسایل، لباسها و رختخواب در اتاق روی هم انداخته شدهاند و یک ضلع فضای هال با گذاشتن گاز و یخچال و شیر ظرفشویی تبدیل به آشپزخانه شده است. بوی نم و رطوبت تمام فضای خانه را پر کرده. آب شهر ترکیه قابل خوردن نیست؛ اما سپیده با همان آب چای درست میکند. قامت لاغر و خستهاش بعد از ۱۰ ساعت کار در کارگاه ریسندگی و بافندگی خم شده است. حال حرف زدن ندارد و برای برگشتن به روزهای گذشته باید پس ذهنش را جستوجو کند تا خاطرات قدیم به یادش بیاید، عصبانی میشود و گاهی عاشقانه لبخندی به لب میآورد. سپیده حتی از فکر اینکه باید برای همیشه و شاید تا آخر عمر در این شهر کوچک و پر دردسر زندگی کند و ۱۰ ساعت در روز سخت کار کند تا پولی برای سیر کردن شکمش و دادن اجاره خانه دربیاورد، به وحشت میافتد. دستش را میان دو دستش میگیرد و میگوید: «اینجا هم مثل ایران است. اینجا هم ترنسها را در خیابانها کتک میزنند. در نانوایی و در بازار بدون اینکه با آنها کاری داشته باشیم، با ما درگیر میشوند. خیلی از کسبه همین که ما را میبینند، اجازه نمیدهند از آنها خرید کنیم و با دست ما را از مغازهشان بیرون میکنند. چند سال پیش اینجا یکی از مغازهدارها روی شیشه مغازهاش زده بود که به ترنسها چیزی نمیفروشد. مگر ما انسان نیستیم؟ مگر ما با تصمیم خودمان ترنس شدیم؟ مگر ما حق زندگی نداریم؟» سایههای روی صورت لاغر سپیده زیر چراغ کم نور اتاق عمیقتر به نظر میرسند. میگوید: «از این شهر متنفرم، از آدمهایش متنفرم، با هر کدامشان یک خاطره تلخ دارم. هر کدامشان یک جور من را آزار دادهاند.» سپیده درباره جامعه مذهبی شهری که در آن زندگی میکند و برخورد مردم میگوید: «در ترکیه هم مانند ایران افراد مذهبی برای افراد ترنس حق زندگی قائل نیستند. اگر ما را جایی در کوچه گیر بیاورند ممکن است هر بلایی سرمان بیاورند؛ حتی اگر کشته هم بشویم، هیچ دادگاهی برای خون ما پاسخگو نیست. در ایران هم همین است. دوستان ترنس من از سوی خانواده و جامعه با خشونتهای بسیاری مواجه هستند.»
تعرض جنسی در محل کار بدون حق شکایت از آزارگر
سپیده خاطرات تلخی از آزارها و تعرضهای جنسی دارد. میگوید: «سالهای اول که به ترکیه آمده بودم هم در یک کارگاه ریسندگی و دوزندگی کار میکردم. چند بار از طرف کارگران مرد مورد تعرض قرار گرفتم و وقتی به صاحبکارم گفتم، گفت من نمیتوانم برایت کاری کنم. او مسئول کارگران ایرانی بود و نمیخواست موقعیت کاریاش به خطر بیفتد. اینجا برای یک لقمه نان با ما چه کارها که نمیکنند.» سپیده طی سالهای اقامتش در ترکیه بارها قصد کرده تا زندگیاش را به پایان برساند. میگوید: «چند بار حتی قرص خریدم و یا فکر کردم رگم را بزنم یا خودم را از بالای بلندی به پایین پرت کنم. حالا که دیگر توان اداره کردن زندگی و درآوردن خرج زندگی یک نفرهام را ندارم، بیشتر برای خودکشی انگیزه دارم.»
به ایران برمیگردم، شاید آنجا بمیرم
آب داخل کتری زنگ زده روی گاز شروع به جوشیدن میکند و در کتری روی گاز میافتد و آب جوش به بیرون میریزد. یک چای کیسهای در دو لیوان شیشهای پر از آب جوش کدر فرو میرود و بیرون میآید. سپیده چای را میآورد و میگوید: «ببخشید! با حقوق کمی که میگیرم نمیتونم برای درست کردن چای از آب معدنی استفاده کنم.» سکوت کرده. گربه کوچکش در فضای نیمه روشن خیره نگاهش میکند. سپیده به گربه اشاره میکند و میگوید: «اگر این نباشه، نمیدونم باید چی کار کنم.» دستهایش را دوباره روی شقیقههایش میگذارد و غرق در افکارش میشود. میگوید: «میدانم بالاخره یک روز من را از ترکیه دیپورت میکنند. میخواهم برگردم ایران، نمیدانم تا چند ماه یا چند سال دیگر زندهام، دلم میخواهد روی زمینی راه بروم که وطن خودم است. با اینکه این همه در ایران رنج کشیدهام، اما کشورم است، برمیگردم، شاید آنجا بمیرم.»
ثبت نظر
واقعا چنین وضعیتی برای این انسان، این دختر جای ناراحتی است. چطور میتوانیم به سپیده کمک کنیم؟ از طریق FN نمیتونه پناهنده یک کشور اروپایی بشه؟