شنیده بودم که پسر فعال و شجاعی است. او بعد از وقایع «گلستان هفتم» خیابان «پاسداران» تهران که حکومت در مقابله با دراویش گنابادی، آنها را مورد ضرب و شتم قرار داد و زندانی کرد، از ایران گریخته بود و حالا در یونان به سر میبرد. می گفت ۱۲ درویش گنابادی پس از آن واقعه به یونان آمدهاند و تعدادی دیگر هم پیشتر از ایران فرار کرده بودند.
با رویی گشاده و جملات طنزآمیز به روایت سفر قاچاقی خود پرداخت و در میانه بحث، گریز میزد به آنچه از گلستان هفتم دیده بود؛ وقتی خودش را به جای بسیجیها جا زده و دراویش را از زیر دست وپای ماموران نجات داده و به آمبولانس سپرده بود.
در یکی از میدانهای شهر آتن با هم قرار گذاشتیم. به کافهای رفتیم و دستگاه ضبط صدا را روشن کردم. گفت هرچه میخواهی بپرس، همه را بدون سانسور برایت روایت میکنم. قبل از روایت وقایع گلستان هفتم، از او پرسیدم چه طور به آتن رسیده و چه از سر گذرانده بود؟
«هادی» مثل بسیاری از ایرانیهایی که قصد پناهندگی داشتند، آن زمان که ویزا بین ایران و صربستان لغو شد، به شکل قانونی به صربستان رفت و خود را به مقدونیه رساند. در مسیر بازداشت شد اما در نهایت به یونان و آتن رسید. میخواست به آلمان برود. چند ماه بعد از دیدارمان، وقتی به پاریس برگشتم، او با آیدی کارت فرانسوی، از طریق هوایی به اتریش رسید و از اتریش تا آلمان را پیاده طی کرد. در تمام مسیر برایم ویدیو میفرستاد؛ انگار که با هم مرز را رد میکردیم.
هادى تمام مسير از اتريش به آلمان را پياده رفت
او با پرواز خود را به بلگراد رسانده بود. میگفت ماموران پلیس کنترل شدیدی به ویژه روی ایرانیها داشتند و اگر مسافران بلیت برگشت نداشتند یا هتل رزرو نکرده بودند، با مشکل روبهرو میشدند. پروازها به صربستان توسط پلیس این کشور کنترل میشوند. به محض خروج مسافران از هواپیما و رد کردن مسیرخرطومی برای رسیدن به سالن فرودگاه، چندین پلیس مدارک مسافران را کنترل میکنند.
در یکی از سفرها قرار بود در بلگراد ترانزیت شوم. به محض خروج از خرطومی، با پنج پلیس مواجه شدم که مدارک مسافران را تک به تک کنترل میکردند. پلیس روی پاسپورت پناهندگیام مدتی تمرکز کرد، عکس را چک کرد، آیدی کارت خواست و چندین سوال پرسید.
روایت هادی از سفر به صربستان هم همین بود: «به هر حال، استرس داری. کنترل شدیدی برقرار است. پاسپورت من مهر ورود و خروج زیاد داشت و از طرفی کارت شرکتی که با آن همکاری داشتم و در صربستان هم شعبه دارد، همراهم بود. برای همین کاری به کارم نداشتند. اما در همان سفر مسافرانی از ایران بودند که مدارکشان کامل نبود و همه را دیپورتی زدند.»
هادی پس از خروج از فرودگاه، مستقیم به «پارک افغانها» می رود؛ پارکی که مشهور است قاچاقبران آیدیها و پاسپورتهای شباهتی در آن به فروش میرسانند. یعنی مدارکی که اصل هستند اما بیش تر از راه دزدی به دست آمده اند. میان پناه جویان معروف است که از این پارک میتوانند هم مدارک تهیه و هم قاچاقبر پیدا کنند. هادی هم قاچاقبرش را از همان پارک پیدا کرده بود: «شماره تلفنی به من دادند و با قاچاقبر تماس گرفتم. به هتلم آمد و با هم در شهر گشتیم و به سمت ترمینال به راه افتادیم. قاچاقبرم افغانستانی بود. بلیت اتوبوس گرفت و همراهمان تا روستای مرزی با مقدونیه آمد. یکی از مسافران، برادر یکی از آدمپرانهای مشهور بود و برای همین قاچاقبرم همراهیمان کرد.»
هادی بالاخره به آلمان رسید
آنها تا مرز با اتوبوس رفته بودند. بعد از این که پیاده شدند، قاچاقبر برایشان تاکسی گرفته و به روستایی دیگر منتقلشان کرده بود. چهار ساعت منتظر مانده بودند؛ منطقهای که مثل شمال ایران پر از مزرعه است و روستاها نزدیک هم قرار دارند. آنها پس از ۲۰ دقیقه پیادهروی از میان مزرعهها، وارد خاک مقدونیه می شوند. ماشینی سر مرز به دنبالشان آمده و آن ها را به روستایی در مقدونیه برده بود. بلیت اتوبوس تهیه کرده بودند تا چهار ساعت بعد به سمت شهری دیگر حرکت کنند. این چهار ساعت را باید در ترمینال منتظر میماندند.
اما پلیس مقدونیه هادی را بازداشت کرده بود: «چهار ساعت زمان زیادی بود. لباسهایمان کثیف بود. هر کدام کولهای به دوش داشتیم و کاملا مشخص بود که مسافر هستیم. در کافهای نشسته بودم و مشغول حرف زدن با تلفن بودم که پلیس بالای سرم آمد و گفت پاسپورت داری؟ جواب منفی دادم. گفت دنبالم بیا. به دنبالش رفتم و دیدم تعداد زیادی از مسافران را بازداشت کرده است.»
قاچاقبر هادی برای استراحت به هتل رفته بود. مسافران اما به چنگ پلیس افتاده بودند. پلیس مقدونیه آنها را به ساختمانی منتقل کرده و بعد از سوال و جواب که از کجا آمدهاند و به کجا میروند، آنها را سوار بر ون، به مرز صربستان برگردانده بود: «ما را به کمپ برد. تا رسیدیم، چندین ایرانی از کمپ بیرون میآمدند. از آنها پرسیدم که چند روز است بازداشت شدهاند؟ گفتند سه روز. مسوولان صلیب سرخ کمپ را اداره میکردند. برایمان غذا آوردند و سوالات پزشکی پرسیدند. ما را انگشتنگاری کردند. همانموقع خانوادهای با نوزاد شش ماهه و فرزندی پنجساله رسیدند که زبان بلد نبودند. میگفتند سه شبانه روز را در جنگل به سر بردهاند چون قاچاق بر ۱۵ هزار یورویشان را گرفته و فرار کرده بود. میگفتند در این سه روز هیچ غذایی نداشته اند که بخورند.»
بنا به روایت هادی، ماموران صلیبسرخ به آنها گفته بودند میتوانید چند روز استراحت کنید و بعد دوباره راه بیافتید. اما هادی نمیخواست وقت را هدر دهد. پس با تعدادی مسافر به راه افتاد تا به شهر «اسکوپیه» برسد. آنها یک شب را در هتلی که بدون مدرک به مسافران اتاق میداد، به سر برده بودند. اما وقتی شهر را ترک می کردند، باز هم توسط پلیس بازداشت شدند.
روش معمول قاچاقبران این است که به مسافران میگویند اگر در مرز مقدونیه گیر پلیس افتادند، بگویند از یونان آمدهاند تا به این کشور دیپورت شوند. مسافران صربستان با رد کردن مرز مقدونیه، وارد یونان میشوند تا بتوانند از مسیرهای معمولا هوایی، به مقصد رهسپار شوند. برخی از تاکسیهای شهری صربستان هم قاچاق انسان میکنند؛ یعنی از همان پارک افغانها، تاکسیهایی هست که مسافران را تا یونان میبرند. در تابستان ۲۰۱۸، قیمت این مسیر ۶۰۰ یورو بود. حالا دیگر پلیس مقدونیه این راه را شناخته بود و به راحتی باور نمیکرد که مسافران بازداشتی از یونان آمده باشند. مسیر صربستان به یونان دیگر لو رفته بود.
پلیس مقدونیه اگرچه برخی از مسافران را راهی یونان میکند اما هستند مسافرانی که به کمپ منتقل میشوند؛ مثل هادی: «ایرانیهای زیادی در کمپ بودند. باز هم سوال و جواب شدیم. انگشتنگاری کردند و ما را به اتاقی بردند که مملو از پتو، حوله، لباس و لوازم بهداشتی بود. گفتند هرچه میخواهید، بردارید. کمپ کانکسهایی بود با تختهای چهارنفره و مجهز به کولر گازی. میگفتند باید سه تا پنج روز بمانی و بعد تکلیفت مشخص میشود.»
به گفته هادی، برخورد پلیس مقدونیه و مسوولان صلیب سرخ در کمپها با مسافران خوب بوده است. می گوید حتی یکبار برای مسافران، به تقاضای آن ها، مشروبات الکلی کرده بودند: «یک روز بچهها خیلی پکر بودند. پلیس برای آنها اتاق تلویزیون را خالی کرد، رقص نور و ابزار پخش موسیقی آورد و اتاق به دیسکو تبدیل شد. ماموران صلیب سرخ هم مدام دل داری میدادند که نگران نباشید، به مقصد میرسید.»
هادی بعد از چند روز ماندن در این کمپ، با ماشینی که پلیس مقدونیه برای مسافران آورده بود، به سمت مرز یونان به راه افتاد. مرز را رد کرد و با اتوبوس خود را به شهر مرزی «تسالونیکی» رساند. از آنجا هم با خرید بلیت قطار به آتن رسید. وقتی هم دیگر را دیدیم، سه ماهی میشد که در این شهر زندگی میکرد. راه و روش قاچاقبری را هم خوب یاد گرفته بود. از او پرسیدم آیا در این مدت با قاچاقبرها هم همکاری کرده است؟
معمولا مسافرها بعد از مدتی زندگی در آتن همدست قاچاقبران میشوند تا هم پولی به دست آورند و هم بتوانند در ازای همکاری اندک، از مبلغی که باید به قاچاقبرشان بپردازند، کاسته شود: «الان این جا "چنجر" خوب میشناسم. اما اگر همکاری کنی، بین ۱۶ تا ۲۰ سال حبس دارد. البته اگر مسافری ببینم، به قاچاقبر معرفی میکنم. اگرچه همینجا برای دادن شماره قاچاقبر، ۳۰۰ تا ۴۰۰ یورو میگیرند.»
شرایط هادی به خاطر وضع مالی مناسبی که در ایران داشت، نسبت به دنیای پناهجویی یونان خیلی خوب بود. توانسته بود در خانه قاچاقبر، همراه چند درویش گنابادی دیگر زندگی کند. چندین بار با دوستانش به اطراف آتن رفته بود و پیکنیک به راه انداخته بودند. تمام روایتهایش را با طنز ادا میکرد و خودش با صدای بلند میخندید. از او خواستم به گلستان هفتم برویم و برایم بگوید آن شب چه شد و چه طور توانست از بازداشت فرار کند.
آن شب هادی از همدان به تهران برگشته بود که شنید گلستان هفتم شلوغ شده است. ته ریش داشت و کفش مجلسی و پالتو پوشیده بود: «من در اوج درگیری رسیدم. بچهها را آش و لاش کرده بودند. "مجید رشیدی" را نشناختم. "کسری نوری" را مقابل چشمانم به باد کتک گرفته بودند. تنهایی کاری از دستم برنمیآمد. گفتم لااقل جنازهها را جمع کنم. قاطی بسیجیها شدم. یک لحظه دیدم بسیجی مجید را گرفته و هم زمان با باطوم و شوکر به او میزدند. مجید اصلا حال نداشت اما با باطوم فلزی به سرش میزدند. باطومهای پلاستیکی داشتند که سرش پر از میخ بود و گوشت را پاره میکرد. صورت بچهها غرق خون بود. مثل عیدهای قربان که کف خیابان خون جریان دارد، گلستان هفتم هم همین بود.»
هادی هنوز به خودش نیامده بود که دید یکی از بسیجیها به دیگری میگوید: «اینها را نزنید، اسیر هستند.»
در نقش بسیجی وارد جمعیت شده و همین جمله را خطاب به آنهایی تکرار کرده بود که دروایش گنابادی را زیر ضرب و شتم گرفته بودند.
هادی مجید رشیدی را به دوش کشیده بود: «نگذاشتند داخل آمبولانس بگذارمش. گفتند آمبولانس برای خودیها است. گفتند باید به سمت ون بروم. تونل وحشت درست کرده بودند و بچهها را تا رسیدن به ون کتک میزدند. دور زدم و از کنار نفر آخر، مجید را داخل ون انداختم. ناگهان شنیدم یکی از پشت سرم گفت: «این حرامزاده را بگیرید و بکشید.»
برگشتم به سمت صدا. کسری را میزدند.
چشمان هادی پر از اشک شد. صدایش بند آمده بود. به چشمانم نگاه نمیکرد، به نقطهای دیگر خیره شده بود. انگار که داشت تصویر کتک خوردن کسری نوری را مرور میکرد. خیره به دوردست ادامه داد: «دستانش را از پشت بسته بودند. دستانش را بالا کشیدند و او را زدند. به زمین انداختنش و دهها نفر به رویش افتادند و کتکش زدند. جوری کسری را زدند که...»
نتوانست جملهاش را به پایان ببرد. بغضش به هقهق گریه تبدیل شد: «نمیشد جلو بروم. ایستادم و نگاه کردم.»
هادی تمام آن شب را روایت کرد. وقتی سپاهیها با هم درگیر شده بودند، همانموقع که بسیجیها و نیروی انتظامی دراویش گنابادی را به سمت پشتبام ساختمان روبهروی منزل «نورعلی تابنده»، قطب سلسله «نعمتاللهی سلطان علیشاهی گنابادی» هدایت کرده بودند: «بسیجیها و لباس شخصیها با چوب، قداره، شمشیر، باطوم و گاز فلفل آمده بودند. یکی از آنها شعار میداد که آمدهایم شربت شهادت سر بکشیم.»
از هادی پرسیدم از میان تصاویر گلستان هفتم، کدامیک هنوز او را همراهی میکند؟
نفسی به تلخی کشید و گفت: «بچهها. بعد از دیدن آن وقایع دیگر نتوانستم راحت بخوابم. شب ها چندین بار با استرس بیدار میشوم. بچهها را خیلی بد زدند. الان هم وقتی خواب هستم، یک صدا میشنوم، میپرم و دور و برم را نگاه میکنم. مدام کابوس آن روز را میبینم.»
چهره هادی به هم ریخته بود. یادآوری وقایع گلستان هفتم زبان طنزش را بند آورده بود. آبی نوشید و قرار شد با هم قدمی بزنیم. گفت چندین درویش گنابادی در جزیره «میتیلینی» یا همان «لسبوس» گیر افتادهاند و در کمپ موریا به سر میبرند. با آنها تلفنی تماس گرفت و گپی زدیم. باید به موریا میرفتم. با هادی به سمت آژانس مسافرتی رفتیم. بلیت را تهیه کردم و با استرس از آنچه دیگر مسافران از موریا میگفتند، سفر را ادامه دادم.
اما قصه هادی این جا تمام نشد. با او مثل بسیاری از مسافرانی که هم چنان ارتباط دارم، در تماس بودم. به پاریس برگشته بودم که خبر داد به اتریش رسیده است. طاقت ماندن نداشت. میخواست به مقصدش برسد. همان روز به راه افتاد و با قطار خود را به «سالزبورگ» در مرز اتریش رساند. در حالی که تماسهای ویدیویی داشتیم و تصاویر را برایم میفرستاد، پیاده از مرز گذشت. با هم استرس داشتیم، میخندیدیم و بغض میکردیم. وقتی ویدیو را فرستاد که نشان می داد به آلمان رسیده است، نفس راحتی کشیدم. خودش را به کمپ معرفی کرد و وکیل گرفت تا مراحل پناهندگی خود را به انجام برساند. اما انگار آنجا هم دل ماندن نداشت.
در یکی از تماسها گفت: «به فرانسه میآیم تا از آنجا به انگلیس بروم.»
هرچه از او خواستم تا با هم تلفنی صحبت کنیم، قبول نکرد. انگار میدانست میخواهم منصرفش کنم. پیغام داد: «برایت از دریا فیلم میفرستم.»
تماسهایم بیپاسخ میماندند و هرچه دنبالش میگشتم، کم تر از او خبری پیدا میکردم. یک روز صبح با پیامش از خواب بیدار شدم: «نشد! برگشتم به آلمان. فقط بگویم که دیگر هیچوقت آن آدم قبلی نمیشوم. نپرس که چه شد، میخواهم فعلا سکوت کنم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
ثبت نظر