حدود چهلودو سال از حکومت جمهوری اسلامی بر ایران میگذرد و در این سالها، هزاران انسان به خاطر نارضایتی از وضع موجود یا مشکلات سیاسی و امنیتی وطنشان را ترک کردهاند. اگر سرتاسر جهان را بگردیم، در هرکجای این کره خاکی میتوانیم پناهجویان ایرانی را بیابیم که به هر دلیلی، ترک خاک خود کردهاند و روزگارشان در دنیای پناهجویی میگذرد؛ از اروپا تا استرالیا و آمریکا. در این میان، شاید عجیب باشد اگر بدانیم در سالهایی که جمهوری اسلامی در خاک سوریه و در جهت منافع حکومت این کشور میجنگید، ایرانیانی هم بودند که به امور پناهندگان سازمان ملل متحد در همان خاک، پناهنده شده بودند و البته هنوز هم تکلیف آیندهشان مشخص نیست. یکی از این روایتها، مربوط به دو خواهر با مادرشان است. آنها پس از ناامیدی از یافتن پدرشان که جانباز جنگ ایران و عراق بود، قدم به ترکیه گذاشتند، ربوده شدند، مورد آزار قرار گرفتند و حالا ۹ سال میشود که در سوریه پناهجو هستند؛ بدون آنکه بدانند چه سرنوشتی در انتظار آنها است.
****
«فرزانه پاکبین» به همراه خواهرش ریحانه و مادرشان ۹ سال است که در سوریه زندگی میکنند. روایت زندگی آنها و چگونگی رسیدنشان به این کشور، طی کردن مسیر پر رنج و خشونتی است که گره در مفقودی پدرشان دارد. «حجت پاکبین» پس از شرکت در جنگ ایران و عراق در ستاد جنگ مشغول شد و بعدتر جهاد سازندگی تا بالاخره چند سالی در وزارت جهاد کشاورزی فعالیت کرد؛ اما چهارم فروردین ۱۳۷۴ به ناگهان مفقود شد. همسرش، یعنی مادر فرزانه از برخی فعالیتهای او خبر داشت اما هرچه پیگیری کرد، نتوانست خبری از شوهرش به دست آورد.
راوی این قسمت از روایتهای پناهجویان «فرزانه پاکبین» است. زنی که حالا هر آنچه از سر گذرانده در نقاشیهایش متبلور میشود و وقتی میخواهد روایت زندگیشان را از ۱۳۷۴ آغاز کند، گاه هیجانی میشود، گاه بغض میکند و صدایش میلرزد. برخی از مدارک و اسامی که در این گزارش منتشر نشده، نزد ما امانت است. پیشتر بخشی از زندگی آنها توسط سایت «حمایت از پناهجویان» با عنوان داستان «کتی» منتشر شده است.
مادر فرزانه همان سال گم شدن همسرش به دنبال او، به ادارهها و مراجع مختلفی مراجعه کرد؛ اما نهتنها خبری از او نیافت بلکه به گفته فرزانه، در همان سال ماموران امنیتی به خانه آنها هجوم بردند و بسیاری از مدارکشان را ضبط کردند. فشارهای خانواده مادری باعث شد که مادر فرزانه غیابی طلاق بگیرد و همین مساله باعث شد که نتواند پیگیر دریافت حقوق ماهیانه همسر سابقش شود و مسئولان این پیگیری را منوط به درخواست فرزندان حجت پاکبین کردند. به گفته فرزانه، آنها ارث پدربزرگ را در بازار به جریان انداختند تا بتوانند معیشت خود را تامین کنند. چند سالی گذشت تا دخترها به سن قانونی رسیدند و توانستند برای پیگیری دریافت حقوق پدرشان، اقدام کنند؛ اما هرچه این پیگیریها بیشتر شد، فشارها هم بر این خانواده افزایش یافت.
«از دادگستری گواهی رشد گرفتم و دانشجو شدم. بالاخره یک سال حقوق پدرم را به ما پرداخت کردند؛ اما از همان زمان مشکلاتم در دانشگاه شروع شد. به شهرستان «نهاوند» رفته بودم تا به دنبال پدرم بگردم، بهمحض بازگشت اخطاریهای از دانشگاه دریافت کردم که دقیقا در همان تاریخ، با «حجاب غیراسلامی» در دانشگاه حاضر شده بودم. درحالیکه من در آن تاریخ «نهاوند» بودم. پدرم تکنسین ماشینآلات سنگین و سنگرساز بود. در هر پیگیری و مراجعه به مراجع مختلف، اخطاریهای از سوی دانشگاه دریافت میکردم که شئونات اسلامی را رعایت نمیکنم. حتی در یکی از مراجعاتم شخصی به نام «حسینی» گفت: «اصلا بزنم پدرت شهید شده؟» منم عصبانی شدم که مگر النگویم را گم کردهام؟ فردای آن روز اخطاریه دیگری دریافت کردم.»
سال ۱۳۸۶ خانواده «حجت پاکبین» که انگار تلاشهایشان نافرجام میدیدند، به سراغ وکیل رفتند: «وکیل اما بعد از ۱۰ ماه پیگیری پرونده گفت که به دادگاه نمیآیم و خودتان بروید. تلفنمان را هم دیگر جواب نداد. پیگیریها را خودمان ادامه دادیم و در دادگاه حاضر شدیم. قاضی به من گفت نمیتوانیم بگوییم شهید شده یا جان باخته است، چون طبق قانون مفقودی باید بالای ۷۵ سال باشد تا بتوانیم مرگ یا شهادتش را ثبت کنیم. بعد از مدتی وکیلمان با مادرم تماس گرفت و گفت که نصیحت من به شما این است که از ایران خارج شوید. مدارک ما را پس نداد و ملاقات هم نکرد. بهمرور عرصه بر ما تنگ شد. سال ۱۳۸۷ در دانشگاه برایم کمیته عقیدتی و سیاسی تشکیل دادند. بالاخره تصمیم به خروج از ایران گرفتیم.»
فرزانه و ریحانه پاسپورتهای خود را گرفتند و راهی شدند. اول ریحانه به ترکیه رفت و بعد از ده روز فرزانه و مادرش به او پیوستند. به گفته فرزانه یکی از چهرههای سرشناس ورزشی ایران که هویتش نزد ما محفوظ است، بانی خروج آنها از ایران بود و در فرودگاه ترکیه، مادر و دختر را تحویل گرفت: «ناگهان رفتارش عوض شد. انگار که او ارباب بود و ما کارگرانش. ریحانه در فرودگاه نبود. خودروی ون منتظر ما بود، آن شخص به همراه راننده اسلحه و کارت نشان دادند و گفتند از سپاه قدس هستند و ما را سوار کردند. دنیا روی سرمان خراب شد. در محلهای اطراف استانبول ما را در یک اتاق قرار دادند و چمدانهایمان را گشتند، طلا و پولهایمان را برداشتند. گریه میکردیم و آنها فحاشی میکردند.»
به نظر میرسد که فرزانه و مادرش را ربوده بودند، اما روایت حبس و آزار آنها توسط این تیم اینجا به پایان نمیرسد، آنها بعد از دو روز به مکان دیگری منتقل میشوند که ریحانه را زخمی با صورت کبود، در آن نگهداری میکردند: «نزدیک به ۴۰ روز ما را در این خانه نگه داشتند. سه مرد بودند که یکی از آنها راننده بود و هرروز برایمان یک وعده غذا مثل مربا و نان میآورد. در این ۴۰ روز ما را شکنجه کردند تا آنکه یک روز ریحانه رگش را زد و خودکشی کرد.»
صدای فرزانه هنگام روایت این بخش از زندگیشان میلرزید، نفسش را تازه میکرد اما میخواست حتی بهسختی، اما تمام آنچه را از سر گذراندهاند روایت کند: «پسری به اسم «سعید» را در اتاق دیگری نگهداری میکردند. صاحبخانه و مردانی که در رفتوآمد بودند به او در حمام تجاوز میکردند، سعید چشمهای روشنی داشت، اهل تهران بود. ریحانه را هم آزار داده بودند. پاهای ریحانه زخم بود. جلوی چشمان ما او را مجبور میکردند آلتشان را بخورد. با لمس سینههای مادرم او را شکنجه میکردند، ما را آزار جنسی دادند. یک شب با صدای بلند گفتند فردا نوبت کتی [فرزانه] است. ریحانه همان شب رگ دستش را زد.»
روایتهای فرزانه شاید باورنکردنی به نظر برسد، اما نمونه همچنین روایتهایی را میتوان از زنان پناهجو بسیاری شنید که در مسیر مهاجرت توسط افراد مختلف مورد آزارهای جنسی و تجاوز قرار گرفتهاند. بسیاری از آنها برای ماهها در اختیار قاچاقبران بودهاند و بعد از مدتی که مورد سواستفاده جنسی قرار میگیرند، بدون پول و وسیلهای، از خانه بیرون میشوند.
به گفته فرزانه خودکشی ریحانه باعث شد که مردان آن خانه، آنها را بیرون کنند تا بالاخره توسط خانوادهای ترک به آنها کمک شد تا تحت درمان قرار بگیرند و کار پیدا کنند: «ما اصلا نمیدانستیم سازمان ملل چیست، هرچه آن خانواده به ما میگفتند گوش میدادیم. در آن زمان هر ایرانی حق داشت که سه ماه به شکل قانونی در ترکیه زندگی کند و برای تمدید اقامتش بایستی از ترکیه خارج و دوباره وارد میشد. اقامت ما هم رو به پایان بود و با مشورت آن خانواده تصمیم گرفتیم به سوریه برویم و دوباره به ترکیه برگردیم. با قرض کردن برای خودم و ریحانه بلیت تهیه کردیم.»
طبق روایتهای فرزانه آنها به سوریه وارد شدند، یک شب را در فرودگاه ماندند و با پرواز بعدی به ترکیه برگشتند. اما در همان فرودگاه ترکیه، مقابل ورودشان به خاک این کشور گرفته شد و به سوریه بازگردانده شدند: «به ما اجازه تماس هم ندادند. پلیس فرودگاه ترکیه گفت اگر دو هزار لیر وثیقه بگذارید آزاد میشوید. اما حتی زمان هم ندادند و یک ساعت بعد ما را به سوریه برگرداندند. یک شب در بازداشتگاه سوریه بودیم و پیگیریهای پلیس این کشور هم به جایی نرسید. طبق قوانین سوریه در آن زمان، هر ایرانی میتوانست سه ماه در سوریه بماند. اما برای ما یک هفته مجوز اقامت دادند. مامور به ما گفت که در آستانه جنگ هستند و نمیخواهند با جمهوری اسلامی مشکلی پیدا کنند. انگار وضعیت ما را استعلام کرده بودند. دقیقا تاریخ اول ژانویه ۲۰۱۱ بود.»
فرزانه و ریحانه بالاخره به خاک سوریه قدم گذاشتند. دو دختر تنها که از هتلی به هتل دیگر جابهجا میشدند و هیچ نمیدانستند. چندین روز طول کشید تا بالاخره به سفارتهای کشورهای مختلف مراجعه کردند تا درنهایت در سفارت آمریکا به آنها توصیه شد خود را به دفتر امور پناهندگان سازمان ملل در سوریه معرفی کنند: «ما را به شهر «دوما» فرستادند و ما درخواستمان را ثبت کردیم. در سال ۲۰۱۲ گفتند که مقصدتان کانادا مشخص شده است اما به ناگهان جنگ شد، مدیرها عوض شدند و سرنوشت ما هم تغییر کرد. دوازده روز جلوی سازمان ملل خوابیدیم. جا نداشتیم. سازمان ملل هم برای پناهجویان کمپ ندارد و در آن زمان هیچ منطقه سفیدی [صلحآمیز برای اسکان پناهجویان] برای ما در نظر گرفته نشد. شبها و روزهای زیادی گرسنگی کشیدیم. آب آلوده مینوشیدیم. مثل همه سوریهای جنگزده. نمیتوانستیم از خانهها و خرابهها خارج شویم. همهجا پر از تکتیرانداز بود. برای همین به کلیسا پناه بردیم و چندین سال در کلیسا کار کردیم.»
به گفته فرزانه آنها بارها برای پیگیری وضعیت حقوقی و اقامتیشان به سازمان ملل مراجعه کردهاند اما هر بار بیپاسخ ماندهاند: «در دفتر پناهندگی سازمان ملل اعتصاب کردیم، کف زمین خوابیدیم. اما هیچ کاری برای ما نکردند. سال ۲۰۱۸ ریحانه جلوی سازمان ملل بازهم خودکشی کرد و رگش را زد. تا بالاخره بازرس پرونده، مدارکمان را بررسی کرد. اینجا حتما باید یکی خودش را بکشد تا به پروندهاش رسیدگی کنند؟ حتی به ایمیلهایمان جواب نمیدهند. حتی از سفارت ایران با شماره خواهرم تماس گرفتند که باید مراجعه کنید. ما نرفتیم اما در تمام این سالها لحظهای هم احساس امنیت نداشتیم.»
مادر فرزانه و ریحانه که اصالتا کرد است، همان سال که آنها در سوریه ماندگار شدند، با کمک کردهای ترکیه توانست به فرزندانش بپیوندد. آنها در این سالها اجازه کار نداشتند. حتی وقتی اسفندماه ریحانه برای نظافت میخواست به خانه متقاضی مراجعه کند، همراه با فرزانه توسط پلیس سوریه بازداشت شدند: «هیچ کمک نقدی بهعنوان حقوق پناهجویی هم نداریم. اینجا همهچیز قرونوسطایی است. فکر کنید که فقط ۴۳ واحد کم داشتم که مهندسیام را بگیرم. خواهرم محقق برتر ایران با دو لیسانس است. هر دو نقاش هستیم و اینجا از نقاشیهایمان نمایشگاه برگزار میکنیم. هرچند چون پناهجو هستیم، اسممان را درج نمیکنند. حق ما این نبود.»
فرزانه و ریحانه از سال ۲۰۱۲ نقاشی را به شکل حرفهای شروع کردند. فرزانه همچنین در کنار نقاشی به کودکان هم آموزش میدهد و صنایعدستی کار میکند. بیشتر نقاشیهای آنها حول موضوع زنان است و آنچه بر این جنسیت خصوصا در خاورمیانه میرود: «به خاطر پناهنده بودن نتوانستم مدرک بگیرم. اما با خودم گفتم حالا که اجازه حرف زدن ندارم، پس حرفهایم را نقاشی میکنم. مردم خاورمیانه نقاشی زن برهنه را تحمل نمیکنند اما هر ثانیه با رفتارشان به حقوق زنان تجاوز میکنند. روزها و ماههایی بود که نه برق داشتیم و نه غذای کافی و نه حتی آب بهداشتی، فقط کاغذ بود که حرفهای من را رسم و غمهایم را ثبت میکرد. کار کردن در بمباران سخت بود. لبخند به لب کودکان آوردن کار آسانی نبود و نیست. صدای خمپاره میآمد و باید طوری وانمود میکردی که انگار اتفاقی نیفتاده است؛ حتی اگر یکی از شاگردهایت کشته میشد. من در جنگ یاد گرفتم چطور خودم را نجات دهم.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
روایت چهل و چهارم؛ وصال؛ پناهجویی که میخواهد در فرانسه مدل شود
روایت چهل و پنجم؛ شرر تبریزی و زندگی پناهجویی در قبرس
روایت چهل و ششم: اینجا بروکسل است؛ من هم یک روز به بریتانیا میرسم
روایت چهل و هفتم؛ احمد: جانمان را در دست میگیریم یا میمیریم یا به بریتانیا میرسیم
روایت چهل و هشتم؛ یک شب با قاچاقچی ایرانی
روایت چهل و نهم:دو پناهجوی لزبین توانخواه؛ تنها خواستهشان سرپناهی در یونان است
روایت پنجاهم؛ آنچه بعد از نصب بنر اسراییلی در شیراز بر محمد شعبانی گذشت
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر