دخترک ۱۰ ساله در خانه مسافرتی واقع در آتن بلند شد و دفترچه خاطراتش را آورد. خواهر ۶ ساله و دختر دایی ۷ سالهاش هم کنارم روی زمین نشستند. پدر و مادرها حلقه زدند دور ما تا خاطرات او را از سفر قاچاقی از ایران به ترکیه و بعد به یونان برای اولین بار بشنوند. این خانواده افغانستانی هشت نفره ایران را در آرزوی زندگی بهتر برای فرزندانشان ترک کرده بودند اما خاطرات کودکان، ترسها و نگرانیهایشان هم چنان آنها را همراهی میکرد.
«حسنا» و مادرش و «اسما»، «النا» به همراه پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ خود بعد از سالها زندگی در ایران، به سمت اروپا به راه افتادند. آنها را در یک خانه مسافرتی پیدا کردم که ویژه مهاجران است و رایگان یا با اجارهای اندک به آنها اسکان میدهند. این خانواده هم بعد از چهار ماه زندگی در پارک ها و خیابانهای آتن، بالاخره سرپناهی پیدا کرده بودند. روایتهای کودکان اما مملو بود از خشونتها و ترسهایی که در این مسیر روبهرو شده بودند و با بیانی کودکانه برایم تعریف می کردند.
وقتی به خانه مسافرتی آن ها وارد شدم، زنان خانواده مشغول تهیه شام و مردان هم چای به دست جلوی خانه به گپ نشسته بودند. دخترها دورهام کردند و قرار شد تا زمان آماده شدن شام، قصههای خود را برایم روایت کنند. روی زمین نشستیم. اسما دفتر خاطراتش را باز و شروع به خواندن کرد: «یک روز تصمیم گرفتیم از ایران به سوییس برویم. رفتیم ارومیه. مرز ایران و ترکیه. مسیر خیلی بد بود. از داخل شالیزارها راه میرفتیم. نشستیم داخل ماشین. ماشین بالا و پایین میرفت. کلهام به ماشین خورد و گریه کردم. پیاده شدیم. از کوهها بالا میرفتیم. اسب آوردند. سوار شدیم. نمیتوانستم راه بروم.»
آنها از مرز زمینی وارد ترکیه شده بودند؛ سوار بر اسب و گاه با خودرو. هنگامی که اسما خاطراتش را روایت میکرد، النا و حسنا هم به کمک میآمدند و نظر میدادند. در میان جملههایشان گاه «خیلی سخت بود» شنیده میشد. میگفتند چندین روز بدون آب و نان در جنگل خوابیده بودند و یا از میان زبالهها، کارتن پیدا میکردند و شبها زیر و روی خود میانداختند. از قاچاقبرشان میگفتند که به آنها گفته بود: «کثافتها، عوضیها، به جان مامانتان نباید صدای پایتان را بشنوم.»
دنیای کودکی آنها در چند ماه اخیر پر شده بود از خاطرات فرار از پلیس و فرمانبرداری از قاچاقبر.
از آنها پرسیدم در این مسیر چه شیطنتهایی کرده اند و کجای این مسیر را با خاطرات خوب میتوانند برایم روایت کنند؟ با صدایی کودکانه خندیدند و گفتند: «نباید شیطنت میکردیم چون پلیسها صدایمان را میشنیدند و به سراغمان میآمدند!»
کودکان به همراه خانوادهها از شهر «وان» ترکیه سوار بر خودروی ون به «آنکارا» رفته و خودشان را به سازمان ملل معرفی کرده بودند. اما مقصد بزرگترها، کشور سوییس بود. بنابراین، بعد از مدتی زندگی در کمپ، به استانبول رفته بودند تا بتوانند خود را به یونان برسانند.
از استانبول تا شهر «ادرنه» حدود سه ساعت با خودرو راه است و بعد پیاده باید از ریل قطار گذشت، جنگل را پشتسر گذاشت و با قایق از رودخانهای رد شد. در مسیری که این خانواده پیمودند، یکبار توسط پلیس مرزی بازداشت و به ترکیه دیپورت شدند و بار دوم توانستند خود را به یونان برسانند.
اسما از روی دفتر خاطراتش خواند: «از شالیزارهایی گذشتیم که داخلش قورباغه بود. صبح شد و به طرف رودخانه رفتیم. کشتی [قایق بادی] را در آب گذاشتیم و در آن نشستیم. تا صبح در جنگل ماندیم و حرکت کردیم. از دور نورهایی دیده میشد. پلیسهای یونان آمدند و ما را دیپورت کردند به سمت ترکیه. شب تا صبح بدون آب و غذا راه میرفتیم.»
آنها پس از دیپورت به ترکیه، باز هم مسیر را زمینی پیموده بودند. به روایت بچهها، از پنج رودخانه کوچک سوار بر دوش پدرهایشان گذشته بودند. به جنگل که می رسند، از فرط خستگی می خوابند: «بیآب و بینام، دو شب و دو روز در جنگل ماندیم. فردا دوباره ماشین آمد. خیلی وحشتناک بود. بعدازظهر ماشین دیگری آمد و ما نشستیم در صندوق؛ سه ساعت کامل در جایی که هواکش نداشت.»
به دفتر خاطرات اسما نگاهی انداختم. «۳ ساعت» را با رنگ دیگری نوشته و آنقدر روی آن تکرار کرده بود که کاغذ زیر این کلمه رو به پارگی بود. از او پرسیدم چرا این کلمات را با رنگ دیگری نوشتی و پررنگ کردی؟ جواب داد: «چون این سه ساعت کامل برایم خیلی سخت گذشت.»
اسما و النا، دو خواهر به همراه دو پسربچهای که از آنها بزرگتر بودند، این زمان را در صندوق عقب ماشین گذرانده بودند. اسما وقتی از گرما و هوای صندوق عقب خودرو به تنگ آمده، چراغ عقب را شکسته بود تا بتوانند به راحتی نفس بکشند.
حسنا را زیر پای زنی کنار راننده نشانده و روی او را هم پتویی انداخته بودند تا توجه پلیس را جلب نکند. دخترک تمام آن مدت را گریه میکرده و مادرش را میخواسته است.
آن ها با چند مسافر قاچاقی دیگر سوار دو خودرو بودند که قرار بود از مرز بگذرند. اسما دوباره ادامه داد: «در مسیر، یک جایی نورهایی دیده میشد. خودمان را در خارها انداختیم و پلیسها ما را گرفتند و دوباره از رودخانه ردمان کردند. خیلی بد بود. قایق هی داخل میرفت و بابام طناب را میکشید. بالاخره قایق را بیرون کشیدیم.»
نمیدانستم در مقابل روایتهای این کودکان چه باید بگویم. گاه بدنم یخ میبست و گاه بغض گلویم را میفشرد. میخواستم تنفسی میان خاطراتشان بدهم. گفتم: «پس برای بابا یک دست بزنیم.»
دختربچهها دست زدند اما النا شش ساله سریع ادامه داد: «بابا خودش را روی من انداخت. خیلی دردم گرفت.»
ذهن النا به زمانی برگشته بود که میخواستند مرز ترکیه به یونان را طی کنند و از روی ریل قطار بگذرند. فاصله آهنهای ریل قطار برای پاهای کوچک آنها زیاد بود. بین آهنها هم سنگ بود و اگر پای مسافران روی آن میرفت، صدا توجه پلیس را جلب میکرد. برای همین، کودکان روی دوش پدرشان بودند. اما زمانیکه آنها ریل قطار را میپیمودند، صدای قطاری در حال حرکت را شنیدند و خودشان را به کنار ریل پرتاب کردند. مدتی ساکت نشستند اما انگار که حسنا از شدت بیخوابی، گرسنگی و خستگی، در همان فاصله چند دقیقه خوابش برده بود. با صدای کودکانهاش گفت: «اگر من خروپف نمیکردم، پلیسها ما را نمیگرفتند.»
انگار که تمام بار آن بازداشت و دیپورت را این کودک هفت ساله به تنهایی به دوش کشیده بود.
اسما به میان حرفهای حسنا پرید: «خیلی بد گذشت. یکی هم وقتی در یونان پارکخواب شدیم، پشهها ما را میخوردند. کل بدنمان زخمی بود. بابای حسنا او را برد دکتر تا خوب شد.»
حسنا شلوارش را بالا داد تا جای خوردگی پشهها را نشانم دهد.
دختربچهها هم چنان خاطرات خود را پراکنده برایم تعریف میکردند. اسما گفت: «10 نفر بودیم که در پنج ساعت نصف بطری آب داشتیم. رفتیم به سمت روستا. درخت بود. تا صبح نشستیم. خورشید بالا آمده بود که ماشینها از راه رسیدند.» حسنا به میان حرفهای او آمد: «باید شب حرکت میکردیم تا پلیسها ما را نبینند.»
آنها مسافتی را هم به راهنمایی قاچاقبر ناچار بودند بدوند. حسنا دست برد و انگشتهای پاهایش را نشان داد و گفت: «تمام ناخنهای پاهای مامانم سیاه شده است.»
دخترها از کمپهایی که در طول مسیر در آن ها مانده بودند هم گفتند. یکی از این کمپها، کمپ مرزی بود که زندانی هم در کنارش قرار دارد. یکی از تفریحات این دختربچهها، نگاه کردن به زندانیان در حیاط بوده است. با نگرانی میگفتند که برای ادامه مسیرشان به سمت سوییس هم باید چنین سختیهایی را متحمل شوند. گاه در مقابل سوالها و نگرانیهایشان هیچ نداشتم که بگویم. سعی میکردم بخندم و شادشان کنم. برای آن ها گفتم که وقتی به مقصد رسیدند، با هم در تماس خواهیم بود و میبینمشان. با خوشحالی بغلم کردند و قول گرفتند.
شام حاضر شده بود. پدر حسنا صدایمان کرد که به سر سفره برویم. بزرگترها با چشمانی متعجب و خیس از شنیدن روایتهای بچهها، از جا بلند شدند. با گیجی از شنیدن این روایتها به دختربچهها گفتم: «برای خودتان دست بزنید که اینقدر قوی بودید.»
خندیدند و خودشان را تشویق کردند. در اتاقی ۱۲ متری دور هم نشستیم. دخترها کنارم نشستند و درباره عروسک و اسباببازیهایی که نداشتند، حرف زدند. بعد از شام پدر حسنا صدایم کرد: «شما از روانشناسی هم چیزی میدانید؟»
گفتم تا سوالش چه باشد. پرسید: «به نظرتان آیا کودکان این خاطرات را فراموش میکنند؟»
به چشمان نگرانش خیره شدم، سری تکان دادم و گفتم: «هرچه راه از یاد ببرند، سختترین لحظهها در خاطرشان میماند؛ به ویژه همان سه ساعت برای اسما.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر