close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

پروانه میلانی٬ یک نماد مبارزاتی

۲۱ دی ۱۳۹۳
مهرانگیز کار
خواندن در ۱۰ دقیقه
پروانه میلانی به همراه عکس برادرش رحیم که در سال ۱۳۶۰ اعدام شد
پروانه میلانی به همراه عکس برادرش رحیم که در سال ۱۳۶۰ اعدام شد

پروانه موکلم بود. روزی که وارد دفترم شد نمی دانستم چگونه شور و حال درون جوشان او را مدیریت کنم. به اصلاحات دل بسته بود و به اصلاح طلبان. راه افتاده بود در پی یک "حق" که تا آن روز احدی از ایرانیان ستمدیده و داغدار، از ترس، از آن دم نزده بودند یا اگر لب گشوده بودند، در دم خفه شان کرده بودند. این حق چه بود که به پروانه هویت تاریخی بخشید: "حق سنگ گذاشتن روی گور قربانیان 67 " که برادرش یکی از آنان بود، حق ایجاد یک سازمان و نهاد توسط بازماندگان این قربانیان برای آبادانی گورستانی که قربانیان را دسته جمعی در آن دفن کرده بودند. آن هم با شتابی که گاهی تا دست می بردی زیر خاک، روسری و پوشاک یک قربانی از زیر خاک نمایان می شد. تشکلی می خواست به صورت قانونی به ثبت برساند که از حق ورود و خروج دلبخواه به خاوران که نامش را گذاشته بودند "لعنت آباد" حمایت کند، از حق پاک کردن شعارهای اهانت آمیز که روی دیوارهای حصار قبرستان نوشته می شد دفاع کند. می دید هنگامی که یک عزادار شکسته دل می خواهد آنها را پاک کند، تمام قد در فاضلاب دهان کثیف کسانی فرو می رود که قبرستان را نگاهبانی می کنند. به نام انقلاب و اسلام!

 پروانه نخستین زنی بود که با من در دوران جمهوری اسلامی، از اندوه زن بودن و حقوق زنان نمی گفت. اصلا از خودش نمی گفت. صادقانه بگویم، ابتدا جدی اش نگرفتم. به نظرم رسید به یک سراب امید بسته و زود از این سراب که نامش اصلاحات بود، دل می کند و یاد می گیرد که خاوران به همین صورت دهشتناک که هست باید باقی بماند. چرا که شناسنامه نظام است و نمی توان پیش از مرگ صاحب شناسنامه، آن را باطل کرد. اما زمان به من آموخت که پروانه میلانی زنی است که می داند چرا پا به این جهان گذاشته و می داند در کدام مسیر پر حادثه گام می زند و می داند دست کم آن روز که وارد دفتر وکالت من شد، کسی دستهای لاغر و نحیف و شکستنی اش را از سر حمایت، نمی گیرد. من هم که اعتماد او را جلب کرده بودم، دردل تحسین اش می کردم و در کلام به گونه ای که وازده نشود، هشدارش می دادم. به اندام ظریفی که می خواست با هزاران جانی تن به تن بشود، نگاه می کردم و برایش می ترسیدم. آن زمان را باید زیسته باشیم تا بدانیم پروانه وارد کدام منطقه خطر شده بود. روزگاری بود که حتی اصلاح طلبان درون حکومتی اساسا عقیده نداشتند که آن کشتار، ستمگری بوده است. اگر هم معدودی از آنها گونه ای دیگر می اندیشیدند، وارو می زدند . مقاله ای در یک روزنامه اصلاح طلب به قلم آقای م. م به چاپ رسید که باب موضوع را بکلی بست. ضمن آن یادآوری شد بهتر است از اصلاح طلبان، این خواسته ها را مطالبه نکنند که در ویترین آنها جائی برای آن نیست.

پروانه میلانی، یک تنه فضائی را که محافظه کار و اصلاح طلب از آن پاسداری می کردند، شکست. اما نه یکباره. نه به کمک رسانه. نه زیر سایه شبکه های اجتماعی، نه به یاری نهادهای جهانی حقوق بشر، نه به یاری راه اندازی کمپین و مانند آن. این امکانات را به خواب هم نمی دیدیم. روزنه ها کوچک تر از آن پیش روی ما گشوده شده بود که بخواهیم از آن عبور کنیم و تا خاوران پیش برویم، آن را افشا کنیم و سنگ روی گورهای جمعی بگذاریم. کنار هر روزنه که به نام اصلاحات باز می شد، چند تائی مار حلقه می زد.  با دستهای لرزان در نهایت چیزی می نوشتیم با مراعات خط قرمز ها و با این وصف هرگز بابت آن نوشته ها بخشوده نشدیم.

تا پیش از سال 1376 یک روزنامه سلام تریبون "روحانیون مبارز" روی پیشخوان روزنامه فروش ها بود که تنها خط رابطه ما می شد با موضوعی به نام نقد سیاسی- اقتصادی.  که آن هم محدود می شد به دعواهای جناحی و نقد سیاستهای هاشمی رفسنجانی و نفی ادعای او که خود را سردار سازندگی می نامید. بقیه بدبختی هائی که از هر سو، با رفسنجانی و بی رفسنجانی سرمان آورده بودند، مسکوت می ماند. کشتار 67 جائی برای ورود به دل سنگ مطبوعات آن روزگار نداشت. نشریات اصلاح طلب هم که روی پیشخوان رفت، خط قرمز خاوران سر جای خودش باقی بود. پروانه در این حال و هوا راه افتاده بود و می خواست جو سنگین را بشکند. پرچمی به عیان بالا نبرده بود. پیاپی در راه بود. در چارچوب قانون حرکت می کرد. بسی هوشمندانه. کلامش نرم و سنجیده بود، بسی خردمندانه. می فهمید خود و سرزمین اش به کدام دام افتاده است. زبان خود را متناسب با شرایط انتخاب کرده بود. دامان سید محمد خاتمی و معاونان و مشاوران حقوقی و اجتماعی او را گرفته و رها نمی کرد و در نقطه ای از این تصمیمگیری، بر آن شد تا با من هم مشاوره کند. نمی دانم چرا؟  زود فهمیدم می خواهد گامی فراتر از قانون برندارد و یک نبرد را زود به ستمگران نبازد. قانون و تداوم، شیوه مبارزاتی اش بود.  همسرش او را تنها نمی گذاشت. در چشمهای او نگرانی از آینده پروانه موج می زد. گاهی به نظرم می رسید به من ملتمسانه با چشمهایش می گوید کاری بکن تا شاید منصرف بشود. پروانه را به درستی در خطر می دید و همه جا با او بود. پروانه در حلقه ای از همرزمان نبود. تنهای تنها بود. همسرش با او راه می رفت.

گاهی نامه ای را که می خواست به مقامات ارائه دهد برایش می نوشتم. خودش دیکته می کرد. می دانست چه می خواهد. یک تشکل می خواست. نه برای اعلام نظرات سیاسی، بلکه فقط و فقط برای آبادانی خاوران و ایجاد امنیت برای آنها که زیر خاک خفته بودند و عزادارانی که می خواستند بروند و روی سنگ قبرشان آب بریزند و گل بگذارند. همین را می خواست و برای همین در روزگاری که قتل های زنجیره ای نفس ها را در سینه حبس کرده بود، از پا نمی نشست. چشمهای من را نمی دید که از ترس، دو دو می زد.  نیروئی ناشناخته، پروانه را راه می برد. دنبال اسم و رسم هم نبود. ایمان داشت همه آنها که در خاوران خفته اند، به او نمایندگی داده اند.

گاهی پروانه را خوشحال می دیدم. توانسته بود دیدار امیدبخشی داشته باشد. می گفت خاتمی با تاسیس یک تشکل موافق است. من با ناباوری نگاهش می کردم و نمی فهمیدم خاتمی با کدام پشتوانه حکومتی می تواند پروانه را به آرزویش برساند. هر چه پیش می رفتیم، دیدارها شکلهای دیگری به خود می گرفت.  یک روز می گفت درها را دارند رویم می بندند. روز دیگر در دیگری را می زد. به نظرم می رسید پروانه روزها فقط در می زند و شبها به امید روزی دیگر آرام می گیرد. همیشه از کیفش پیش نویس نامه تازه ای بیرون می کشید تا من به آن زمینه و وجاهت حقوقی بدهم. به تدریج فهمید خاتمی نمی تواند برایش کاری کند. شاید دو سالی طول کشید تا فهمید. چند ماه از او بی خبر بودم و تصور می کردم رفته تا دامنه کوه و هوای بالای کوه دستش آمده. راستش خوشحال شدم. دلم نمی خواست او را در چنگال وحوش ببینم.

پس از چند ماه، ناگهان پیدایش شد. با انواع جراحات و شکستگی ها. همسرش دست او را گرفته بود. پوستی شده بود بر استخوان. چندی در بیمارستان بستری بود و به محض مرخص شدن، راههای رفته را از سر گرفته بود.  او را در راه محل ریاست جمهوری با موتور زده بودند و انداخته بودند توی جوی آب. استخوان هایش را شکسته بودند به این خیال که آن پاره استخوان از سر راهشان برداشته شود. اما نشد. روح والائی که پاره استخوان را راه می برد، بالای سر آنها پرواز می کرد. دست شان به او نمی رسید. پروانه یکسره جان بود.

خبر درگذشت او پس از سالها دوری که خود در لجنزار جانیان دست و پا زده ام، حکایتی است از یک تاریخ پر تلاطم که زنان و مردانی، نگذاشته اند در خاموشی دفن بشود. پروانه میلانی زنی استخوانی بود که در فقدان تمام بنیادها و نهادهائی که اکنون برای یادآوری کشتار 67 کار می کنند، کار می کرد. دریغ از یک وبلاگ. دریغ از یک ژست تبلیغاتی. دریغ از یک حمایت مدنی. دریغ از یک بنیاد، دریغ از یک دعوت به مصاحبه. دریغ از یک کمک مالی یا به اصطلاح امروزی "فاند"!  دریغ و دریغ. او را در محاصره این همه دریغ پرشور می دیدم. نمی خواست توقف کند و نکرد تا باری دیگر به بهانه ای دیگر که در سال 88 زنانی داغدار شدند. این بار زمین بازی با همه خطرات، وسیع تر شده بود. فضای مجازی روی داغدیدگان باز شد. هرچه آن را بستند و می بندند، باز تر می شود. پروانه در حلقه داغدیدگان 88 با هویت جدید به میدان آمد، بی آن که هویت خاورانی اش را فراموش کند. همچنان با اسلحه قانون و متناسب با شرایط سیاسی.

پروانه درون کشور با خاوران زیست. دستهایش خاک خاوران را زیر و بالا می کرد. سنگ قبر ها را که دیوانگان سیاست زده و مفز شوئی شده می شکستند، همراه با دیگر بازماندگان، ترمیم می کرد.  گوش ماهی از سواحل شمال می آوردند و روی گورها می ریختند. باران که سرازیر می شد گوش ماهی ها در گل و لای غرق می شدند. همیشه کیسه های گوش ماهی در خانه ها ذخیره بود تا آنها را بریزند روی گورها. یک روز گذارم به آن جا افتاد،  روی دیوارهای مخروبه خاوران جمله هائی دیدم که از خودم متنفرشدم. دلم می خواست یکی به من بگوید با مغز انسان ها برای چپاول ملت ها چه می کنند، که تا این درجه ناپاک می شوند.

هرگز با پروانه در سالهای دوری از ایران تماس نگرفتم. مثل همه دوستان که رهاشان کردم تا از شنود روی تلفن هاشان نترسند، به او هم زنگی نزدم تا نام من را بر بالای بلندش نچسبانند. از دور عشق ورزی اش را با خاوران نظاره می کردم.

پروانه میلانی، انسان والائی بود که با دست خالی تلاش می کرد وجدان های خفته جانیان را بیدار کند. تلفن های خانه اش شبانه روز زنگ می زد و تهدید می شد به مرگی دهشتناک. همه را ناشنیده می گرفت و تاریخ خاوران را ورق می زد. تا ابد امضای او بر گورهای خاوران می درخشد.  نمادی است از درخشش زن ایرانی در میان منجلاب خون و خشونت.  توصیف این زن آسان نیست. در این یادداشت، در خاطرات گذشته ام،  دست و پائی زدم تا دینی ادا کنم. همین!

زنان ایرانی در همه زمینه های مبارزاتی که 36 سال ظلم و بیداد بر او تحمیل کرده، سخت جانی ها کرده است. برخی شهره و نماد شده اند و اغلب در گمنامی زیسته اند و مرده اند. همیشه نه از برای حقوق خود، که برای حقوق شهروندی با تمام وسعت و حرمتی که دارد جنگیده اند، با هر نام و مسلک و مرام.

 تا سالها، جهان، زنان ایرانی را که از فردیت خود مایه گذاشته و می گذارند و در نبرد بوده اند و هستند، نمی دید و رسانه های غربی زنان ایرانی پس از انقلاب را زیر توده ای سیاه به نام حجاب، به جهان معرفی می کردند. در این ساز و کار رسانه ای غرب، پروانه را جهان ندید. هرکس او را در دوره ای از زندگی پرشوری که داشت دیده است، باید از دیده های خود بگوید و آن را در هر حدی که هست بازتاب بدهد. سخن از حق آبادانی گورستان قربانیان سیاسی، سخن پر هیمنه ای بود که پروانه میلانی درون کاخ های قدرت، آن را به زبان جاری ساخت. روزگاری که حتی ایرانیان خارج از کشور، به ندرت از آن یاد می کردند و ترورهای خارج از کشور، زبان آنها را هم بسته بود.

او را تعظیم کنیم.

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

آموزش گام به گام استفاده از فیسبوک (طنز)/فصل سوم/ دوست یابی

۲۱ دی ۱۳۹۳
شراگیم زند
خواندن در ۴ دقیقه
آموزش گام به گام استفاده از فیسبوک (طنز)/فصل سوم/ دوست یابی